برشی از داستان بلند شازده احتجاب

مادره دست پسرش را می‌گیرد و می‌آورد حضور جد کبیر، می‌گوید: «نمی‌دانم چی‌چی قربان، این بچه گوش به فرمان من نیست، همه‌اش با کفترهایش بازی می‌کند، از مکتب فرار می‌کند. بفرمایید فراش خلوت‌ها...» جد کبیر هم داد می‌زند: «میرغضب‌باشی!» عکس‌اش را جلو صورتم گرفت. بلند قد بود، با سبیل چخماقی، با سرداری بلند، چکمه پایش بود. شازده گفت: «لباس‌اش سرخ بوده، توی عکس معلوم نیست». دست به سینه ایستاده بود. میرغضب هم می‌آید. بچه را می‌نشاند روی زمین. جد کبیر می‌گوید: «قول می‌دهی پسر، که دیگر کبوتر نپرانی؟» و شروع می‌کند به قدم زدن و با شلاق می‌زند به ساق چکمه‌اش. میرغضب هم دو انگشت دست چپ‌اش را می‌کند توی بینی پسره و سرش را می‌کشد
بالا و تیغه‌ی خنجر را می‌گذارد روی گلویش. شازده قدم می‌زد، داد زد: «قول می‌دهی که مکتب بروی، هان؟» و شلاق را زد روی چکمه‌اش. میرغضب هم پایش را می‌گذارد روی ران پسر که دوکنده‌ی زانو روی زمین نشسته بوده. پسره دست میرغضب را می‌چسبد. حرفی نمی‌زند. حتماً دهان‌اش باز بوده. پس از کجا می‌توانسته نفس بکشد؟ شاید هم خرخر کرده یا چیزی گفته که کسی نشنیده. جد کبیر می‌گوید: «قول می‌دهی که بعد از این به فرمان مادرت باشی؟» و شلاق را می‌زند روی ساق چکمه‌اش. شازده هم زد. مادر پسر که می‌بیند پسرش فقط خرخر می‌کند، می‌گوید: «نمی‌دانم چی‌چی عالم، از سر تقصیرات‌اش بگذرید. به چی‌چی مبارکتان ببخشیدش». جد کبیر هم داد می‌زند: «نَبُر، میرغضب!» میرغضب هم می‌بُرد و سر بریده را می‌اندازد جلوی پای جد کبیر. شازده گفت: «هیچ میرغضبی تا آن روز نشنیده بود: نَبُر...»
صص 81و80

فخرالنساء می‌گفت: «این‌ها که کار نشد، خودت را داری فریب می‌دهی. باید کاری بکنی که کار باشد، کاری که اقلاً یک صفحه از تاریخ را سیاه کند. تفنگ را بردار و برو کنار نرده‌های باغ و یکی را که از آن‌طرف رد می‌شود، نشانه بگیر و بزن. بعد هم بایست و جان‌کندن‌اش را نگاه کن. اما اگر از کسی بدت آمد، اگر دیدی که طرف دارد یک بیت شعر را غلط می‌خواند یا بینی‌اش را می‌گیرد یا حتا پایش را گذاشته است روی سکوی خانه‌ی تو تا بند کفش‌اش را ببندد، مأذون نیستی سرش را نشانه بگیری. انتخاب‌ طرف هرچه بی‌دلیل‌تر باشد، بهتر است. کسی که برای کشتن یک آدم دنبال بهانه می‌گردد هم قاتل است هم دروغ‌گو، تازه دروغ‌گویی که می‌خواهد سر خودش کلاه بگذارد. اگر خاستی بکشی دلیل نمی‌خواهد. باید سر طرف، سینه‌ی طرف را هدف بگیری و ماشه را بچکانی، همین. ببین، از اجداد والاتبار یاد بگیر. وقتی شکار پیدا نمی‌کردند آدم می‌زدند، بچه‌ها را حتا. می‌ایستادند و نگاه می‌کردند، به دست‌ها و پاهایش که جمع می‌شد و تکان می‌خورد و به آن چشم‌ها که خیره به آدم نگاه می‌کرد».
صص100و99

شازده احتجاب، هوشنگ گلشیری، انتشارات نیلوفر، چاپ دوازدهم، تابستان1380

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر

Related Posts Plugin for WordPress, Blogger...