زندگی به راستی کی از آن ما بود؟

زندگی به راستی کی از آن ما بود؟
محمدرضا پریشی
1.
نمی‌دانم پنج یا شش سالم بود ـ بگذارید دقیق‌تر حساب کنم، آری، پنج سالم بود ـ که توی آن گرمایِ تابستانِ 60 پدرم که نظامی بود، با حالی پریشان آمد خانه و در گوشِ مادرم که در چارچوبِ دَر ایستاده بود، چیزی گفت که من فقط «رجایی»اش را شنیدم و بعد گریه‌ی های‌هایِ مادرم را. نمی‌دانستم چه شده است اما سنگینی مصیبتی را احساس می‌کردم که آن‌جور پدرم را شکسته بود و مادرم را به هق‌هق انداخته بود. من هم برای این‌که تنها نمانم رفتم پیش مادرم و گریه کردم. بدون این‌که بدانم چرا و برای چی. بعدها فهمیدم که فضای خانه‌مان آن‌روز به خاطر شهید رجایی بود که آن‌قدر سنگین و مغموم بود. و آن گریه اولین گریه‌ی من به خاطر یک «قتل سیاسی» بود.

2.
بعد به گمانم آذر 73 بود که برای قتلِ مظلومانه‌ی سعیدی‌سیرجانی ـ استاد دانشگاه و پایه‌گذار کرسی دکترایِ ادبیات فارسی در دانشگاهِ هند ـ پس از هشت، نُه ماه بازداشتِ مخفیانه در زندان اوین، گریستم. این‌بار آگاهانه و با دردِ بسیار بیش‌تر از پنج‌سالگی‌ام.
با عباس معروفی مدیر و سردبیر ماهنامه‌ی ادبی توقیف‌شده‌ی گردون، فردایِ روزی که خبر سکته‌ی سعیدی‌سیرجانی در زندان، پخش شد، قرار داشتم. قرار بود در بابِ داستان و داستان‌نویسی صحبت کنیم. اما مگر آن بغض بی‌قرار گذاشت. هر دو به جای بحث‌های تئوری، گریستیم. فقط گریستیم. کار دیگری مگر می‌شد کرد؟

3.
بعد انگار دیگر این گریستن‌های بی‌موقع و ناگهانی عادت شده بود. احمد تفضلی، احمد میرعلایی، مجید شریف، پیروز دوانی، محمد مختاری، محمدجعفر پوینده و... بالأخره فروهرها. هیچ یادم نمی‌رود درست وقتی خبر درگذشتِ مظلومانه‌ی احمد میرعلایی ـ یکی از زبده‌ترین مترجمانِ کشور و در عین حال یکی از آگاه‌ترین و پُروسواس‌ترین‌شان ـ را شنیدم که در یک غروبِ دلگیر داشتم «سنگِ آفتاب» اکتاویوپاز ـ شاعر مکزیکی ـ را می‌خواندم که میرعلایی آن را به جامعه‌ی کتابخوان ایران معرفی کرده بود. بسیار پیش‌تر از آن‌که اعضای آکادمی ِ نوبل به او جایزه‌ی نوبل بدهند و به جهانیان معرفی‌اش کنند. میرعلایی آن‌چنان در زمینه‌ی شناخت ادبیات معاصر جهان تیزهوش بود که نه تنها درباره‌ی اکتاویوپاز که درباره‌ی بسیاری دیگر از نویسندگانِ جهان که هنوز در ایران کسی نمی‌شناخت‌شان، این کار را کرد و ما بعدها می‌فهمیدیم که بعله فلان نویسنده نوبل گرفته یا در جهان مشهور شده است.
آری آن غروبِ شوم، سنگِ آفتاب را می‌خواندم. دقیقاً شعر زیر را؛ که دوستی تلفن کرد و باز هق‌هق و باز اشک‌های عجول.

هیچ‌چیز نمی‌گذرد، خورشید تنهاست
که پلک می‌زند، به کُندی حرکت می‌کند.
هیچ‌چیز فدیه‌ای نیست،
زمان هیچ‌گاه به عقب بازنمی‌گردد.
مردگان همان‌جا که به مرگ بسته شده‌اند، باقی می‌مانند
...
ما آثار تاریخی یک زندگی هستیم
زندگی‌ای نزیسته و بیگانه، که کمتر از ماست.
زندگی به راستی کی از آنِ ما بود؟
زمین استواری نداریم
ما هرگز چیزی جز تهی و گیجی نیستیم،
زندگی هیچ‌گاه از آنِ ما نیست، از آنِ دیگران است.
می‌خواهم ادامه بدهم و پیش‌تر بروم اما نمی‌توانم...

و نتوانست. می‌گفتند گذاشته‌اندش کنار سی و سه پل. تکیه داده به دیواری کوتاه. شباهنگام. یعنی که سکته کرده است. سعید امامی کجا بوده آن زمان؟

4.
بعدها که سعید امامی و باند مافیایی‌اش دیدند یکی‌یکی نمی‌توانند از شرّ این متفکرانِ پرسشگر ـ این الهه‌های دانایی عصر جدید ـ راحت شوند، قضیه‌ی آن اتوبوس را پیش آوردند که حتماً کم و بیش شنیده‌اید. قرار بود عده‌ای از زُبده‌ترین نویسندگان و شاعران و اندیشمندانِ این سرزمین به دعوت کانون نویسندگانِ ارمنستان راهی آن دیار شوند و هیچ کدامشان هم نمی‌دانست که چه ماری پشتِ این سفر کمین کرده است. در راه‌های پُرپیچ و خم گردنه‌ی حیران گویا، راننده قصد می‌کند اتوبوس را به تهِ درّه هدایت کند. اما خدای دانایی مگر همیشه مراقب اندیشه و تفکر نیست؟ لحظه‌ی الهی و انگار هوشیاری مسعود بهنود از سقوط اتوبوس به درّه جلوگیری می‌کنند و اتفاق نمی‌افتد آن فاجعه‌ای که سعید امامی و اعوان و انصارش منتظرش بودند. اتفاق نمی‌افتد تا آسمانِ ادبی ایران سیاه‌پوش شود.

5.
از ناامنی حاکم بر فرهنگ و فرهنگ‌سازانِ این مرز و بوم خصوصاً در سال‌های پیش از 1376 گفتنی‌ها بسیار است. از دادگاهِ عجیب و حکم غریبِ نشریه‌ی ادبی گردون، ماجرایِ عجیبِ فرج سرکوهی (به دنبال دادگاهِ میکونوس)، احضارها و بازداشت‌های خودسرانه‌ی افرادی چون معروفی و کوشان و گلشیری و... که کاری جز خلق ادبیاتِ ناب نداشتند. گفتنی‌ها و خاطرات و اسناد بسیاری موجود است. اما در این‌جا فقط این را بگویم که آن‌چه دلیل اصلی نگارش این سطور شد، مصاحبه‌ی رییس کمیسیون امنیت ملی مجلس در بابِ قتل‌های زنجیره‌ای است که در روزنامه‌ی اعتماد با این تیتر منتشر شده است: «رییس کمیسیون امنیت ملی مجلس فاش کرد: ناگفته‌های قتل‌های زنجیره‌ای» اما تنها چیزی که در این مصاحبه یافت نمی‌شود، همانا ناگفته‌هایی از قتل‌های زنجیره‌ای است. واقعاً باید به حال این مملکت تأسف خورد که پس از چهار پنج سال هنوز این پرونده‌ی ملی به سرانجام نرسیده است و از آن عذاب‌آورتر این‌که هنوز آن تفکّر حذفی، آزاد و رها در شهر می‌چرخد تا کی باز قصد شکار کند.

پاییز 1381

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر

Related Posts Plugin for WordPress, Blogger...