یک داستان کوتاه

رَجْم*
محمدرضا پریشی
ناقابل برای اكرم شعبانی

از آویزش، آسمان و زمین پیدا شد.
  شیخ اشراق

«آویزا» از سقف آویزان بود. فاروق از بس كه عرق خورده بود دخترش را به شكل لامپ بزرگی می‌دید كه سوخته است. دَبّه، گوشه‌ی اطاق وارو شده بود و ته‌مانده‌ی عرق، تكه‌ای از گلیم را خیس كرده بود. فاروق تلوتلوخوران بلند شد و پاهای لُختِ آویز را لمس كرد، دست‌هایش سرد شد و زود كنار كشید. بعد با خودش فكر كرد كه چرا دخترش از سقف آویزان است؟ نگاهش كه به دهان نیمه‌باز آویزا افتاد، دهان باز خودش را بست. بعد با نوك زبانش دور لب‌هایش را لیسید. پلك‌هاش سنگین‌تر شده بود. فكر كرد خواب بتواند این كابوس را از ذهنش پاك كند. تلوتلوخوران كنار دبّه افتاد. چشم‌هاش كه گرم شد «برزو» را دید كه دنبال آویزا می‌دود و اسمش را صدا می‌زند.
و بعد خودش را دید كه مست كرده است و برزو را دنبال می‌كند. وسط یك دشت بزرگ تخته‌ای بود كه زیاد هم سیاه نبود. بچه‌ها با مدادهای نصفه‌ی سرجویده و دفترهای گوشه برگشته‌شان، چهار زانو نشسته بودند و برزو برایشان املاء می‌گفت: «بنویسید سارا دارا را دوست دارد.» فاروق خودش را دید كه با قمه‌ای در دست پشت سر برزو ایستاده است. برزو گفت: «حالا بنویسید برزو خیلی غم دارد.» برزو صورتش خیس بود كه فاروق قمه را بالا برد و كوبید وسط سر برزو. برزو آرام گفت «آویزا» و بعد با تمام سنگینی‌اش افتاد وسط دفترها و مدادها. بچه‌ها جیغ كشیدند و فاروق از خواب پرید. چشمش به قمه‌اش افتاد كه با آن سال‌ها گلوی امام حسین را بریده بود و زن‌ها گریه كرده بودند، بعد دستی به سر بی‌مویش كشید كه شیار شیار بود. یادگار قمه‌زنی‌های عاشوراهای سال‌های دور. كرختی تمام بدنش را فراگرفته بود. احساس می‌كرد آنقدر خسته است كه سال‌ها باید بخوابد. نگاهی بر اطرافش انداخت. هوا داشت تاریك می‌شد و اتاق سیاه بود. تلوتلوخوران بلند شد و كلید را زد . لامپ آویزان از تیرك چوبیِ سقف درست روبروی صورت آویزا روشن شد.
ترسید. لامپ را خاموش كرد. دوباره از سیاهیِ اطاق هول كرد و باز كلید را زد. صورت دخترش می‌درخشید. یادش نمی‌آمد كه هیچ‌گاه دخترش را به آن قشنگی دیده باشد. نمی‌دانست چه باید بكند. دبّه‌ی خالی را برداشت و ناامیدانه سر كشید. چند قطره‌ی تلخ افتاد ته حلقش. دبه را بی‌هوا پرت كرد. دبه چندبار چرخید و به پاهای لختِ آویزا خورد. زیر لب گفت: «تف». به طرف قمه‌ی خون‌آلودش رفت. آن را برداشت و طناب آویزان از سقف را با یك حركت برید. آویزا با تمام سنگینی‌اش افتاد كف اطاق و مچاله شد. موهای دراز و سیاهش كه زیر نور لامپ می‌درخشید، تمام صورتش را پوشاند. فاروق پتوی نخ‌نما شده‌ی گوشه‌ی اطاق را برداشت و انداخت روی آویزا. بعد جسد را طناب پیچ كرد. كارش كه تمام شد آویزا را بلند كرد و انداخت روی دوشش. قمه را هم بست به كمرش. تا گورستانِ ده راه زیادی نبود. فاروق پاهاش می‌لرزید. وارد كوچه شد. هوا آن‌قدر تاریك بود كه جلوی پایش را به زحمت می‌توانست ببیند. وقتی به انتهای كوچه رسید راهش را كج كرد به طرف جنگل. می‌دانست كه راه مالروِ جنگل خلوت‌تر است. هروقت بعد مستی شبانه دلش هوای زنش را می‌كرد از همین راه راهی گورستان می‌شد و در این آمدن و رفتن هیچ‌گاه كسی را ندیده بود. یادش آمد كه یك شب وقت برگشتن با خودش فكر كرده بود: «یعنی هیچ‌كس دلش برای مرده‌اش تنگ نمی‌شود؟» بعد وسط جاده‌ی مالرو ایستاده بود و داد زده بود: «هیشكی شبا دلتنگ نمی‌شه؟»
آویزا را روی دستش جا به جا كرد. باز یاد برزو در ذهنش زنده شد. آب دهانش را تف كرد بیرون. از برزو فقط جثه‌ی ریز و سبكش یادش می‌آمد و چشم‌هایی كه مستی‌اش را می‌پراند. از بادی كه لابه‌لای دكمه‌های باز پیراهنش می‌دوید چندشش شد. یاد خون برزو افتاد كه هفته‌ی پیش در راهِ گورستان از پشت یقه تا كمرش را خیس كرده بود و با هر وزش بادی پشتش یخ می‌زد. بعد یاد جیغ آویزا افتاد و سر شقه شده‌ی برزو كه وسط اطاق افتاده بود. چشم‌هاش را در تاریكی دراند. سیاهیِ دیوارهای گورستان را دید. دیوارها به دیوارهای خانه‌ی خودش مبدل شد كه برزو آن شب پشت آن ایستاده بود و از روی دیوار گل پرت می‌كرد آن طرف و می‌گفت: «بیا فرار كنیم آویزا نمی‌بینی دارم داغان می‌شم؟» بعد خودش را دید كه پاورچین از پشت به برزو نزدیك می‌شد. برزو مچاله شده بود. توی تاریكیِ كنج دیوار و زمزمه می‌كرد: «از پدرت نترس، اگه مخالفت كنه من حقایق رو به همه می‌گم. می‌گم كه دیدم مادرت را چطور هُل داد توی رودخونه؛ یادته  وقتی مادرت رو از آب گرفتن پدرت چه قمه‌ای می‌زد؟ چه شیونی می‌كرد؟ همه‌اش نمایش بود. پدرت قاتله... قاتل»
فاروق پشت سر برزو بود. مست بود. گفت: «برزو جان»
برزو هول برگشت. گفت: «ها». فاروق فقط چشم‌های خیس برزو را دید كه توی تاریكی می‌درخشید و مستی‌اش پرید. قمه را بالا برد و زد. قمه درست وسط چشم‌های برزو پایین آمد و خون فواره زد روی سر و چشمش. برزو نالید: «آخ».
آویزا با آن موهای دراز پریشان، بی‌چادر و سربند، دوید بیرون. برزو را كه دید، افتاد رویش و در حالی كه جویده‌جویده كلمه‌ی «قاتل» را تكرار می‌كرد از حال رفت.
فاروق فكر كرد زنی دارد جیغ می‌كشد. نگاهی به اطراف انداخت. هیچ صدایی نمی‌آمد. جز صدای زوزه‌ی سگ‌های ولگردِ ده كه فاروق هر وقت چشم‌های وغ زده‌شان را می‌دید فكر می‌كرد مست‌اند. به نزدیكی دیوارهای نصفه‌ی گورستان رسیده بود. وارد گورستان شد. همان نزدیكی‌ها، كنار بوته‌ای نیمه‌خشك جسد آویزا را رها كرد روی خاك. بعد زانو زد و شروع كرد به كنار زدن خاك. خاكی كه نرم بود. دست‌هایش تندتند این طرف و آن طرف می‌رفتند و زمین گودتر می‌شد. تمام بدن‌اش خیس عرق بود. وقتی گودال عمیق شد صورت شقه شده‌ی برزو افتاد بیرون. فاروق طرف راست جسدِ برزو را خالی كرد. تن‌اش خیس بود. نفس‌نفس می‌زد. برخاست و به اطرافش نگاه كرد. بعد آویزا را كشان‌كشان آورد و هلش داد داخل قبر. آویزا افتاد كنار برزو. بی‌صدا و آرام. صورت فاروق ناخودآگاه خیس شد. مثل همان وقتی كه داشت برای زنش قمه می‌زد. یا همان وقت‌هایی كه یزید می‌شد و وسط تعزیه سر امام حسین را می‌برید و مردم لعنت‌اش می‌كردند. زنی جیغ زد. فاروق ترسید. خاك تلمبار شده را تندتند برگرداند سر جای اولش. با دست‌های خاك‌آلودش پیراهنش را در آورد. انگشت‌هاش می‌سوخت. دستی بر روی قبر كشید تا با اطرافش هم‌سطح شود. بعد قمه‌اش را برداشت و شروع كرد. زن‌ها شروع كردند به كیل كشیدن. زنش قهقهه می‌زد و موهای درازش را باد می‌داد تا خشك شوند. آویزا پشت سرش ایستاده بود. انگشت اشاره‌اش را در خون فرو می‌كرد و روی قبرها می‌نوشت: «برزو».
از دور صدای دف می‌آمد. دف‌های زیاد. صدای طبل و سنج هم بود انگار. فاروق قمه را دو دستی گرفته بود و بر سرش می‌كوبید. مردم دورش حلقه بسته بودند و یكی نوحه می‌خواند. مردها زنجیر می‌زدند. دو تا به پشت، یكی به سینه. زن‌ها با مشت روی سینه‌هاشان می‌كوبیدند و كیل می‌كشیدند. فاروق تلوتلوخوران دور خودش چرخید و داد زد: «مردم من مستم؟» فاروق احساس كرد عده‌ای رجم‌اش می‌كنند. سنگ‌ها را می‌دید، سنگ‌اندازان را نه. قمه از دستش افتاد. خون پلك‌هایش را سنگین كرده بود. برزو داشت برای بچه‌ها نی می‌زد. آویزا موهای درازش را زنجیر كرده بود و می‌زد. دو تا به سینه یكی به صورت. فاروق یك بار دیگر هم چرخید. سعی كرد تمام قبرستان را در چشمان نیمه‌بازش جا دهد. قبر زنش را كه دید ایستاد بعد آرام و شمرده گفت: «خیلی می‌خواستمت صنم، اما تو نه... »
از دور صدای اذان می‌آمد. فاروق پا به پا شد. با خودش زمزمه كرد: «فاروق این دیگه جرعه‌ی آخره...» و خودش را ول كرد روی قبری كه نه سنگ داشت نه نشان.
یكی با بغض غریبی گفت: «یا حسین».

* از مجموعه‌ی در دست انتشار «لیلی شب‌های تار»

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر

Related Posts Plugin for WordPress, Blogger...