این تکه بخش آخر از نمونه نثرهای مهشید امیرشاهیست. باز هم از او خواهم نوشت.
پدرم کتابچه را زیر دماغم تکان داد و با عصبانیت گفت، «این چیه؟»
گفتم، «دفتر خاطرات، مال منه. چرا خوندیش؟» پدرم گفت، «فوضولی موقوف!» بعد از کتابچه بلند خواند، «با ف رفتیم سینما، بعد رفتیم بستنی خوردیم.» و گفت، «غلط کردید! ف کیه؟ خجالت نمیکشی؟»
احساسی که داشتم خجالت نبود، ترس بود. حتا قبل ازدعوای پدرم ترس را حس کرده بودم. در سالن سینما کنار هم نشستیم و دست همدیگر را گرفتیم و بازوهامان پهلو به پهلوی هم روی دستهی صندلی بود. عقبیها در بین شکستن تخمه، از رسوایی و بیآبرویی حرف زدند. یکی گفت، «جوونهای این دوره حیا رو خوردهن آبرو رو قی کردهن.» یکی دیگر گفت، «خجالت نمیکشن جلو چشم همه.» و یکی دیگر گفت، «آدم اینارو بگیره تا میخورن بزنه.»
جلوییها برگشتند و نگاه کردند و با ته آرنج ما را به هم نشان دادند. و نگاهها ترسناکتر از حرفها بود. با نگاهشان دستهایی را که به هم آویخته بود به زمین میدوختند؛ و لذتی را که به نگاهها آمیخته بود تبدیل به ترس میکردند.
و ترس باقی ماند ــ ترس از این که کار بدی کردهام، کار کثیفی کردهام ــ و عشق را برد. تنها خاطرهای که از عشق ماند فیلمی بود که ندیده بودم و بستنیای بود که در لیوان آب شده بود؛ از شوق همراهی دو سایه از خانه تا مدرسه شروع شد و به پیوند دو نگاه و تماس دو دست پایان یافت و هرگز به گرمی ِ دو نفس و نرمی ِ دو آغوش نرسید.
وقتی صحبت همنفسی و همآغوشی پیش آمد، بیعشق آمد، با آخوند و ملا و صیغههای عربی آمد. به خانهی تازه رفتم و در خانهی تازه هیچ چیز تازه نبود جز ترسهای تازه.
بعد از روز آخر، مهشید امیرشاهی
از داستان "در این مکان و در این زمان"، صص 2 و 161
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر