یادداشتی از اسماعیل خویی درباره‌ی حسین منزوی

طفلک حسین جانِ منزوی! گنج ِرنج‌آوری به نامِ نبوغ
اسماعیل خویی

بتهون را "نابغه‌ی رنج" نامیده‌اند. مارسل پروست را هم داشته‌ایم، که در سراسرِ زندگانی‌ی کوتاهِ خود، از تنگی‌ی نفس -آسم- رنج می‌برد؛ و در شکنجه‌گاهِ درونی‌ی این بیماری بود که شاهکار ِ چند جلدی‌ی خود، "زمانِ از دست رفته"، را نوشت. او پیوسته در سایه‌ی مرگ بود که کار می‌کرد. نویسنده‌ی بزرگ، واپسین فرگردِ کتاب را که پس از چندبار بازنویسی به روی کاغذ آورد، خامه از دست فرونهاد و با آرامشی بی‌لبخند گفت: "اکنون، دیگر، می‌توانم بمیرم!"
کم نبوده‌اند دیگرانی نیز که هزینه‌ی سنگین ِ برخوردار بودن‌شان از نبوغ را با به سر آوردن ِ همیشگی در رنج و شکنج پرداخته‌اند: که، یعنی با واژه‌های شاعرِآزاده و آزادی‌خواه فرخی‌ی یزدی بگویم: "زندگی کردن(شان) مردنِ تدریجی بود"ه است.
اندیشیدن به حسین جان ِ منزوی، امّا، مرا، بیش و پیش از همه، به یادِ نویسنده و شاعرِ بزرگ انگلیسی‌زبان، اسکار وایلد، می‌اندازد. نمی‌دانم، درست نمی‌دانم چرا! اسکار وایلد همه‌ی ویژگی‌های یک "جنتلمنِ" انگلیسی را دارا بود. حسین جان ِ منزوی، اما، کم‌ترین همانندی‌ای با یک مرد ِ اطو کشیده و عصاقورت‌داده نداشت. وایلد دست کم نخستین بخشِ زندگانی‌ی خود را در ناز و نعمت و نیک‌نامی و پیروزمندانگی‌ی هنری گذراند. حسین جانِ منزوی، اما، شاید تنها در کودکی و نوجوانی‌ی خویش بود که با معنای واژه‌هایی همچون "آسایش" و "آرامش" و با احساسِ پشت‌گرمی داشتن به کسی یا جایی یا چیزی آشنایی یافت، و "نیک‌نامی" را نیز تنها در "گمنامی" بود که تجربه کرد. و، از همه مهم‌تر، هم‌جنسگرایی‌ی اسکار وایلد بود که او را، در جامعه‌ی آن زمانی‌ی انگلیس، سخت بدنام و بدبخت کرد. حسین جانِ منزوی نیز، البته، عشق را می‌شناخت، و خوب هم می‌شناخت، اما هرگز نه جز در پیوند با زن: "زنی که، صاعقه‌وار آنک!- لباسِ شعله به تن دارد..."، و پیوسته، چنان که غزل‌های او آشکارا نشان می‌دهند، در اندیشه و خیالِ شاعر، آشناتر و آشناتر، زیباتر و زیباتر و والاتر و والاتر می‌شود. حسین جانِ منزوی را بیماری، گرفتاری، خودآزاری یا هر چه‌ای بدنام و، آه، آری، سخت بدبخت کرد که استادِ بزرگ و بزرگوارم ابراهیم جان ِ گلستان آن را "عادت" می‌نامد، به درستی، و دیگران "اعتیاد"ش می‌نامند، که همان معنا را دارد با هاله‌های ننگین و بدنامی‌آور - آن هم در جامعه‌ای که در جوانی‌ی شاعر می کوشید تا برسد به سده‌ی بیستمِ میلادی و در میان‌سالی‌ی او آغاز کرد به بازگشتن به سوی نخستین سده‌ی هجری. طفلکی حسین جانِ منزوی!
کافِ "طفلک"، در یا بر زبان ِمن، کافِ "کوچک کردن" نیست، کافِ "محبت کردن" یا "دوستی نمودن" هم نیست: کافِ "دوست داشتن" است. خودِ واژه نیز به معنای "خردسال بودن" نیست. کاربردش هیچ پیوندی ندارد با کار یا هنر یا پایگاه یا جایگاه یا نام یا سال یا حال... حال چرا! در پیوند با حالِ یک دوست یا آشناست، در پیوند با چیزی یا پیشامدی یا در تنگنا افتادنی، درونی یا بیرونی، روانی یا اجتماعی که حال و حالتِ او را بد یا ناگوار می‌کند - که واژه‌ی "طفلکی"می‌تواند بر زبان یا اندیشه‌ی من بگذرد.
آن "ی"اش هم، -دُرُست نمی‌دانم- برای من "بیان‌کنندگی" یعنی "رسایی"ی واژه را انگار بیش‌تر می‌کند. با این همه، شما، اگر خوش‌تر دارید، یعنی درست‌تر می‌دانید، می‌گویم: طفلک!
باری! طفلک حسین جانِ منزوی!
جز چندباری که در نشست‌های گاه هفتگی و گاه گاه‌گاهی‌ی کانونِ نویسندگانِ ایران دیدم‌اش، می‌توانم بگویم نزدیک به هیچ‌گاه پیش نیامد که او را - چه در خانه‌ی دوستان و آشنایان و چه در خیابان- ببینم و این بیانه‌ی مهر و دلسوزی بر زبانِ جان‌ام نگذرد: طفلک حسین (جانِ) منزوی!"
"جان" را در پرانتز می‌گذرام: چرا که دروغ خواهد بود اگر بگویم دلسوزی و مهرِ همیشگی‌ی من به او هرگز و هیچ‌گاه هاله‌ای از خشم نیز بر گردِ خود نمی‌داشت. می‌داشت. کم هم نه: بس که با جان ِپُر آفرینش، بینا، دانا و زیبای خود بد می‌کرد!
یکی از چندباری که به راستی شاد و شنگول دیدم‌اش، در کانون بود: در یکی از نشست‌های کانون. تابستان بود و هوای عصرانه‌ی تهران داغ. در اتاقِ "اِل" مانند ِ دفترِ کانون بودیم، در کوچه‌ی مشتاق، نزدیک ِ دانشگاهِ تهران. پیش آمده بود که من درست روبه‌روی او بنشینم. سخنران ِ آن روز من بودم. و خوب به یاد دارم که از "ناهمزمانی‌ی تاریخی و نابههنگامی" سخن می‌گفتم: نگاه‌ام، گرداگردِ اتاق، بر چهره‌ی دوستان می‌لغزید و چندبار در نگاهِ او گره خورد: چرا که لبخند می‌زد؛ و روشن بود، اما، که سخن گفتن من نیست که انگیزه‌ی لبخند زدن اوست. در دفتری گشوده که بر زانوان می‌داشت چیزی یادداشت نمی‌کرد؛ و مدادی را هم که در دست می‌داشت گاه، لای انگشتان، تکان‌تکان می‌داد و گاه به دندان می‌گرفت. نشست ِ آن روز که به سر رسید، تنی از هم‌وندانِ کانون به یادم نیست کدام- برگی کاغذ در دستِ من نهاد، که چندبار هم تا خورده بود. بازش کردم."قطعه" شعری بر آن بود از حسین جان، در وصفِ پیشانی‌ی من! شاعر آن را میخانه‌ای دیده بود که از "عرقِ" نشسته بر آن می‌شد نوشید و مست شد * !
نگاه کردم. شاعر را ندیدم. رفته بود. دیری نپایید که آن شعر هم رفت. همراه با شعرها، نامه‌ها، نوشته‌ها و کتاب‌هایی که در خانه‌ی خود می‌داشتم، در تهران. دو سالی پس از انقلاب.
باری.
نخستین باری که دیدم‌اش، یکی دو سالی بود پس از بازگشتن‌ام از لندن، که در دانشگاه‌اش نزدیک به پنج سالی فلسفه خوانده بودم. در خانه‌ی سیروس جانِ مشفقی بودم، که هفته‌نامه‌ی فردوسی از او با عنوان ِ همیشگی‌ی "شاعرِ جوان" یاد می‌کرد و سخن می‌گفت. یادت می‌آید، سیروس جان!؟ کجایی، برادر؟! چه می‌کنی؟! "رنگ ِ چشمان ِ "او را به یاد  آوردی سرانجام؟! یا که نه، هنوز هم، با صدایی که نه تنها در اتاقِ نشیمن ِ خودت، بل، که در تالارهای سخنرانی و شعرخوانی نیز به هیچ‌گونه بلندگویی نیازمند نیست می‌خوانی:
"رنگِ چشمانِ تو در یادم نیست:
ور نه، من می‌مُردم؟!
آخ! انگار همین دیروز بود. داشتی بساطِ می‌خواری را روبه‌راه می‌کردی که زنگ در صدا کرد:
"دیرررررررینگ، دیرررررررینگ..."
پرسیدم :کی می‌تونه باشه؟!
انگار می‌دانستی:
"باید حسین باشه"
و بود. حسین منزوی بود. رو به هیچ کدام از ما دو میهمان، سلامی گفت و ولو شد به روی فرشِ نخ‌نما شده‌ی اتاق. "شاعرِ دیگر"ی نیز با ما بود که ازش، در این نوشته، به نام یاد نخواهم کرد. "چرا"ی‌اش را خواهید دانست.
باری.من فرصت نیافتم تا، پیشِ پای او، از جا برخیزم. هم‌چنان نشسته، دست‌ام را به سوی تازه وارد دراز کردم، گفتم:
"اسماعیل خویی"
هم‌چنان دراز کشیده و آشکارا به نادلخواه، به پهلو برگشت و، با نیم‌نگاهی به چهره‌ی من، دست‌ام را فشرد و گفت:
سین منزوی... البته! ارادت دارم. می‌بخشید. سرِحال نیستم."
ما که آغاز کردیم به نوشیدن، او هم برخاست نشست. به ما نپیوست اما. از قوطی‌ی دستمالِ کاغذی چند برگی بیرون کشید. هر برگ را در چندپاره شیارشیار کرد. شیارها را یکی پس از دیگری، بر رانِ خویش، با کفِ دستی اندکی به آب ِدهان خیس شده، تاباند و در کنار ِ خود بر فرش نهاد؛ و هم‌چنین کرد تا از تابانده‌های کاغذ ده پانزده‌تایی فراهم آمد. برگِ دیگری از دستمال کاغذی را هم به چالاکی لوله کرد و بر دهان نهاد. آنگاه، از جیب ِ کُت ِ خود، فندکی، بسته‌ای کوچک و تکه‌ای برگه‌ی آلومینوم بیرون آورد و کنار تافته‌های کاغذی، بر فرش چید. بسته را گشود. گردی زردرنگ در آن بود. چروک‌های برگه پاره‌ی آلومینوم را، بر ران، در میانِ دو دست و با سر انگشتان، صاف کرد. "شاعرِ دیگر" آهسته به من گفت:
"می‌خواد خودشو بسازه!"
سر تکان دادم که می‌دانم. و خاموش ماندم.
حسین منزوی کارش را کرد: یعنی که - به گفته‌ی "شاعرِ دیگر"-  خودش را ساخت"!
کار به شعرخوانی که رسید، اما، و با غزلی که آقای منزوی خواند، دیگر نتوانستم خاموش بمانم. همان نخستین‌بار شنیدن بس بود تا مطلعِ غزل و بیتی دیگر از آن در یادم بماند:
زنی که، صاعقه‌وار - آنک! - ردای شعله به تن دارد،
فرو نیامده، خود، پیداست که قصدِ خرمنِ من دارد...
زنی چنین که تویی، بی‌شک، شکوه و روحِ دگر بخشد
بدان تصورِ دیرینه که دل زمعنی‌ی زن دارد...
و این دو مصرع نیز:
بهل که تا بشود ای دوست! - هر آن‌چه قصدِ شدن دارد،
و
در این قفس که نفس در آن همیشه طعمِ لجن دارد.
مستی ام، با شنیدن ِ آن غزل زیبا و امروزین، دو چندان شده بود؛ و آقای منزوی دیگر آقای منزوی نبود. حسین جانِ منزوی بود برای من. مستی و  راستی. گفتم:
"اجازه دارم به شما بگم: حسین جان؟"
با لبخندی مهربان پاسخ گفت:
"خواهش می‌کنم!"
گفتم: "این چه کاری‌یه که با خودت می‌کنی، حسین جان؟! در اوجِ جوانی، و با چنین غزلی! حیفِ شما نیست؟!"
قهقهقه زد که:
"حیف از حافظ بود که مُرد!"
صدای‌ام بلندتر شد:
"داغون‌ات می‌کنه این!"
سر به زیر افکند و، با صدایی که به سختی می‌شد شنیدش، گفت:
"الان‌شم داغون‌ام"!
"جونِ تو، درونِ تو ویرون می‌کنه!"
"ویرون‌تر از این؟!"
فریاد زدم :
"هنوز کجاشو دیده‌ی!؟"
به ناله گفت:
"ول کن، خویی جان! رها کن! بذار یه شب خوش باشیم."
سیروس جان نیز همین را گفت، به نگاه و با تکانِ سر.
رها کردم.
"شاعرِ دیگر"، باز، سر فرا گوش ِ من آورد و به آوایی نه "حزین"، بل، که پُر از کینه و بدخواهی، گفت:
" نگاه‌ات به کُت وشلوارت باشه."
و با نگاه اشاره کرد به جالباسی. و افزود:
"پولاتو شمرده‌ی؟!"
فهمیدم چه می‌خواهد بگوید. ازش بیزار شدم و ناسزایی را که نمی‌شد بر زبان آورم کوشیدم با نگاهی هر چه خشماگین‌تر به گوشِ جان‌اش برسانم. امیدوارم رسیده باشد. هنوزا که هنوز است از "شاعرِ دیگر" بدم می‌آید.
(نمی‌دانم در ایرانِ امروز چگونه است: آن سال‌ها، اما، در گردِ هم‌آیی‌های دوستانه و حتا در میهمانی‌های خودمانی، ما کُت و شلوار از تن به در می‌کردیم و، با پیژامه‌ای که زیرِ شلوار به پا می‌داشتیم، یا با خود آورده بودیم، یا از صاحب‌خانه می‌گرفتیم، بر فرش، یا بر پتو یا بر تشک یا "مخده"ای که بر فرش انداخته شده بود، می‌نشستیم(.
باری .و اما "شاعرِ دیگر" به هیچ روی یگانه کسی نماند که از طفلکی حسین جان ِ منزوی بد می‌گفت، آن هم در گوش‌رسِ خودش. هر چه ماه‌ها و سال‌های بیش‌تری می‌گذشت، هم شمار ِ بدگویانِ غزل‌سرای دردمند و گرفتارِ ما افزایش می‌یافت و هم زشتی و پلشتی‌ی بدگویی‌ها. و ای کاش بدگویی‌ها تنها همان بدگویی می‌ماند. بداندیشی‌ها به زودی از گفتار ِ پلشت برگذشت و به کردارِ زشت گرایید. کار به جایی رسید که دوستان و آشنایان ِ شاعر از او رو پنهان می‌کردند. سرزده نیز اگر به خانه‌ی کسی می‌رفت، یعنی راه می‌یافت، جیب‌های هر پوشاکی را که در دست‌رسِ مهمان بود از پول تهی می‌کردند و آرایه‌های بهادار را از رف‌ها و طاق‌هایی که دیدرسِ او بود برمی‌چیدند! بدتر از این همه این‌که دوستان ِ شاعرپرور کم‌ترین کوششی به پوشیده داشتنِ کردارِ خوارکننده و بیزارکننده‌ی خویش از چشمان تیزبین شاعر نداشتند، که هیچ، انگار یا، نه، انگار بی‌انگار! می‌خواستند بر او آشکار باشد که در خانه‌ی ایشان آدمِ دست کجی چون او را جایی نیست: حتا اگر "جای خواب" هم نداشته باشد! و این همه البته که بر او آشکار بود:
من شراب از شما نمی‌خواهم
شهد ناب از شما نمی‌خواهم
ساقی شوکران من نشوید
شِکراب از شما نمی‌خواهم
به سرابم ره گمان نزنید
سر ِ آب از شما نمی‌خواهم
زشت و زیبای چهره‌ام، خوش باد
من نقاب از شما نمی‌خواهم
ای ز اسبم فکنده، نا اصلان!
همرکاب از شما نمی‌خواهم
من نپرسیدم از شما چیزی
پس جواب از شما نمی‌خواهم
جان بیدار من نیاشوبید
جای خواب از شما نمی‌خواهم
شعله را در چراغ من نکُشید
آفتاب از شما نمی‌خواهم.
حسین جان، با شخصیت ِ گشوده و زودآشنایی که می‌داشت، نمی‌توانست آدمی "منزوی" باشد، و نبود. به هیچ‌روی. سرزنش‌ها و سرکوفت‌های غرورشکن ِ آشنایان و دوستان نیز نمی‌توانست، و هیچ‌گاه نتوانست، او را از دیگران برماند و به انزوا براند. دیگران تنها می‌توانستند تنهای‌اش بگذارند و تنهاترش کنند: منزوی، اما، هرگز. انزوا را شاعرِ مردم‌دوست و انسانگرا نه می‌خواست و نه می‌توانست تاب آورد- نیز اگر نمی‌داشت گرفتاری‌ی ویژه‌ی خود را، یا که چندان بزرگ و پُرهزینه هم نمی‌بود آن گرفتاری. آن گرفتاری و شاید باید گفت آن بیماری- اما، در کار می‌بود و بزرگ و پُرهزینه نیز می‌بود و روزبه‌روز هم بزرگ‌تر و پُرهزینه‌تر می‌شد. و چنین بود که شاعر نمی‌توانست نیازمند نباشد به دیگران: و نیازش می‌بایست برآورده می‌شد، گیرم به بهای تاب آوردنِ هر روزه‌ی سرزنش‌ها و سرکوفت‌ها و حتا ناسزاها و بدرفتاری‌های پیوسته خوارکننده‌تر و بیزارکننده‌تر و، از همین‌رو، بیمارکننده‌تر و گرفتارکننده‌تر.
آورده‌اند که "کسانتیپ"، همسرِ "سقراط"، زنی سخت بدخوی و زشت‌روی می‌بود. زَنَک همسرِ خویش را بی‌خردترین مردِ زمانه‌ی خود می‌دانست: چرا که سقراط هر شب، به جای نان، انبانی سرافرازی به خانه می‌آورد.
هنرِ پیوسته زیباترشونده‌ی حسین جان ِمنزوی نیز دیوان دیوان سرافرازی برای‌اش می‌آورد. با پول می‌بود، اما، نه با سرافرازی، که می‌شد درد و رنجِ پُر شکنج ِ خماری‌ی شاعر را فرو نشاند. و پول نیز همیشه همان در جیبِ دیگران -دوستان و آشنایان- پیدا می‌شد، نه در جیب ِ شاعر.
و، پس، باز، همان دستِ نیاز دراز کردن به سوی دیگران:
و، پس، دیگر بار، تاب آوردن ِ سرزنش‌ها و سرکوفت‌ها و ناسزاها...
و، برای بسیار و چندین و چندمین‌بار، همان، به گفته‌ی اخوان جان:
"با غرورِ تشنه‌ی مجروح،
نیمی آتش را و نیمی آب را"مانستنِ شاعر...
باری.و شنیدم یک بار، لابد برای چندین و چندمین‌بار، دوستی از حسین جان منزوی به نیک‌خواهی پرسیده بود:
چرا کاری می‌کنی، آن هم با خودت، که برآیندش جز سرزنش شدن و سرکوفت خوردن و ناسزا شنیدن نیست؟!
و او پاسخی گفته بود که من می‌توانم، یعنی خوش دارم، آن را، به زبان و بیانِ خود، چنین بازنویسی کنم:
نگاه کنیم به حافظ. او گل و شراب، شراب و گل، را با هم دوست می‌داشت:
"بیا تا گل بر افشاینم و می در ساغر اندازیم..."
یا
"گل در بر و می بر کف و..."
آیا برای ما، دوستداران و شیفتگانِ حافظ، اهمیتی دارد که او هزینه‌ی باده‌نوشی‌ها و گل‌افشانی‌های خود را از چه راهی به دست می‌آورد؟ به دوستان رو می‌انداخت یا ازشان وام می‌گرفت یا کلاه‌شان را بر می‌داشت یا... اصلاً، چرا راهِ دوری برویم؟
خودش می گوید:
"وظیفه، گر برسد، مصرف‌اش گل است و نبید..."
"وظیفه" در این‌جا، یعنی پولی که ماهانه از سوی شاه به جیره‌خواران پرداخت می‌شد. خوب. این یعنی که حافظ جیره‌خوارِ دربار بوده است. آیا این حقیقت، در چشم ما، چیزی از زیبایی یا والایی‌ی غزل‌های زیبا و والای او می‌کاهد؟
دور باد از من که خواسته باشم خودِ بی‌ارجِ خویش را با شخصیت ِ ارجمندِ حافظ برابر بگذرام. اما از شما می‌پرسم: برای آیندگان، یعنی آنانی‌شان که غزل‌های مرا خوش خواهند داشت- و کم‌شمار هم نخواهند بود اینان، می‌دانم- آیا فرقی خواهد کرد این، و اصلاً به یاد خواهند آورد این را، که من از چه راهی و چگونه خویش را آماده می‌کردم تا کارِ شعری‌ی خود را پی بگیرم و پیش ببرم؟
همگان دیگر می‌دانند و می‌پذیرند که سنجه‌های شعری، یا هنری به طور کلی، هیچ‌گونه پیوندی منطقی با سنجه‌های اجتماعی‌ی رفتار و به ویژه با ارزش‌های اخلاقی ندارند. فرد می‌تواند آدمِ خوبی باشد و شاعر ِ خوبی نباشد. یا که درست بر عکس... برای نمونه، فرخی‌ی یزدی را با فرخی‌ی سیستانی برابر بگذارید و بسنجید، تا روشن شود که چه می‌گویم.
آیا همین، یا نزدیک به همین‌ها، بوده است سخنانی که حسین جانِ منزوی در دفاع از شیوه‌ی زندگانی‌ی خود می‌گفته است؟
گیرم چنین بوده باشد. من، اما، در این گونه سخنان، گر چه باورشان می‌دارم، پاسخی نمی‌یابم، به راستی، برای پرسشی که در اندیشه می‌دارم پرسشی به گمان‌ام بنیادی که سال‌هاست مرا با خود در گیر می‌دارد.
حسین جانِ منزوی چرا آن همه با خود بد کرد؟
انگار که او به راستی دشمن جانِ خود می‌بود. با چند تن از همانندان‌اش نیز، در درازای سالیان، دوستی و آشنایی داشته‌ام: و دیده‌ام، به چشمِ خویش دیده‌ام، که ایشان نیز هیچ کم‌تر از او با خود بد نبوده‌اند و بد نکرده‌اند.
چرا؟ پرسش همین است:
از کجاست، و چراست، که حسین جانِ منزوی و همانندِ کم‌مانندش، همتایانِ کمتای او، در زندگانی چنان رفتار می‌کنند که گویی به راستی دشمنِ جان ِ خویش‌‌اند؟!
پاسخ ِعلمی‌ی این پرسش را- اگر این به راستی پرسشی علمی باشد تا پاسخی علمی نیز داشته باشد- می‌باید از روان‌شناسی‌ی هنر خواست.
پاسخ من تنها می‌تواند شاعرانه باشد، و تصویری، تمثیلی.
باری .بر من چنین می‌نماید که نبوغ در شاعر، یا در هنرمند به طور کلی، همزاد است با جانی بس بزرگ‌تر از آن که در تنِ او هر اندازه تنومند نیز که باشد- آسوده و آرام بگنجد، یعنی خود را در تنگنا نیابد و بی‌تابی نکند. نبوغِ هنری، می‌خواهم بگویم، گنجِ درون و رنجِ درون با هم است، شکوهی‌ست پُر اندوه، یا آفرینی‌ست نفرین‌آگین. و چنین است که در میانِ نبوغ‌مندان ِ شعر، و هنر به طور کلی، هستند -و کم هم نیستند- آنانی که رنجِ درون ِ خود، اندوهِ نفرینی‌ی خویش، را نمی‌توانند پیوسته تاب آورند: و انگار چاره‌ی کار را در این می‌یابند که، با خراشیدن و تراشیدن ِ جانِ خویش، آن را چندان کوچک کنند تا در تن‌شان گنجیدنی گردد به آرامش و آسایش. خراش‌افزارها و تراش‌افزارهای بایسته را نیز خود برمی‌گزینند، یا می‌آفرینند: تیغ‌واره‌ها و تیشه‌واره‌هایی خیالی از زهرهایی واقعی که نه تنها با واژه‌های منوچهر جانِ آتشی بگویم "احساسِ درد را به تعویق می‌سپار"ند، بل، که گرمای شیرین و گوارایی از رامش و آرامش ِ درون نیز با خود می‌آورند. اما، بدبختانه، جانِ آدمی سنگ نیست که خراش‌پذیر و تراش‌پذیر باشد، و تن هم نیست تا زخم بردارد و خونریزی کند و، دیر یا زود، بهبود یابد. و چنین است که برآیندِ این جان‌خراشی‌ها و جان‌تراشی ها، این زودکُش‌ترین گونه‌ی خودآزاری، پیشاپیش روشن است. بیماری و بیزاری. و گرفتار آمدنِ شاعر، یا هنرمند به طور کلی، در چرخه‌ای پلید از آز و از نیاز (آز به بیش‌تر برخوردار شدن از آن گرمای شیرین و گوارای درونی و نیاز به دیگران برای به دست آوردن ِ هزینه‌ی روزافزون ِ این برخورداری) و، پس، خواری‌ی بیش‌تر و، پس، بیماری و بیزاری‌ی بیش‌تر. و، سرانجام، جوانمرگی یا زودمرگی‌ی شاعر یا هنرمند به طور کلی.
باری. حسین جانِ منزوی دریغا! -هم از جوانی آغاز کرد به جانِ نازنین ِ خویش را خراشیدن و تراشیدن. شگفتا، اما، که این خودآزاری‌ی مرگ‌آور -دست‌کم به گمان ِ من یکی- هیچ آسیبی نرساند به نبوغ ِ سرشار ِشعری‌ی او، به ویژه در سرودن ِ غزل.
با خودآزاری‌ی روز افزونِ او، هر چه تن‌اش به مرگ نزدیک‌تر می‌شد، جان‌اش گام‌های بلند‌تری به سوی جاودانگی می‌برداشت.
ژرف نگریستن در غزل‌های درخشانِ او هر سخن‌شناسِ دادگر و با وجدانی را خستو می‌کند که حسین منزوی، در گُستره‌ی غزل سرایی‌ی امروزینِ ایران، نامی بزرگ است: شاعری جاودان‌یاد که، هر چه ابرِ رنجش‌ها و دشمنی‌هایی فردی که رفتار و منش ِ ویژه‌ی او برانگیخت نازک‌تر شود یا پس‌تر رود، چهره‌ی پُر فروغِ شعری‌ی او خوش‌تر خواهد درخشید.
خواهید دید. **

اسماعیل خویی
پانزدهم خرداد 1389، بیدرکجای لندن

یادداشت:
* شعرِ حسین جانِ منزوی یادآورِ یکی از شوخی‌هایی بود که دوست و برادرِ جاودانیادم دکتر غلامحسین جانِ ساعدی با من می‌کرد. در روزهای داغ و شب‌های گرمِ تابستان ِ تهران، هر گاه با یکدیگر و با دوستان دیداری داشتیم، بسیار پیش می‌آمد که ساعدی جان، قهقهه زنان، بگوید:
_"خویی جان رو که می‌بینی، یا داره عرق می‌کنه یا داره عرق می‌ریزه!"
بد نیست شوخی‌ی نازک‌بینانه و زیبای دیگری از او را نیز در این‌جا بیاورم.
یک بار، چهره‌ی مرا سخت برافروخته یافت. نگران از بالا بودنِ خطرناکِ فشارِ خون‌ام، به من پیشنهاد کرد که بروم بدهم خون‌ام را آزمایش کنند. یکی دو ساعتی بعد، رو به دوستان، نخست جدی و در پایان قهقهه‌زنان، گفت: "بچه‌ها! خویی رفته داده خونشو آزمایش کرده‌ن. می‌دونین نتیجه‌ش چی بوده؟ آزمایشگاه نوشته: در الکلی که برای آزمایش فرستاده بودید، قطره‌های ناچیزی خون دیده شد!"
** این نوشته را پایان یافته نباید گرفت. این تنها نخستین بخش است از آن‌چه‌هایی که، در پیوند با زندگی وسرایندگی‌ی حسین جانِ منزوی سال‌هاست که در اندیشه می‌دارم. نگریستن در کارِ سرایندگی‌ی این شاعر بزرگ را، در آن‌چه دومین بخش ِ همین نوشته خواهد بود، دنبال خواهم گرفت. آن‌گاه که جان و توانی باز یافته باشم در خورِ این کار.


مأخذ: شهرزادنیوز

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر

Related Posts Plugin for WordPress, Blogger...