گفت تو میخواهی مرا از سر خودت باز کنی بعد بروی با یکی از این جوانهای خوشگل. ولی نمیتوانی. من همینجا میمانم! پیش تو هم نمیآیم. ولی یادت باشد که من عاشقتم! و تا من زندهام نامردی اگر با کس دیگری بخوابی!
دیوانه! میگفت اول باید مرگِ موش بدهی مرا بکشی بعد بروی تو رختخواب یکی دیگر. دیوانه! میگفت من از تمام جلال و جَبروت این دنیا فقط پستانهای تو را دوست دارم! با همین حرفهاش مرا دیوانه میکرد. به خاطر همین چیزها بود که دوستش داشتم. توی زندگیام آدمی ندیدهام که این همه دیوانه باشد. وقتی با او بودم اصلاً مسألهی جنسی برام مطرح نبود. از دیوانهبازیهاش به اندازهی کافی لذت میبردم. فکرش را بکن. وقتی عشقبازی میکردیم یک چیزهایی میگفت که توی دکان هیچ عطّاری پیدا نمیشد. دیوانه! میگفت تو کُسخُلی! میگفت کُسخُلی ِ تو با
کل این مملکت همخوانی دارد!
کل این مملکت همخوانی دارد!
هر وقت میگفتم این مملکت، مملکت بشو نیست، میگفت تو مملکتِ منی! تو درست شوی همه چیز درست است. دیوانه! مامان صدایم میزد. میگفت تو خواهر و مادر و معشوق منی! میگفت تو مملکتِ منی! من هم این اواخر موضوع پیدا کرده بودم. تا چیزی میشد میگفتم این مملکت، مملکت بشو نیست. کارگاهت را بفروش برو خارج. میگفتم تو خارج با هر زنی که بخواهی میتوانی بخوابی. میگفت من اصلاً کنار هیچ زنی خوابم نمیبَرَد. خب من اولین زنِ زندگیاش بودم. برای همین دیوانهوار دوستم داشت. میگفت خَره اگر من میخواستم با هر زنی بخوابم که نمیآمدم به کُسشعرهای تو گوش کنم. دفعهی آخر ناراحت شد. بهش برخورد. بعد رفت و چند ماه پیدایش نشد. آنوقت زنگ زد گفت دارم میروم خارج. گفت میروم که تو از شَرّم راحت شوی. گفتم تو که به من کاری نداری. گفت نه. اصلاً وجودِ من تو این مملکت زیادی است. به شوخی گفت. من خوشحال شدم. از این که داشت میرفت خوشحال بودم. ولی از طرفی دلم گرفت. گفتم نمیخواهی یک دفعهی دیگر مملکتت را بینی؟ گمانم گریه کرد. صداش بغضآلود بود. نمیدانم. سکوت کرد. بعد هم گوشی را گذاشت. و من دیگر ندیدمش. بعد از چند ماه نامه داد. از ترکیه نوشته بود اینجا هستم. دلم برای مملکتم تنگ شده. برای مملکتِ پدر سگِ کسخُلم!
طبل عشق، اکبر سردوزامی، صص 4-23
از مجموعه داستان حدیثِ غربت من، 1989
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر