آیینهگی در چشمخانهی مردم
ابراهیم اسماعیلی اراضی
منحنی بهار را كه به تماشا بنشینی، میبینی نیمهی اردیبهشت میتواند بهاریترین لحظههای ممكن باشد؛ جان بهار. و این، هفتمین 16 اردیبهشتی است كه به رفتن حسین منزوی، در یادها ماندگار است؛ در جان بهار؛ در زمزمههای نسلی كه او را ندیدهاند اما شنیدهاند و خواندهاند؛ تا فراموشی، از كنار نام او شرمنده بگذرد.
با قیصر امینپور گپ میزدیم. حرفهایمان به حسین منزوی رسید. گفت و گفت و نهایتاً اعتراف كرد كه او اگر طور دیگری بود، حسین منزوی نمیشد. و در همهی این سالها كمتر بودهاند كسانی كه روراستبودنش را سرمشق كنند و به احتمال بسیار هیچوقت جرأت نكردهاند به «تقولون ما لاتفعلون» بیندیشند.
او مثل همهی دیگر شاعران، انسان بود؛ با همهی كاستیهای یك انسان و با همهی بیشیهای خودش.
دوست جانبازی دارم كه بیاینكه اهل نوشتن باشد، اهل فرهنگ است و به آثار حسین منزوی هم علاقهی عجیبی دارد. چند سال پیش برای پیگیری مراحل درمان چشمخانهی تهیشدهاش، به مسؤولی مراجعه میكند.
جناب مدیر همراهی نمیكند و دوست جانباز ما یكی از غزلهای منزوی را روی تكهكاغذی نوشته، روی میز جناب مسؤول میگذارد و از دفتر او بیرون میزند. میگفت: «از آسانسور كه خارج شدم، دیدم خود آقای مسؤول، نفسزنان از پلهها پایین میدود و من را صدا میزند. سراغم آمد و گفت تو كه من را نابود كردی با این شعر!».
خلاصه اینكه مدیر مذكور در بیت «زشت و زیبای چهرهام خوش باد/ من نقاب از شما نمیخواهم» از خواب تفرعن پریده بود. كار دوست جانباز ما حل شد و...
بیتردید، كسی از اهل فن در سترگی ساخت، نایابی تازگیها، عمق اندیشهورزیها، جوشش جوهره ناب تغزل و... در شعر منزوی تردیدی ندارد؛ او برترین بود. اما از یاد نبریم به این فكر كنیم كه «چگونه میتوان شاعر بود و آینه بود؛ آیینهی خود و مردم خود؟»
نقل از: اینجا
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر