ما فریاد میزدیم: «یا مرگ یا مصدق.»
گروهی هوار میکشید: «جاوید شاه.»
و ملتی: «درود بر مصدق.»
ظهر گرمی بود. خیابان از جمعیت موج میزد. مغازهها تعطیل بود. کودکی کونبرهنه از تنهایی گریه میکرد. پیرمردی سر تکان میداد. ما جوانترها وسط میدان، گرم تظاهرات بودیم. گروهی میرفت، گروهی میآمد. رادیو پیام میداد. قوای انتظامی حیران مانده بود. دار و دستهی گروههای سیاسی افتاده بودند به جان هم. روسها و انگلیسها یک طرف، بقیه طرف دیگر. هیچکس هیچکس را نمیشناخت و آنکه با دیگری خرده حسابی
داشت، همان کنار خیابان دخلش را میآورد. یکی جیب میزد، یکی از دیوار بالا میرفت و یکی دیگر قفل مغازهای را میشکست.
داشت، همان کنار خیابان دخلش را میآورد. یکی جیب میزد، یکی از دیوار بالا میرفت و یکی دیگر قفل مغازهای را میشکست.
میگفتیم: «کی به کیه؟»
میگفتند: «هیشکی به هیشکی نیست.»
یکباره سر برمیگرداندیم، یک دسته از قوای نظامی به یک طرف میدوید. مردم دنبالشان میدویدند. پشت سرشان باز نظامیها بودند.
میپرسیدیم: «کی به کیه؟»
میگفتند: «هر کی به هر کیه.»
ما همراه پلاکاردهای خود راه افتاده بودیم و فریاد میکردیم: «از جان خود گذشتم، با خون خود نوشتم، یا مرگ یا...» از خیابانی به کوچهای و از کوچهای به میدانی، سیل.
نظامیها ناغافل سرمیرسیدند. عدهای هوار میکشیدند و شهر را به هم میزدند. آنوقت یکی میرفت زیر لگد، هرج و مرج.
کامیونی که روبروی بازار بزرگ ایستاده بود، آرام آرام و بوقزنان جمعیت را شکافت و جلو شمسالعماره ایستاد. اینجا غوغا بود. وسعت خیابان میتوانست همهچیز را در آغوش بگیرد، صدها این جمعیت را و صدها کامیون را.
مردی هیکلدار و پُفکرده، با عرقگیر رکابی بالای کامیون ایستاده بود و دو تکه چوب را به هم میکوبید و نعره میکشید. جمعیت بیشتر و بیشتر شد. خروشها خودبخود خوابید، لحظههایی سکوت را حس کردیم. چشم و گوش قیام بیصبرانه به دهان مرد بالای کامیون دوخته شد. انتظار، التهاب، اضطراب.
«آی ملت... آی... مر... دم...»
جمعیت باز هم موج زد، در هم ریسه رفت و منتظر ماند.
«آی... مردم! ماهی یک تومن شد.»
منظورش را نمیفهمیدیم. دو لنگه در ِ پشت کامیون را باز کرد و باز داد زد: «آتیش زدم به مالم.»
عدهای هجوم بردند به طرفش. در صف ماهی سفید تازه ایستادند. بر سر و کلهی همدیگر کوبیدند، جر زدند، عربده کشیدند و فحش دادند.
لحظههایی بعد مرد بالای کامیون داشت پولهاش را میشمرد و ما خسته و افسرده به صرافت «یا مرگ یا مصدق» خودمان افتادیم.
زمستان ۱۳۵۹
از مجموعه داستان دریاروندگانِ جزیرهی آبیتر،
عباس معروفی، صفحات ۳۲۱- ۳۱۹
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر