من به هیچ "قرآنی" ایمان نمی‌آورم

مهشید امیرشاهی متولد 1319 در کرمانشاه، به قول خودش کُرد است، تباری قزوینی دارد، و حالا در فرانسه مقیم است. نوگراست و از هر چیز خرافی و مذهبی، عصبی می‌شود و بعد خیلی متین و با دلیل، عصبیت‌اش را می‌نویسد و توضیح می‌دهد. مهشید در مصاحبه‌ای می‌گوید: «‌... از تصنع بیزارم. من به هیچ "قرآنی" ایمان نمی‌آورم. هیچ چیز برای من آیه‌ی منزل نیست.‌» (هنر در هیچ موقعیتی مرگ‌پذیر نیست، مصاحبه‌گر: نیلوفر بیضایی، 19 اکتبر2003، به نقل از: این‌جا)
به نظر من او به دلایل زیادی، به زنان نویسنده‌ی دیگر ِ ما (مثل: سیمین دانشور، زویا پیرزاد، و...) قابل ترجیح است. اول به خاطر این‌که فارسی را خیلی دقیق و روان می‌نویسد. و دوم این‌که او زن ِخانه‌دار و "حرفِ مرد گوش‌کن ِ" شوهردار ِ کنج‌‌خانه‌نشین نیست و فعالیت اجتماعی‌ــ‌سیاسی قابل ملاحظه‌ای هم داشته؛ برعکس اغلب زنان دیگر ما که تا بوی سیاست و چیزهای ِ ضدمذهبی می‌آید: ... پیف، پیف ... حرف‌اش را هم نزنید!
حسن میرعابدینی (منتقد برجسته‌ی ادبیات داستانی) درباره‌ی او می‌گوید: «‌امیرشاهی از همان نخستین کتاب ِ خود [‌کوچه‌ی بن‌بست، 1345]  به اعتراض بر ضد تصورات مردانه از زنان پرداخت و داستان‌هایی بر اساس بینشی مبتنی بر "اصالت زن" نوشت.» (صدسال داستان‌نویسی ایران، جلد 1و2، نشر چشمه، 1380، ص733.)
من یکی از آخرین کتاب‌هایی که خوانده‌ام، از مهشید است: «‌بعد از روز آخر‌»، مجموعه‌ی 8 داستان کوتاه، چاپ دوم، امیرکبیر 2535. در این داستان‌ها خانواده‌هایی مرفه به تصویر کشیده می‌شوند که در واقع در پس‌زمینه‌ی خاطرات دوران کودکی و جوانی ِ مهشید، نقش داشته‌اند و از سوی نویسنده نیز تجربه شده‌اند. دورانی که پس از مرحله‌ی بلوغ جنسی دختری جوان و ریزبین را نشان می‌دهند، که می‌خواهد به سبک خود عادات و خرافات‌ را به مضحکه بگیرد، و با دیدی انتقادی و طنزآمیز، بنویسدشان. و بعد سستی و از هم پاشیدگی ِ درونی ِ طبقات تازه ‌به ‌دوران رسیده را، که آلوده به ریاکاری و خودنمایی و حماقت‌اند، با تکیه‌کلام‌ها و متلک‌هایی هوشمندانه و رک‌گو، نمایش دهد.
چون از بخت ِما، دیگر امروز به خاطر سانسور در ایران، به مجموعه داستان‌های این نویسنده‌ی خوش‌قلم و نوفکر، دسترسی نیست، سعی خواهم کرد از مجموعه‌ی «‌بعد از روز آخر‌» نمونه‌هایی را از نثر خانم نویسنده بیاورم تا ببینید که امیرشاهی چه‌قدر شگرد طنازی‌اش را موفقیت‌آمیز، اجرا می‌کند و چه شورمندانه عقب‌ماندگی را به مسخره می‌گیرد.
اما امروز از داستان «‌مجلس ختم زنانه‌» (ص38) بخوانید و ببینید که چگونه دختری جوان در آداب دست‌و پاگیر مذهب، دست‌و پا می‌زند، و چه‌قدر هم در این وضع مضحک و خنده‌دار جلوه می‌کند:

«چادر ماما را سرم کردم. باید ریختم را می‌دیدی. حالا ریختم سرم را بخورد، چادر ماما برام دراز بود و هی از کله‌ام سُر می‌خورد. سَرم را هم از پشت می‌کشید. نوک دو لبه‌اش را با دندان‌ام گرفتم اما زود ول‌اش کردم، موهای تن‌ام سیخ شد. من اصلاً نمی‌توانم پارچه و لاستیک و کاغذ لای دندان‌ام بگیرم. موهای تن‌ام سیخ می‌شود. نمی‌دانم بقیه چه‌طوری این کار را می‌کنند. ننه‌ی مهری این‌ها را بگو، دایم گوشه‌ی چادرش لای دندان‌اش است! وووی!
خلاصه‌اش بالای اتاق نشستم. یعنی نشاندنم، عین بادمجان پخته. خیال می‌کنی مشکل همین‌جا تمام شد؟ به ‌ــ‌تازه اول‌اش بود. آخر من طفلکی چهار زانو هم بلد نیستم بنشینم ــ دو تا زانوهام مثل دست‌های مترسک ِسر خرمن، سیخ زد بالا. هر چه خواستم روی زمین نگه دارم‌شان نشد. زانوها نوبت به نوبت بالا و پایین می‌رفت. با تقلایی که زیر چادر می‌کردم، عین کلاغ ِسیاهی بودم که پرپر بزند.
خلاصه‌اش خیلی قیافه‌ی خیطی داشتم. عمه آمد پهلوم نشست و گفت، «‌وول نخور ــ‌چادرتم بکش رو صورتت.‌» مگر می‌شد وول نخورم، چادرم را هم زیادی روی صورت‌ام کشیدم. ‌دیگر هیچ‌جا را نمی‌دیدم. هر طوری بود شکاف باریک بین دو لبه‌ی چادر را جلو یکی از چشم‌هام گذاشتم و به در خیره شدم...‌»

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر

Related Posts Plugin for WordPress, Blogger...