نامه‌ی خداحافظی گابریل گارسیا مارکز

گابریل گارسیا مارکز نویسنده‌ی ۸۴ ساله و چهره‌ی تابناک ادبیات آمریکای لاتین و جهان است. او نویسنده‌ی رمان‌هایی چون صد سال تنهایی، گزارش یک قتل، از عشق و شیاطین دیگر، پاییز پدرسالار و... است. رمان صد سال تنهایی که به عقیده‌ی اکثر منتقدان شاهکار او به شمار می‌رود در سال ۱۹۸۲ برنده‌ی جایزه‌ی نوبل گردید. گابریل هم‌اکنون به علت بیماری سرطان غدد لنفاوی از زندگی اجتماعی کناره‌گیری کرده است و روز به روز حال‌اش بد‌تر می‌شود.
مارکز چند سال پیش یک نامه‌ی خداحافظی برای دوستان‌اش نوشته که حقیقتاً تکان‌دهنده است و بازخوانی آن هنوز یادآور و آموزنده:

 اگر خداوند برای لحظه‌ای فراموش می‌کرد که من عروسکی کهنه‌ام و تکه‌ی کوچکی زندگی به من ارزانی می‌داشت، احتمالاً همه‌ی آن‌چه را که به فکرم می‌رسید نمی‌گفتم، بلکه به همه‌ی چیزهایی که می‌گفتم فکرمی‌کردم. ارج همه‌چیز در نظر من نه در ارزش آن‌ها که در معنایی است که دارند. کم‌تر می‌خوابیدم و بیش‌تر رؤیا می‌دیدم. چون می‌دانستم هر دقیقه که چشم‌مان را بر هم می‌گذاریم شصت ثانیه نور را از دست می‌دهیم. هنگامی که دیگران می‌ایستادند، راه می‌رفتم و هنگامی که دیگران می‌خوابیدند، بیدار می‌ماندم. هنگامی که دیگران صحبت می‌کردند، گوش می‌دادم و از خوردن یک بستنی شکلاتی چه حظی که نمی‌بردم.
اگر خداوند تکه‌ای زندگی به من ارزانی می‌داشت به خورشید چشم می‌دوختم و نه تنها جسمم که روحم را عریان می‌کردم. خدایا اگر دل در سینه‌ام همچنان می‌تپید نفرتم را بر یخ می‌نوشتم و طلوع آفتاب را انتظار می‌کشیدم. با اشک‌هایم گل‌های سرخ را آبیاری می‌کردم تا درد خار‌هایش و بوسه‌ی گلبرگ‌هایش در جانم بخلد.
خدایا اگر تکه‌ای زندگی می‌داشتم، نمی‌گذاشتم حتا یک روز بگذرد بی‌آن‌که به مردمی که دوست‌شان دارم نگویم که دوست‌شان دارم. به همه‌ی مردان و زنان می‌قبولاندم که محبوب من‌اند و در کمند عشق زندگی می‌کردم. به انسان‌ها نشان می‌دادم که چه در اشتباهند اگر گمان می‌برند وقتی پیر شدند دیگر نمی‌توانند عاشق باشند و نمی‌دانند، زمانی پیر می‌شوند که دیگر نتوانند عاشق باشند. به هر کودکی دو بال می‌دادم، اما ر‌هایش می‌کردم تا خود پرواز را بیاموزد. به سالخوردگان یاد می‌دادم که مرگ نه با سالخوردگی که با فراموشی سر می‌رسد.
آه انسان‌ها از شما چه بسیار چیز‌ها که آموخته‌ام! من دریافته‌ام که همگان می‌خواهند در قله‌ی کوه زندگی کنند بی‌آن‌که بدانند خوشبختی واقعی وابسته به‌ سنجه‌ای است که در دست دارند. دریافته‌ام که وقتی طفل نوزاد برای اولین بار با مشت کوچکش انگشت پدر را می‌فشارد، او را برای همیشه به دام می‌اندازد. دریافته‌ام که یک انسان فقط هنگامی حق دارد به انسانی دیگر از بالا به پایین بنگرد که ناگزیر باشد او را یاری دهد تا روی پای خود بایستد. من از شما بسی چیز‌ها آموخته‌ام اما در حقیقت فایده‌ی چندانی ندارد، چون هنگامی که آن‌ها را در این چمدان می‌گذارم، بدبختانه در بستر مرگ خواهم بود.

پی‌نوشت: منبع و ارجاعی درباره‌ی این نامه نیافتم، اما برخی رسانه‌ها و وبلاگ‌ها آن را ترجمه‌ی عباس مخبر معرفی کرده‌اند.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر

Related Posts Plugin for WordPress, Blogger...