برشی از رمان فریدون سه پسر داشت

رؤیا گفت: «این‌جا؟»
«آره عزیزم. پدرت خوابیده.» و من همین‌جور که حرف می‌زدم با دست‌هام دامنش را بالا می‌دادم و با لب‌هام دکمه‌های بلوزش را باز می‌کردم. می‌خواستم تمام صورتم را در پستان‌هاش فرو ببرم، با سرم زیر گردن‌اش را قلقلک بدهم، و با دست‌هام همه‌ی تنش را دور بزنم. اما نمی‌دانستم چه می‌کنم. در ِ اتاق را مثلاً قفل کرده بودم و خیال می‌کردم که در ِ اتاق قفل است. خیال می‌کردم در اتاق باز نمانده. خیال می‌کردم که رفیق قدیمی‌ام، ناصر روی تخت به خواب رفته و من می‌توانم در خلوت ِ خود، رؤیای ناصری را برهنه کنم، به رختخواب بکشم، لایِ ملافه‌ی سفید با تپش‌های تند قلبش نفس‌نفس بزنم، بمیرم، زنده شوم، بمیرم...

نمی‌دانم چرا یکباره برگشتم و ناگاه چشمم به عبدالناصر افتاد. لای ِ در مانده بود. و من جایی بین شهوت و مذهب پرپر می‌زدم. قلبم داشت منفجر می‌شد، و حادثه‌ای در گوشم تیر می‌کشید. آن لحظه‌ی وحشتناک عکس شد و برای ابد به دیوارهای ذهنم آویخت. عکس دیواری که فرو ریخت و من همراه آن دیوار به اعماق ِ دره‌ها سقوط کردم. عکس ناصر ناصری که پشتِ در اتاق روی ویلچرش بیهوش شده بود. عکس ملافه‌ای که وقتی من آن را می‌کشیدم تا دور خودم بگیرم، رؤیا برهنه می‌ماند، و وقتی رؤیا آن را می‌کشید، من وسط اتاق لخت می‌شدم. عکس آمبولانس، و عکس ویلچری که کنار پنجره برای مدت‌ها ماند.
کاش زمین دهن باز می‌کرد و مرا می‌بلعید. کاش آن صحنه‌ی وحشتناک را نمی‌دیدم تا چهارسال تاوان سیاهش را بپردازم و باز هم نتوانم خودم را از شر کابوس‌هاش خلاص کنم.

فریدون سه پسر داشت، عباس معروفی، صفحه‌ی 95

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر

Related Posts Plugin for WordPress, Blogger...