یادداشتی از منوچهر آتشی درباره‌ی حسین منزوی

پرنده‌ی بی‌قرار غزل و قربانی فرشته‌ی بی‌رحم شعر
منوچهر آتشی

هنوز كه هنوز است، یكی از پرسش‌های مكرر پرسندگان در عرصه‌ی پرشیب و فراز شعر این است كه آیا در كنار شعر پیشروی معاصر، باز هم می‌توان غزل نوشت و موفق هم بود؟ قبول می‌كنم كه این پرسش دشواری است و به دشواری هم می‌توان پاسخ‌اش را داد. چرا دشوار است؟ پس باید اول این پرسش فرعی را پاسخ داد، زیرا این پرسش نوعی چندان به جانمایه‌ی شاعرانگی بستگی ندارد و نظرش یا آبشخورش از حركت‌ها و گذارهای اجتماعی به سمت مدرن شدن و دیگرگون شدن «شكل»‌ها و «پدیدار»هایی است كه در هر قلمروی از كل زندگی به‌عنوان توابعی از انقلا‌بات اجتماعی و انسانی و مدنی وجود دارند و به ناگزیر در تبعیت از بنیادهای علمی و اقتصادی و فرهنگی باید شكل و رنگ زمانه بگیرند و هیچ پژوهشگر و منتقدی هم كه اهل زمان و زمانه باشد، به جهت قدرت غول تحول و تجدد، نمی‌تواند خلا‌ف آن را حكم كند. ظاهراً با این تفسیر و تفصیل، باید پاسخ پرسش اصلی و اولی«نه»! باشد.
من اما باز هم بر سر آنم كه خلا‌ف جریان آب حركت كنم و خلا‌ف منطق محكم علمی روزگار در جواب آن پرسش كذایی بگویم: آری، می‌توان و اما چرا آری؟ و چرا می‌توان در كنار هجوم مدرنیسم و پست‌مدرنیسم پرهیاهوی روزگار، غزل خوب گفت و بسیار هم موفق بود؟ پس بازهم در برابر پرسش سمج اولی، ناگزیر باید به این پرسش فرعی دومی پاسخ گفت؛ پرسشی كه هرچند فرعی‌اش خواندیم، بر اصولی استوار است كه پرسش اولیه را پرقوت می‌كند، یا به تعبیری در جدال پاسخ‌طلبی بر انگاره‌های مدرن و فوق‌مدرن سایه می‌افكند و شاید اصلا‌ً مسیر پرسش و پاسخ را عوض كند. پس می‌گوییم: آری می‌تواند! زیرا:

1. براساس حواشی فلسفه‌های مدرن كه نتیجه‌ی گسترش و پیروزی ظاهری‌شان، جهان مدرن و به‌ویژه دوران معروف به روشنگری و خردگرایی، شعر از جنس این تعلیمات فلسفی و تفكرات خردگرایانه نیست. نخست می‌پرسیم كدام شعر بر مبنای كدام فلسفه و تفكر خردگرایانه سروده شده است؟ اگر بپذیریم كه بزرگترین شعرهای دوران روشنگری و خردگرایی، اشعار شاعرانی چون تی‌.اس.الیوت انگلیسی، ریلكه‌ی آلمانی یا هم‌میهنش هولدرلین، یا مالا‌رمه، ورلن، رمبو، بودلر، پل والری فرانسوی یا اوكتاویوپاز مكزیكی است، آیا تقریباً همه‌ی این شاعران، به‌ویژه بودلر، الیوت و ریلكه، ارزش و بزرگی‌شان در این واقعیت نیست كه شعرشان آشكارا علیه خردگرایی و به طور كلی مادر خردگرایی یعنی مدرنیته است؟ ‌ در این واقعیت تردیدی نیست، خصوصاً اگر جدل نیچه‌ی مدرن و در عین‌حال معارض با مدرنیته را با افلا‌طون، نخستین واضع سیستم بسته‌ی فلسفی «ذوات مجرد- یا مثل العلا»‌ خوانده باشیم. حاصل خشم و خروش نیچه با افلا‌طون این است كه تو با كانالیزه كردن تفكر بشری، در بستری غیرمادی و ناكجاآبادی به اسم «مثل» كه نافی واقعیت انسان و پنداره و غناهای شعری انسان است و غالب كردن دیدگاه خردگرای آپولونی بر دیدگاه شعرآفرین و تراژدی‌پرداز‌ «دیونیزوسی»، هم خط پایان بر تراژدی كشیدی، هم شعر و نقد شعر بشری (یا بهتر است بگوییم غربی) را درگیر مسائلی ساختی كه امروز شاعران به جای این‌كه شعرشان را بنویسند، پیش از آن به دنبال گزاره‌هایی تئوریك بگردند تا محور سرایش‌شان شود.

2. غزل به معنای تغزل و عشق‌بازی است (با هركه و هر چیز) و می‌پرسیم آیا موضوع غزل یعنی عشق، از زندگی انسان رخت بربسته است و دیگر كسی به زن یا زیبایی یا خدا عشق نمی‌ورزد؟ معلوم است كه پاسخ منفی است. به قول شاعر بزرگ عزیز هم نسلم محمود مشرف آزاد تهرانی یا «م.آزاد»: »غزل، شور شبانه و سرود درون ماست». پس به این سادگی ما را رها نخواهد كرد.

3. این سرایندگان غزل‌اند كه به‌عنوان حجت موجه حضور زنده‌ دارند و به ما می‌گویند كه ما هستیم. ما غزل می‌گوییم، پس هستیم. وقتی حسین منزوی می‌نویسد:

زنی كه صاعقه‌وار آنك، ردای شعله به تن دارد
فرو نیامده خود پیداست كه قصد خرمن من دارد
همیشه عشق به مشتاقان، پیام وصل نخواهد داد
كه گاه پیرهن یوسف، كنایه‌های كفن دارد
كی‌ام كی‌ام كه نسوزم من؟ تو كیستی كه نسوزانی
بهل كه تا بشود ای دوست، هر آن‌چه قصد شدن دارد
دوباره بیرق مجنون را، دلم به شوق می‌افرازد
دوباره عشق در این صحرا هوای خیمه‌زدن دارد
زنی چنین كه تویی بی‌شك، شكوه و روح دگر بخشد
به آن تصور دیرینه كه دل ز معنی زن دارد
مگر به صافی گیسویت هوای خویش بپالا‌یم
در این قفس كه نفس در وی همیشه طعم لجن دارد.

بی‌تردید اگر تمامی غزل‌های حسین منزوی از این سبك و سیاق پیروی می‌كرد و او فقط یك دفتر به حجم كتاب مستطاب حافظ عرضه‌ی بازار شعر دوستان می‌نمود، می‌توانستیم مدعی شویم كه حسین تنها غزلسرایی است كه به حواشی و حوالی باغ حافظیه نزدیك شده، اما بعضی غزل‌ها در كتاب «از شوكران و شكر» هست كه شأن نشستن در كنار چنین غزلی را ندارند. از این جمله است غزل 108 كه به گرد غزل قبلی نمی‌رسد:

عشق كو؟ تا كه به سنگی شكند جامم را
بدرد نعره‌زنان پرده‌ی آرامم را.

بعد از این مطلع خوب، كه خود شاعر هم با علا‌مت مربع كوچك از باقی غزل جدایش كرده، می‌خوانیم:

هستی‌ام را به حضوری «ثمرین» معنی كن
بی‌تو ای عشق! هدر می‌دهم ایامم را.

می‌بینید كه واژه‌ی «ثمرین» به مفهوم مثلاً‌ ثمربخش یا پرثمر، نامطبوع نشسته. باز می‌خوانیم:

می‌كنم بیهده بی‌تو شب خود روز و سحر
می‌كنم بی‌تو از آن بیهده‌تر شامم را
مانده‌ام تا چه كلا‌می بگزینم ای عشق
پیك خود، تا برساند به تو پیغامم را
شكری از لب «نوشیم» حوالت فرمای
تا بپالا‌ید از این زهر، مگر كامم را
بكشان گله‌ی خوبان سیه‌چشم این سوی
زان‌میان طرفه غزالی برمان دامم را
دوست دارم كه ز فرهاد فراتر باشم
چون رقم در صف عشاق زنی نامم را
می‌دهی سر به بیابان جنونم، آخر
دل در آیینه‌ی تو دیده سرانجامم را.

وجود چنین غزلی- كه خوشبختانه در دفترهای منزوی معدود است- در عوض خیلی غیرعادی می‌نماید. این عدم مراقبت، حاصل خستگی‌ها و سرگشتگی‌های روحی شاعر است كه فرصت نیافته چنان كه باید غزل را همچنان از پایگاهی بلند - مثل غزل قبلی- پرچم افرازد. وجود واژه‌ها و تركیب‌ها و عباراتی خیلی معمولی مثل «ثمرین» كه به جای پر ثمر و ثمربخش آمده، «نوشیم» كه «نوشی‌م» صورت درست‌تری از آن است، كهنه و به دور از بدعت‌های منزوی است. فرهاد و جنون و «برمان دامم را» به جای‌«به سوی دامم هی‌كن» یا «رم بده» نیز معنا را ناهنجار كرده است. یا تمام بیت «بكشان گله‌ی خوبان...» نباید در مجموعه‌های منزوی می‌آمد. با این همه كدام شاعری است كه غث و ثمین نداشته باشد؟ حتا استاد شهریار كه در انعطاف بخشیدن به سبك حافظ اعجاز كرده و جلوه‌ای امروزین به آن بخشیده، گاه بیت‌هایی بسیار بد در میان یك غزل بسیار خوب دارد كه آدم را حیرت‌زده می‌كند. مثلاً‌ درغزل درخشان:

در وصل هم زعشق تو ای گل در آتشم
عاشق نمی‌شوی كه ببینی چه می‌كشم،

ناگهان با چنین بیتی روبه‌رو می‌شویم (اگر درست در خاطرم مانده باشد):

در زیر پیرهن شده پنهان كنم تو را
كش می‌رود به قد تو پیراهن كشم!

یا در غزل بی‌بدیل:

تا هستم ای رفیق ندانی كه كیستم
روزی سراغ وقت من آیی كه نیستم،
ناگهان می‌رسیم به این بیت:
سرباز صفر این همه در جا نمی‌زند
فرمانده گو ببخش به فرمان ایستم!

كه در همین غزل قافیه‌ی «نمره‌ی بیستم» هم بدجوری آمده. با این همه ما پیرمردهای حالا‌، فراموش نمی‌كنیم كه شهریار شاعر جوانی‌های ما بوده و در پرشورترین لحظه‌ها از ابیات لطیف و غم‌آگین او بهره می‌جسته‌ایم و خیال‌هامان را رنگین می‌كرده‌ایم. باری، منزوی همچون خود معترف است كه از شهریار بهره‌ها برده، غریب نیست كه میان ده‌ها بلكه صدها غزل، چند بیت بد داشته باشد.مثلا‌ً این غزل یكی از قله‌های غزل معاصر است، و نو و غریب:

دستش از گل، چشمش از خورشید سنگین خواهد آمد
بسته بار گیسوان از نافه‌ی چین خواهد آمد
از تبار دلستان لولیان بیستونی
شنگ و شیطان با همان رفتار شیرین خواهد آمد
با شگرد[ی] سامری را ساحری‌آموز نازش
تا دوباره از كه بستاند دل و دین خواهد آمد
با همان «آن»ی كه پنداری خود از روز نخستین
شعر گفتن را به «حافظ» داده تلقین، خواهد آمد
بی‌گمان از آینه - جشن سرورآمیز حسن‌اش-
راه ‌دوری تا من - این تصویر غمگین خواهد آمد
عشق گاهی زندگی‌ساز است و گاهی زندگی‌سوز
تا پری‌زاد من از بهر كدامین خواهد آمد.
* * *
ای دل من! سرمزن بر سینه این سان ناشكیبا
لحظه‌ای، دیوانه جان! آرام بنشین خواهد آمد.
خواهد آمد، خواهد آمد آری، اما گر نیاید
باز سقف آسمان امروز پایین خواهد ‌آمد.

4. غزل منزوی و سیمین بهبهانی
در بخشی از مقدمه‌ی «از شوكران و شكر»، منزوی كوشیده پیشینگی بعضی ابداعات خود را با شگردهای به كلی متفاوت سیمین برابر نهاده كه به گمان من اصلاً‌ لزومی به این كار نبوده و نیست. به چند دلیل:
الف: سیمین - كه بیش از ده دوازده سال مسن‌تر از حسین است-، در گذشته تا حدود انقلا‌ب، چندان بدعتی در غزل نیاورده و چهارپاره‌های اجتماعی‌اش هم در كنار مشابهات فراوان دیگر قرار می‌گیرد. اما منزوی از همان ابتدای كار غزلی دیگر و متفاوت را مطرح می‌كند كه خاص خودش است.
ب: ابداع سیمین صرفاً در انتخاب اوزان نامطبوع یا مهجور نیست. ابداع او در شعر كردن و فرم غزل دادن به گفت‌وگوهای روزمره است. سیمین از كتاب «خطی زسرعت و آتش» به ندرت غزل عاشقانه دارد، چرا كه زبان او زبان عاشقانه نیست زبان روزمره مردم است. او در واقع شاعر نوپردازی است كه علا‌یق خود را به قالب غزل حفظ كرده است؛ وانگهی نكته‌ی مهم این است كه سیمین هرگز به سراغ وزن‌های مهجور نمی‌رود. (اگر این كار امتیاز بود، ناصر خسرو از همه پیش‌تر است)! او بدون قصد با شنیدن یا ادای دو سه كلمه‌ی معمولی، وزنی را پی‌ریزی می‌كند كه اغلب آن‌ها در اوزان عروض فارسی ابداً سابقه‌ای ندارند اما حسین از یكی دو وزن مهجور ولی آشنا سخن می‌گوید. پس قیاسی منطقی نیست.
ج: ابداع حسین منزوی در تغزل عاشقانه است. او از زبان رایج غزلیات متداول در زمانه عدول و عبور می‌كند و تصویر یا درست‌تر بگویم «وضعیت»هایی در غزل می‌سازد كه پیش از او رایج نبوده است. این حرف را من سال‌ها پیش كه برای شعرخوانی به زنجان دعوت شدم و منزوی هنوز جوانی تركه‌ای و پرشور بود نوشتم كه ایشان بخشی را در مقدمه‌ی «از شوكران و شكر» آورده است.
د: سیمین در غزل‌های جدیدش از ویژگی‌های غزل كهن كه حضور وافر صنایع بدیعی است، استفاده نمی‌كند و اگر از استعاره كمك می‌گیرد، تمامی شعر یك استعاره است و شعر «شتر» آشكارترین نمونه‌ی این نوع شعر است، بدون قرینه‌سازی‌ها و غیره.
منزوی نیز به تقلید قدما از صنایع بدیعی كم‌تر سود می‌جوید و اگر هم سود می‌جوید، چنان طراوتی به آن می‌دهد كه شورانگیز است.

5. منزوی شعر نیمایی را به كمال درك كرد و بعضی شعرهای نیمایی او مثل «صفرخان» در حد پخته‌ترین‌ها است. اما در مجموع ما منزوی را در ردیف دو سه نفر از بهترین غزلسرایان ایران قرار می‌دهیم كه شهریار و سایه از آن جمله‌اند.
در غزل‌های او بی‌شك قوی‌ترین‌ها، عاشقانه‌هایند، اما غزل‌های سیاسی او هم سنگین و پرمایه است. غزل 599 «از شوكران و شكر» نمونه‌ی والا‌یی است كه به گمانم بازتاب تیرباران‌های پس از انقلا‌ب باشد:

آیا چه دیدی آن شب، در قتلگاه یاران؟ ‌
چشم درشت خونین، ای ماه سوگواران؟
از خاك برجبینت، خورشیدها شتك زد
آن دم كه داد ظلمت، فرمان تیرباران
رعنا و ایستاده، جان‌ها به كف نهاده
رفتند و ماند برجا، ما خیل شرمساران
ای یار ای نگارین، پا تا سر تو خونین!
ای خوش‌ترین طلیعه از صبح شب شماران!
داغ تو ماندگار است چندان‌كه یادگار است
از خون هزار لا‌له، بر بیرق بهاران
یادت اگرچه خاموش، كی می‌شود فراموش؟
نامت كتیبه‌ای شد برسنگ روزگاران
هر عاشقی كه جان داد، در باغ سروری افتاد
بر خاك و سرخ‌تر شد، خوناب جویباران
سهل‌اش مگیر چونین، این سیب‌های خونین
هر یك سری بریده است بر دار شاخساران
باران فرو نشسته است اما هنوز در باغ
خون چكه‌چكه ریزد، هر پنجه‌ی چناران
* * *
باران خون و خنجر، گفتی و شد مكرر
شاعر خموش دیگر، «باران مگو، بباران»!

6. منزوی در زمینه‌ی شعر سپید هم یك دفتر دارد كه هر چند شعرها خوش خاتمه و دارای پایان‌‌بندی‌های دلا‌ویزند، اما ذهنیت شاعر در آن‌ها همان ذهنیت غزلی است و فقط وزن از آن گرفته شده. حسین دیر به شعر سپید پرداخت و اگر عمرش كفاف می‌داد، می‌رسید به این حقیقت كه شعر سپید، چیزی دارد كه جای وزن را می‌گیرد و خود به وزنی تصویری و درونی تبدیل می‌شود. به هرحال هرچه از او داریم زیباست. او نامی جاودانه خواهد داشت در كنار نامداران شعر و این كم مقامی نیست. روانش شادباد.

برگرفته از: روزنامه‌ی اعتماد ملی (28 شهریور 1386)

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر

Related Posts Plugin for WordPress, Blogger...