به بهانه‌ی ۲۱ آذر سالروز تولد رضا براهنی

رضا براهنی، مردی برای تمام فصول

۲۱ آذر سالروز تولد «رضا براهنی» است. رضا براهنی، نویسنده، شاعر، محقق، مترجم و استاد دانشگاه است. متولد ۱۳۱۴ خورشیدی در تبریز. پدرش کارگر بود و خود او نیز تا سن ۱۸ سالگی در کارخانه‌ها کار می‌کرد. تحصیلات‌اش را در فقر و تنگدستی ادامه داد و وارد دانشگاه تبریز شد. پس از اخذ لیسانس ادبیات انگلیسی در سن ۲۲ سالگی، از دانشگاه تبریز به استانبول ترکیه رفت و سال بعد با اخذ دکترای ادبیات انگلیسی به ایران بازگشت و در دانشگاه به تدریس پرداخت.
وی در سال ۱۳۳۸ برای بار اول با یک زن یونانی‌الاصل ازدواج کرد که حاصل آن دختری‌ست به نام «الکا» که در آمریکا زندگی می‌کند، ‌برای بار دوم نیز با ساناز صحتی، دختر شایسته‌ی ایران، ازدواج نمود که از او نیز دو پسر دارد.
براهنی در سال ۱۳۵۱ به آمریکا رفت و در دانشگاه تگزاس به تدریس زبان انگلیسی پرداخت. در سال ۱۳۵۲ پس از بازگشت از آمریکا توسط ساواک دستگیر و زندانی شد. پس از آزادی از زندان در سال ۱۳۵۳ مجدداً به آمریکا رفت و در دانشگاه «ایندیانا» مشغول به کار شد. در بهمن ۵۷ به ایران بازگشت و تا سال ۱۳۶۰ در دانشگاه به تدریس پرداخت. این نویسنده‌ی جریان‌ساز، در طول سال‌ها از بنیان‌گذاران کانون نویسندگان ایران است و مدتی نیز سردبیری نشریه‌ی‌ «جهان نو» را به عهده داشته است و چندی نیز به عنوان دبیر بخش ادبی مجله‌ی «فردوسی» فعالیت کرده است. او همچنین در آمریکا عضو انجمن قلم و از اعضای اصلی کمیته‌ی ترجمه و کمیته «آزادی برای نوشتن» این انجمن بود. رضا براهنی در سال ۱۳۵۶/۱۹۷۷ اولین جایزه‌ی واشنگتن پست را به عنوان بهترین روزنامه‌نگار در مسائل حقوقی‌ـ‌انسانی، از آن خود کرد.
وی از جمله امضاکنندگان متن معروف به «۱۳۴نویسنده» است. این نامه به صورت سرگشاده، از طرف اکثر نویسندگان دگراندیش داخلی، در خصوص عدم آزادی بیان منتشر گردید و در آن بر آزادی قلم و بیان بی‌هیچ حصر و استثنا تأکید شده است.
براهنی چندی نیز به عنوان رییس انجمن قلم کانادا فعالیت کرد. او در سال‌های قتل نویسندگان در دهه‌ی هفتاد، ایران را ترک کرد و در کانادا اقامت گزید. در لیستی از افرادی که قرار بود به قتل برسند، نام او نیز آمده بود.
از آثار او می‌توان در زمینه‌ی داستان و رمان به مجموعه‌هایی درخشان هم‌چون: روزگار دوزخی آقای ایاز (۱۳۵۱)، چاه به چاه (۱۳۶۲)، آواز کشتگان (۱۳۶۲)، رازهای سرزمین من (۲ جلد، ۱۳۶۷)، آزاده خانوم و نویسنده‌اش (۱۳۷۶)، اشاره کرد. در حوزه‌ی شعر نیز: آهوان باغ، جنگل و شهر، شبی از نیمروز، مصیبتی زیر آفتاب، گل بر گستره‌ی ماه، ظل‌الله، نقاب‌ها و بند‌ها (انگلیسی)، غم‌های بزرگ ما و خطاب به پروانه‌ها (گزینه‌ای از شعرهای سال‌های ۶۹ تا اوایل ۷۳ که خود براهنی این مجموعه را مهم‌ترین مجموعه‌ی شعر خویش می‌داند و در مؤخره‌ی آن مقاله‌ای تحت عنوان «چرا من دیگر شاعر نیمایی نیستم؟» ارائه شده است.)
براهنی هم‌چنین دو کتاب مرجع، یکی درباره‌ی شعر و دیگری درباره‌ی داستان دارد با نام‌های: «طلا در مس» و «قصه‌نویسی». از تحقیقات او در حیطه‌ی مسائل اجتماعی نیز می‌توان: «تاریخ مذکر» (موجبات تشتت فرهنگ در ایران) و «در انقلاب ایران چه شده است و چه خواهد شد؟» را نام برد.

سوسیالیزم پررنگ
رضا براهنی هم مثل سایر نویسندگان و شاعران، ضعف و قوت‌هایی دارد. در دوره‌ای محکوم است به تندروی. براهنی ترک‌تبار پر کار با همه‌ی دانسته‌ها و و ذکاوت‌ها در دوره‌ای تندرو‌تر از یک پلنگ چاق و عصبی بر عالم و آدم خرده می‌گیرد و دست از سماجت برنمی‌دارد. در‌‌ همان دوران این چهره‌ی برجسته‌ی دانشگاهی با تحسین و تعصب نسبت به قوم آذربایجان و ترک‌ها، در تقابل با ناسیونالیسم پررنگ مهدی اخوان‌ثالث و ملی‌گرایی‌اش قرار می‌گیرد که کدورتی بینشان به ‌وجود می‌آید که مهدی اخوان‌کوتاه می‌آید: «... ترک و فارس بازی (بود) و از این حرف‌ها. اشکالی هم ندارد...» (گفت‌و‌گو با مهدی اخوان‌ثالث، محمد محمدعلی، قطره، ۱۳۷۷، ص۱۹۹) حتا کار به جایی می‌کشد که براهنی، آگاه یا ناخودآگاه در توصیف و مقایسه‌ی شخصیت ترک‌زبان و محوری داستان «آواز کشتکان» (نشر نو، ۱۳۶۲) و یکی از آن قوم کلاش فارس‌زبان خراسانی (!) به طعنه می‌نویسد: «... اگر محمود همه‌ی اشکالات آذربایجانی‌ها را داشت، که مهم‌ترین آن‌ها یکدندگی در مقابل قدرتمندان بود، دکتر معلم همه‌ی امتیازات خراسانی‌ها را داشت که بزرگ‌ترین آن‌ها نشان دادن انعطاف در مقابل قوی بود.» (ص۷۲) و همین ستیز به واکنش‌هایی منجر شد که هوشنگ گلشیری در نقد او و رمان‌ها و داستان‌هایش گفت: «... این تفکر، قبیله‌یی است. اگر ما بیاییم در داستان‌هایمان تمام انسان‌های نیک ترک‌زبان باشند و اسم ترکی داشته باشند ولی انسان‌های فارسی‌زبان رذل باشند، مهاجم باشند، هزار فسق و فجور انجام بدهند، طرفدار حکومت جابر شاه باشند، ما می‌گوییم این تفکر، تفکر قبیله‌یی است. تو تفکر قبیله‌ای را در رمان آورده‌ای. ساختار رمان متعلق به پس از عصر تفکر قبیله‌ای است.» (هم‌خوانی کاتبان، ص۳۵۸)
هم‌چنین رضا براهنی و شاگردان‌اش را تئوری‌زده می‌دانند. از جمله منتقدینی که بر این نظرند، هوشنگ گلشیری است که در‌‌ همان مصاحبه و با اشاره به رمان «آزاده خانوم و نویسنده‌اش» می‌گوید: «... در عرصه‌ی داستان کوتاه دارند آشفتگی به وجود می‌آورند. یعنی فکر می‌کنند پست‌مدرن یعنی در هم آمیختن عرصه‌های متفاوت، به هم ریختن عین و ذهن، برداشتن دیوار و خیال و واقعیت و بی‌زمانی و بی‌مکانی و وارد شدن خودشان در متن. البته از نظر اصولی همه‌ی این کار‌ها درست است. در پست‌مدرن همه‌ی این کار‌ها را می‌کنند اما متأسفانه به جای اینکه نوشته‌های پست‌مدرن را بخوانند، نقدهای راجع‌ به پست‌مدرن را خوانده‌اند و مطابق نقد‌ها دارند رفتار می‌کنند. از همه‌شان هم بهتر کتاب ٰآزاده خانوم و نویسنده‌اشٰ است یعنی دقیقاً همه‌ی چیزهایی که منتقد‌ها می‌گویند، این کرده است. آن‌ها گفته‌اند که نویسنده در عین حال اثر خود را نقد می‌کند، نویسنده در عین حال خواننده‌ی خودش است، ‌ خواننده، خود باز آفریننده‌ی نوشته است. بعد این، همه‌ی کار‌ها را کرده. اما شما یک جا نمی‌بینی که یک آدم را خلق کرده باشد، یک مکالمه‌ی زنده نمی‌بینی. ورق بزن، نگاه کن ببین آیا توانسته خانه‌ی این‌ها را بسازد؟ پس چه اتفاقی خواهد افتاد؟ به نظر من ما هر پانزده سال با مد جدیدی در داستان‌نویسی روبه‌رو هستیم و هر ده سال فاجعه داریم. چاره‌ای هم نداریم. فقط متوجه باشند که هم نقد‌ها و هم داستان‌ها را بخوانند.» (همان، ص ۳۷۲)
در پایان این بخش، شعری از رضا براهنی با عنوان «پله‌ی آخر» از کتاب خطاب به پروانه‌ها (نشر مرکز، ۱۳۷۴) را می‌خوانیم. وی در مؤخره‌ی کتاب خطاب به پروانه‌ها گفته بود: «اهمیت نیما موقعی به راستی معلوم می‌شود که از او به سوی جهانی غیرنیمایی حرکت کرده باشیم.»

پله‌ی آخر
برای مردن
مرا میان مریم‌ها و نرگس‌ها نگذار
مرا‌‌ رها نکن
در آب‌های جهان
به کهکشان‌ها هم
مرا نسپار
مرا نخست از میان النگوی آن نگاه زاویه‌دار اریب عبور ده
و از پله‌های سنگی شکسته بسته به سوی درخت‌های قدیمی که سایه‌شان در باد می‌وزد ببر بالا آن‌ور
مرا به هیچ کسی نشان نده، نه دخترم نه برادر‌هایم نه خواهرم نه پسرهایم
چه چهره‌های عجیبی دارند تمامی این خفته‌گان به تخت‌های اتاق!
چقدر خسته‌ام!
به روی پله‌ی آخر مرا بگذار برگرد برو پایین
و میوه و گل و خرما را ببر که جایش این‌جا نیست
مرا ببر بالا آن‌ور به روی پله‌ی آخر بگذار
صدای پای تو پرهای ریخته از بال‌های درنا‌ها به فصل ریختن برگ‌های آخر دنیاست
صدای رفتن تو تمام شد شکر!
چقد خسته‌ام! به استراحت طولانی نیاز دارم
به پشت روح بیابان مرا سوار کن
برو
و روز بعد اگر خواستی که بیایی بیا و آینه‌ای هم بیار
و عکس آه‌های مرا هم ببین
ببین که دختر هشتاد ساله‌ی کوچولو عروسکی از پارچه دمر به زمین افتاد
و بعد مرا به دور من بچرخان
و در میان النگو‌ی آن نگاه زاویه‌دار اریب نگاه دار
نگاه دار و بچرخان
که من
نبوده‌ام.

::

شاید شاعران و داستان‌نویس‌های گلخانه‌ای محصول کارگاه‌های اویند. اما مگر چه عیب دارد که داستان‌نویس و شاعر به سبک‌های فنی و برخی از جدید‌ترین معیارهای شعر غرب در آثار و سخنان استاد و معلمشان که دود چراغ خورده است و مبارزات سیاسی هم داشته و جانبدارانه، از گروهی که چپ‌اش می‌نامند، حرف زده، آشنا شود؟ کجای کار می‌لنگد اگر رضا براهنی باشد؟ مگر نه این است که به قول سپانلو در سال‌های نیمه‌ی دوم دهه‌ی چهل، براهنی به خاطر مقالات جنجال برانگیزش در مورد هنرمندان معاصر و مناقشاتی که در پی آن می‌آید، به انتشار نهضت فرهنگی جدید ایران میان مردم کمک کرد. مگر نه که، رضا براهنی یکی از کسانی بود که خون و شور و نشاط نقد و واکاوی شعر‌ها و داستان‌های ما را در سال‌های عسرت به جامعه‌ی ادبی و فرهنگی ما تزریق کرد. مگر نه که از ممتاز‌ترین نقدهای او که دارای عصبیت نیز هستند، درباره‌ی آثار نیما، احمد شاملو و صادق چوبک در کتاب‌های معروف او چون: طلا در مس (نقد و شعر) و قصه‌نویسی (درباره‌ی داستان) آمده است؟ عیب که نیست اهل مداهنه نبودن و اهل مبارزه با هر چه جفا به حال نویسنده‌ای که آوازی از «آواز کشتگان» را در این سرزمین سر داده است، با هر چه جفا به حال کارگر و هم‌طبقه‌ی سال‌های کودکی‌اش. او که صدای رسای کانون است و در جان‌گیری دوباره‌اش نقشی داشت همتای نقش آل‌احمد، شاملو، گلشیری و فرج سرکوهی. او که هر‌گاه بیانیه‌ای از سوی کانون صادر می‌شد، چند دقیقه بعد ترجمه شده به انگلیسی‌اش را به P. E. N و کجا و کجا می‌فرستاد تا جامعه‌ی بین‌المللی و رسانه‌های خارجی هم به داد طبقه‌ی بی‌پناه و زخمی نویسندگان آن سال‌ها برسد. گلشیری که رفت دکتر رضا در کانادا سکان پر اعتبار انجمن قلم کانادا را در دست داشت. دوستان‌اش را در غربتی خانگی از دست داد، کانون هم از شور و حال افتاد. تا همین چند روز پیش که بار دیگر نویسندگان و شاعران کانونی در اقدامی تحسین‌برانگیز با برپایی مراسم متعدد در همدردی و کمک به زلزله‌زدگان بم بار دیگر حضور جدی و مردمی بودن خویش را نشان دادند و از همه زیبا‌تر اقدام دکتر براهنی در اهدای جایزه‌ی ۲ میلیونی یلدا به آسیب دیدگان شهرستان بم بود.

بررسی تفکر سیاسی براهنی در آثار داستانی او
اغلب رمان‌ها و داستان‌های براهنی از نوع سیاسی‌ـ‌کلیدی است. Key novel یا رمان کلیدی، رمانی است که در آن از اشخاص شناخته شده اجتماع گرته‌برداری می‌شود. نویسنده‌ی این‌گونه داستان‌ها، بعضی از اشخاص شناخته‌شده‌ی جامعه را انتخاب می‌کند و از خلقیات آن‌ها شخصیت‌های داستانی خود را می‌آفریند؛ به طوری‌که خواننده با مطالعه‌ی رمان و دیدن نشانه‌‌ها و خصوصیاتی که این اشخاص دارند، پی به شخصیت‌های واقعی آن‌ها در جامعه می‌برد و کاراکترهای حقیقی در ذهن‌اش تداعی می‌گردد. اگر چه این افراد با نام‌های دیگری معرفی شوند و به شکل ظاهری دیگری درآیند.
براهنی در رمان دو جلدی رازهای سرزمین من عمداً به پاره‌ای از حوادث تاریخی پیش از انقلاب توجه دارد و از دهه‌ی سی تا کمی بعد از انقلاب اسلامی ۵۷ ادامه می‌یابد. وی در همین رمان، با خلق شخصیتی به نام تهمینه ناصری، (که هر چه داستان پیش می‌رود به جنبه‌ی نمادین بودن او پی می‌بریم و می‌فهمیم که او در واقع نماد یک حرکت چپ سوسیالیستی است) می‌نویسد: «... تماس گرفتن با تهمینه ناصری در واقع تماس گرفتن با یک آدم نیست. تماس گرفتن با یک جریان درونی است که کل انقلاب را هم توی خودش جا می‌دهد.» (رازهای سرزمین من، ص ۵۸۱) و در جای دیگر می‌نویسد: «... اگر انقلاب آرزوهای تهمینه ناصری را برآورده نکند، حتماً شکست می‌خورد. انقلاب با او عمیق‌ترین تماس‌ها را گرفته. انقلاب به او حق داده. چون انقلاب حق دارد، چون انقلاب مشروعیت دارد، تهمینه ناصری هم مشروعیت دارد، اگر حق با انقلاب است، حق با تهمینه ناصری هم هست.» (رازهای سرزمین من، ص ۵۸)
براهنی از زبان، «حسین تنظیفی»، شخصیت اصلی داستان، زاویه‌ی دیگری از شخصیت سمبلیک «تهمینه ناصری» را برای خواننده ظاهر می‌کند: «... من موقعی هویت واقعی و انقلابی خودم را پیدا می‌کنم که تهمینه ناصری را پیدا کنم.» (ه‌مان، ص ۵۷۹) و بالأخره براهنی از زبان همین شخصیت حرف آخر و تنهایی خودش را می‌زند: «اگر فردا بهتر از امروز نباشد، یا حداقل مثل امروز نباشد، حق دارم ازش بترسم... اگر فردا بهتر از امروز نباشد، حتماً به امروز خیانت شده» (همان، صص ۵۶۰ و ۵۶۱)
نویسنده همین مضمون را به نوعی دیگر در کتاب «آواز کشتگان» (نشر نو، ۱۳۶۲) مطرح می‌سازد. محمود شریفی شخصیت اصلی رمان در جواب یکی از دوستان خود درباره‌ی بروز انقلاب می‌گوید: «... منظورم این است که آن توفان اگر بیاید توفان من و تو نخواهد بود. برای تو و من، توفانِ سوء تفاهم خواهد بود.» (آواز گشتگان، ص ۵۷)
در جایی دیگر نویسنده از زبان حسین، خطاب به یکی از نیروهای جناح چپ که مرتبط با تهمینه ناصری است می‌گوید: «شما جوان‌ها خیلی معصوم هستید. خیلی زیبا هستید و این نهضت مال شماست، نه مال ما. شما این نهضت را به وجود آوردید. آدم‌هایی مثل من، جغدهایی مثل من، محیط شما را آلوده می‌کنیم. زیبایی معصوم حرکت شما را آلوده می‌کنیم. با این قیافه‌هایمان، افکار شوم و لعنتیمان، تجربه‌های کهنه و قدیمی نسل مفلوکمان. نگذارید جغدهایی مثل من، انقلاب شما را تصاحب کند.» (رازهای سرزمین من، ص ۴۸۰)
در رمان «آواز کشتگان» بعضی از شخصیت‌های داستان، گرته‌برداری شده‌ی شخصیت‌های واقعی و مبارز هستند (که نامی از آن‌ها نمی‌برم) در ضمن براهنی با توصیف دقیقی که در همین داستان از ویژگی‌های شخصیتی به نام محمود شریفی به دست می‌دهد، معلوم می‌شود که وی، کسی جز خود آقای نویسنده نیست، هر چند نویسنده در ابتدای کتاب اظهار کرده که هر گونه تشابه بین افراد و حوادث، به طور کلی تصادفی است. اما چنان‌چه قبلاً گفتیم یکی از مشخصات رمان‌های سیاسی‌ـ‌کلیدی گرته‌برداری از افراد واقعی جامعه است. با در نظر گرفتن عقاید سیاسی براهنی که پس از انقلاب به دلیل این عقاید و مواضع صریح‌اش درباره‌ی انقلاب مدتی در زندان بوده است، او پس از آزادی از شیوه‌ای استفاده می‌کند و به مبارزه‌ا‌ی مصمم می‌شود که از زبان محمود شریفی در داستان «آواز گشتگان» می‌گوید: «محمود شریفی قصه‌اش را در زمانی دیگر در سی چهل سال پیش قرار داده بود تا شاید از حوادث معاصر، دورش نگه دارد و حتماً آن را به چاپ برساند.» (آواز کشتگان، ص ۱۱۴)

برای آشنایی با نثر براهنی قسمت‌هایی از داستان آواز کشتگان او را می‌خوانیم:

«شش هفت ماه پیش از زندان، در دانشگاه شایع شده بود که می‌خواهند محمود شریفی را بگیرند. یکی می‌گفت که حرفی علیه شاه زده. دیگری می‌گفت که پای سندی امضاء گذاشته که مربوط به درخواست آزادی یکی از نویسندگان می‌شود. سومی می‌گفت قصه‌ای علیه سازمان امنیت نوشته. شایعه باد کرده بود، و هزار سر گمنام ولی زهرآگین پیدا کرده بود، و بیشتر روان‌شناسی جمعی دانشگاهیان را نشان می‌داد تا اتهامات محمود شریفی را. ولی محمود به خود آمده بود. بلافاصله آمده بود خانه، جریان را به سهیلا گفته بود، و آن وقت با هم دست به کار شده بودند، مقداری از مکاتبات محمود را، به اضافه‌ی یک مجموعه قصه‌ی چاپ نشده و یادداشت‌های روزانه‌اش، چپانده بودند توی یک ساک کهنه، و سه تایی، محمود و سهیلا و گلناز، پریده بودند توی ماشین، و راه افتاده بودند، و تقریباً همه‌ی استادانی را که می‌شناختند در عرض دو سه ساعت آزموده بودند. کسی حاضر نبود ساک کهنه را نگه دارد. ساک به اندازه‌ی یک غده‌ی سرطانی اهمیت پیدا کرده بود. سهیلا می‌گفت: ٰعجب آدم‌هایی هستند. مثل اینکه سر ولیعهد را بریدیم گذاشتیم آن تو! ٰ پشت در خانه‌ی یکی از استاد‌ها که روان‌شناس بود و شهرت داشت که گهگاه اشارات مخالفی به دستگاه می‌کند، محمود زیپ ساک را کشیده بود، محتویات ساک را نشانش داده بود، و گفته بود که اگر خواست می‌تواند بنشیند و همه‌ی نوشته‌ها را بخواند، چیز خطرناکی در این نوشته‌ها نیست، فقط می‌ترسد که بیایند، و این نوشته‌ها را ببرند. ولی استاد روان‌شناسی، شروع کرده بود به بذله‌گویی، محمود احساس کرده بود که طرف بیش از آنکه به فکر کمک باشد به دنبال دفع خطر از وجود خودش است، و هی می‌گفت: ٰشوخی می‌کنی؟ شوخی می‌کنی؟ ٰ محمود زیپ ساک را کشیده بود، آمده بودند بیرون، و آخر سر مجبور شده بودند ساک را به منزل موزیسینی ببرند که انواع مختلف سازهای ایرانی را می‌زد، سنتور، قیچک، تار، و مرد خوشروی مهربانی بود، و زنش قوم و خویش سهیلا بود. نمی‌خواستند موزیسین و زنش را به وحشت بیندازند، و به همین دلیل از محتویات ساک حرفی نزده بودند، و حتا نگفته بودند که محتویات ساک از نوشته‌های محمود است. زن موزیسین دقیقاً مثل شوهرش خوشرو و مهربان بود. ساک را از دست سهیلا گرفته گذاشته بود توی انباری بین کتاب‌های درسی کهنه‌ی پسرشان هوشنگ، که او هم به تبع پدر و مادرش بچه‌ی مهربان و مهمان‌نوازی بود. محمود نفس راحتی کشیده بود، سهیلا یکی دو تعارف به زن موزیسین کرده بود، محمود گفته بود که عاشق صدای غم‌انگیز قیچک است و گلناز یکی دو بار سربه‌سر هوشنگ گذاشته، او را خندانده بود. و آمده بودند بیرون. زن موزیسین گفته بود: ٰسهیلا جان، خیالت از ساک راحت باشد! ٰ و واقعاً خیال هر دو راحت شده بود، و وسط راه سهیلا پرسیده بود: ٰقیچک چه جور سازی است؟ ٰ و محمود گفته بود که دقیقاً نمی‌داند، ولی می‌داند که یک ساز بلوچی است. و اتفاقاً در یکی دو هفته بعد معلوم شده بود که شایعات دروغ است و دولت هم فعلاً نمی‌خواهد سربه‌سر او بگذارد، به دلیل اینکه دستش در یک جای دیگر بند است. و سه ماه گذشته بود، و روزی به این فکر افتاده بودند که حالا دیگر، وقت برگرداندن ساک به منزل واقعی آن رسیده است. در را که زده بودند، موزیسین خوشرو دم در ظاهر شده بود، در کنار قوم و خویش خوشروی سهیلا: ٰبفرمایید تو، نه، اصلا نمی‌شود، یک چای، یک میوه، آخر این همه راه را کوبیدید آمدید، دهنتان را شیرین کنید! ٰ و چه قدر مهربان بودند! و ساک، بعله ساک، عرض شود که ساک، ساک خالی بود. معلوم شد پسر خوشروی موزیسین خوشرو، همه‌ی نوشته‌های محمود را به اضافه‌ی کاغذ باطله و روزنامه و دفتر مشق‌های کهنه‌ی خودش، چپانده بود توی‌‌ همان ساک، برده بود داده بود دست بقال سر کوچه، مقداری خروس‌قندی، آب‌نبات، تخمه جاپنی گرفته بود، آورده بود، و سه روز هم رودل گرفته بود. زن مهربان خوشرو گفت:  ٰٰنمی‌دانم چطور شد، نمی‌دانم! ٰ و سهیلا به یاد حرف آن استاد روان‌شناسی افتاده، گفته بود: ٰشوخی می‌کنی؟ شوخی می‌کنی؟ ٰ و، باور کن، شوخی نیست. شده دیگر. کاری نمی‌شد کرد!»

منتشرشده در: هفته‌نامه‌ی مهر زنجان، سال دوم، شماره‌های ۶۹ و ۷۰، دوشنبه ۸ دی ۱۳۸۲ و دوشنبه ۱۵ دی ۱۳۸۲، ص ۴

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر

Related Posts Plugin for WordPress, Blogger...