امروز مصاحبهای میخواندم از آیدین آغداشلو با روزنامهی ایران؛ صفحهی "خانهی دوست کجاست؟"؛ دربارهی دوستی.
آغداشلو که گمانام اولین و تنها نقاش معاصر ایرانی باشد که بیدرنگ و توأمان ناماش را در کنار تابلوهایاش به خاطر میآورم، همیشه مرا یاد تابلویی از خود میاندازد که مردی را با گردهای عریان به تصویر میکشد: مردی ایرانی که در اثر تکرار ضربات شلاق بر پشتاش، به محاذات دو شیار متقاطع از ضربهی شلاق، لایههایی از پوستاش ورآمدهاند و از پس ِ پوست طرحهایی منقش و اسلیمیهای ایرانی و آبی نمایاناند؛ نماد تاریخ و فرهنگی ریشهدار و اصیل که همواره از زیرساختها و لایههای پنهانی، و در بحرانیترین زمانها خود را نشان داده است، و برارندهترین خلاقیتاش نیز ــبه گفتهی برخیــ در اوج سانسور و شکنجه و بگیر و بهبندها بوده، که دیدهایم و گفتهاند.
به راستی اگر نبود سانسور و اختناق، آیا باز هم آثار درخشانی همسنگ آنچه حافظ و خیام، و یا از دیروزیان و اکنونیان: اخوان و شاملو و گلشیری و خویی و دیگران آفریده اند، باز هم بود؟
آیا آن همه عظمت ادبی و تاریخی که هست، تنها همزاد تنگمجالی و زورگویی بوده است؟
برخي سادهتر ــاگرچه تأملبرانگیزــ میگویند: سانسور و خلاقیت ملازم هماند. ولی به گمان من اساساً خلاقیت هنری شاعران و نوبسندگان ما در ستایشگری ایشان از دوستی و عشق بوده و تفسیر و ترجمان آن، که همانا معنای زندگی است؛ و نه در تازیدن به فلان شحنه و امنیتی ِ شاعرکُش ِ بیمقدار؛ چه که لیاقتشان نبوده اصلاً سیاهکردن و تقبیحشان حتا.
بگذریم. هدف از اولین نوشتار گفتن از دوستی بود، به رسم خوشیمنیاش و در تأیید آن چه آغداشلوی بزرگوار گفته بود، در آن مصاحبه:
«... بعد تر به این پاسخ رسیدم که به جای واژهی عربی ِ "عشق" (که تنها کلمهی هم قافیهای که برای آن وجود دارد ظاهراً "دمشق" است) باید دوستی را به کار ببرم. فهمیدم دوستی پایدارتر است. چون در عشق نمیشود توقع پاسخ متقابل نداشت؛ عشق یک چیز توفانیست، پُر از قدرت و نیرویِ تپنده. حالا که به زندگیِ گذشتهام نگاه میکنم میبینم که بهترین نوعِ رابطههایم رابطههایی بود که به یمن "دوستی" به وجود آمد و ماندگار شد. این اعتقاد شاید آدم را از آتش بازیِ باشکوهِ عشق دور کند ولی آرامش درازمدتی را به ارمغان میآورد که بسیار سازنده است.»
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر