دو مرغ بهشتی
حسین منزوی
مقدمه: زندهیاد «حسین منزوی» در دههی شصت از مصادیق بارز غریب در وطن بود. دههای که میباید اوج آثار او را در هیأت نشر میدیدیم و میخواندیم؛ تنها به ندرت میشد اثری از او را در گوشه و کنار نشریه یا روزنامهای دید و خواند. شاعر بزرگی که در دههی پنجاه برندهی جایزهی فروغ شده و از سرآمدان و یا درستتر بگوییم سرآمد غزل امروز بود. در آن سالها مقالهای دربارهی «شهریار و نیما» با عنوان «دو مرغ بهشتی» و با نام مستعار «حسین پورزنجانی» در کیهان فرهنگی سابق منتشر شد که شنیده میشد که کار حسین منزوی است. سبک و سیاق نثر نیز اگر تأمل شود، نشان از درستی این نظر دارد. با آرزوی چاپ مناسب همهی آثار آن شاعر فقید به صورت دقیق و درست «دو مرغ بهشتی» را با هم میخوانیم.
گفتنی است این مقاله پیشتر قرار بود تا در شمارهی هفتم و هشتم فصلنامهی اشراق منتشر شود که تیغ سانسور ارشاد اسلامی، امان انتشار این ارگان انجمن ادبی اشراق زنجان را بُرید.
دربارهی «نیما» نوشتن، برای راقم این سطور همیشه مشکل بوده است، به همان دلیل که نوشتن دربارهی «دریا» مشکل است. عظمت ابعاد غولآسای دریا، اجازهی سادهنگری و سهلانگاری نمیدهد. این گودال کوچکی نیست که با نگاهی نه چندان دقیق، عرض و طول و عمقش را به تخمین دریابی، این دریاست که برای شناختش باید، دلِ به دریا زدن داشته و تازه خطر غرق شدن را نیز پیشاپیش بر خود هموار کرده باشی. به هر حال قصدم این است که دربارهی نیما بنویسم و رابطهاش با یک شاعر بزرگ دیگر. یعنی کار مشکلتر است؟ به نظر میرسد که هر چند آن دیگری، نیما نیست و دریا نیست، اما دور از انصاف خواهد بود اگر، شاعر بزرگ ندانیماش. اما بزرگی نیز، چون بیشتر مفاهیم اعتباری، نسبی است؛ بزرگ و بزرگتر و بزرگترین داریم و به همین اعتبار میتوانیم، دریا، دریاتر و دریاترین نیز داشته باشیم. چه غم که اساتید ایراد بگیرند که اسم را به جای صفت نشانده است.
«شهریار» شاعر بزرگی است، شاید آخرین شاعر بزرگ از نسل شاعران کهن ــکهن را به اعتبار گرایش به سنتهای شعر گذشته به کار میبرمـ غزلهای او، از نمونههای شیرین و پرشور غزل فارسی است با هویتی خاص خود. یعنی میتوانیم در کنار غزل سعدی، غزل حافظ، غزل صائب، فیالمثل غزل شهریار را هم داشته باشیم و البته بدون آنکه غرض در یک حد و یک افق دانستن این با آنهای دیگر در میان بوده باشد. اما این تمام داستان شعر شهریار نیست و با وجود غزلهای درخشانی که این شاعر دارد، چهرهی موفقتر او را باید در برخی شعرهای دیگرش جستوجو کرد.
در «افسانه شب»، «دو مرغ بهشتی»، «مومیایی»، «ای وای مادرم» و بیش از همه، در «هذیان دل» که این آخری را باید بهترین شعر شهریار و از زیباترین شعرهای معاصر دانست و در همینجاست که شهریار با نیما رابطه برقرار میکند. شهریار آنچنان که خود گفته است، در حال خواندن حافظ، با «افسانه»ی نیما برخورد میکند و این برخورد چنان اثری بر او مینهد و چنان دگرگونش میسازد که «حافظ» را به سویی مینهد و غرق دنیای افسانه و شعر نیما میشود:
من به گهوارهی «حافظ» که چو طفل نازم
خواب «افسانه» ربود و عجبم رؤیا بود!
افسانه، در آن سالها (اولین بار افسانه در سال 1304 انتشار یافت) حال و هوای تازهای در شعر فارسی بود و بیان جدیدی از عشق و شعر عاشقانه. شهریار به راستی منقلب میشود و با استعداد درخشانی که برای پرواز در آفاق تازه دارد، آسمانش را عوض میکند و نتیجهی این پروازها، شعرهای درخشانی است که در تمام آنها، تأثیر مثبت شعر نیما به چشم میخورد. «دو مرغ بهشتی» تحت تأثیر مستقیم «افسانه» سروده میشود. در همان وزن و با همان اسلوب و حال و هوا و همان قالب. این شعر، ستایشنامهی نیماست از زبان شهریار و داستان مرغی که تنهاست و به دنبال جفتی میگردد که آوازش از جنس آواز او و پروازش از تیرهی پرواز او باشد.
در این حالت تعلیق و اشتیاق، ناگهان آوازی میشنود که نشانیهای دلخواه را دارد و چنان این آواز آشنا مجذوبش میکند که برای یافتن صاحب آواز آفاق را زیر پا میگذارد و از دریاها و جنگلها میگذرد.
ناگه از جنگل یاسمنها
نالهی آشنایی شنودم
زخمهی تار جان بود، گویی
چنگ زد در همه تار و پودم
همزبان بهشت طلایی است
باز خواند به نوشین سرودم
در پی آن صدا رفتم از دست
گفتنی است که مرغ، جویندهی «شهریار» است و جفت دلخواه نیما و نالهی آشنایی که از جنگل یاسمنها برمیخیزد، همان «افسانه».
شهریار، برای یافتن نیما، به مازندران میرود؛ تا قهوهخانهای که سراغ نیما را از آنجا دارد، اما موفق به دیدار نمیشود و به ناگزیر جلدی از دفتر غزلهایش را که در آن زمان تازه انتشار یافته بود با نامهای برای نیما میگذارد و باز میگردد.
این را شهریار در مصاحبهای سالها پیش اگر اشتباه نکنم سال 45 یا 46 بیان کرده بود که متأسفانه دسترسی به آن نداشتم و ناچار از حافظه و از خود شعر «دو مرغ بهشتی» بهره میگیرم.
شهریار چند روز بعد به همان قهوهخانه میرود و سراغ مجدد از نیما میگیرد. قهوهچی میگوید، آقای نیما آمدند و من نامهی شما و آن کتاب را به ایشان دادم، اما او، نامه را پاره کرد و دور ریخت! دل حساس و زودرنج شاعر، به درد میآید، بیآنکه دلیل بیمحلی نیما را دریافته باشد.
با خود اندیشید آخر خدایا
او خود از کبر با من نپرداخت؟
یا چنان غربت خاکدانم
کرده آلوده کاو باز نشناخت
یا که من نیستم آسمانی
اهرمن با من این رنگها باخت
کمکم از خویشتن ننگش آید.
دو مرغ بهشتی، از نشانهها و تمثیلهای آشنایی که در عرفان ایران، وجود دارد نیز بهره گرفته است. خود همین اصلیت بهشتی داشتن و غریب خاکدان بودن، یکی از آن نشانههاست. شاعر خود را مرغ بهشتی میداند که مرغان خاکی، و آوازشان را، در خور جان آسمانی و آواز آنجهانیاش نمیداند و در جستوجوی مرغ بهشتی دیگری است که چون او غریب این خاکدان است و در اشتیاق رهایی از قفس تن و پرواز به سوی جانان.
و چنین است قصهی بیمهری جفت بهشتیاش و داستان تنهایی و سرخوردگیاش را با خود به کوه و در و دشت میبرد و با زمین و آسمان باز میگوید:
اینک از طرف کوه دماوند
صبحدم چون شکوفهی دمیده
او به پایان اندیشه خود یافت
بر لب چشمهای آرمیده
ناگه از غلغل کاروانها
لرزه بر تن غزالی رمیده
آمد و خود در آغوشش انداخت
گر من از خاکیانم غزالا!
با منت این چه زود آشناییست؟
کز رد پای مردم رمیدن
شیوهی آهوان ختایی است
ور نیم خاکی، آن شاهد قدس
از چه رو با منش، بیصفاییست
حلقه زد اشک در چشم آهو
شاعر چنان شیفتهی آن صاحب آواز است که چون بیمهری او را میبیند باز هم خشمگین نمیشود و بر او نمیتازد بلکه در ماهیت خود به تردید مینگرد که نکند، من همانی نباشم که میپندارم؟
در این تردید و اندوه اما، دل شاعر از امید خالی نیست و بانگی در درونش ندا میدهد که سرانجام روزی دلخواه را خواهد یافت، کبوتر، مژدهگوی سنتی قصهها، نوید دیار نزدیک دوست را آواز میدهد:
کفتری چاهی از آشیانه
در پی دانه میکرد پرواز
زیر پر، بر لب جو جوانی
دید و با جفت خود داد آواز
روزی این نغمهساز بهشتی
میشود با همآواز دمساز
او رسید به دروازهی شهر
نیما بعدها برای شهریار توضیح میدهد که پیش از آمدن تو، چندین بار، چند نفر پیش من آمده و خود را شهریار معرفی کرده بودند و هر بار، دریافته بودم که با دروغگویی، طرف بودهام. تو که آمدی، من به همان گمان که این یکی نیز، نامه و دفتر را جدی نگرفتم.
به هر حال آن رفتار نیما، هر دلیلی داشته است، بعدها از جانب خود او، عذرش خواسته میشود و سالها بعد، نیما پوزشطلب و دیدارجو، به سراغ شهریار میرود. لحظههای آمدنش در «دو مرغ بهشتی» به زیبایی تصویر شده است:
شبچراغان روشنگر شهر
رنگ و وارنگ، دل میربایند
لالهرویان به طرف خیابان
زیب و فر، رنگ و بو میفزایند
این همان شاعر آسمانیست!
و در چنین حالتی، آن دیگری، که خبر از دیدار نزدیک دوست ندارد، همچنان ملول و محزون، در تنهایی خود، در برزخ یار و اغیار بسته و با خود نشسته است:
در شبستان خود پای شمعی
شاعری مات و محزون نشسته
دیرگاهی است کاین کلبه را در
بر رخ یار و اغیار بسته
گرد اندوه باریده اینجا
مینماید همهچیز خسته
دفتری پیشش است و سه تاری
و سرانجام دوست، همآواز و همنفس از راه میرسد. بیخبر و ناگهانی، این حضور و این دیدار برای شهریار چنان خاطرهانگیز و پرشکوه است که بعدها، در منظومهی «دو مرغ بهشتی»، این گونه، به ثبتش میرساند:
پیشتازان موکب رسیدند
همزبان بهشتی است، هشدار!
عود میسوز و صندل همیسای
غرفه را درگشا، پرده بردار
شاعری محتشم شمع در کف
پرده بالا زد و شد پدیدار
اشک شوقش به مژگان درخشید
و به راستی، لحظه، لحظهای باشکوه و فراموشناشدنی است؛ هم برای شهریار، هم برای نیما و هم برای تاریخ شعر معاصر فارسی که در آن دو شاعر بزرگ، هر یک به عنوان نمایندهی شایستهای از دو فصل مشخص شعر امروز، آغوش به روی هم میگشایند. این صحنهای است که در آن غزل امروز، با شعر نیمایی آشتی میکند و مثنوی بر گونهی شعر آزاد، بوسه میزند و بار دیگر مضحک بودن جنگ و ستیز بر سر قالبها را، به رخ میکشد. شعر خوب، خوب است و شعر بد، بد و بقیه هر چه هست در حاشیه قرار میگیرد.
باری، نیما از دیدگاه شهریار، آن گوهر شبچراغی است که از دل دریا برآمده است. او، آن شاعر یگانهای است که چون برای دیدار دوست میشتابد، کهکشانها در معبرش پل میزنند. شهریار با فروتنی و ارادتی خاص، جایگاه نیما را در آسمان توصیف میکند و مکان خود را در زمین. هر چند که در اصل، خود و نیما ر از تبار مرغان بهشت دانسته است:
گوهر شبچراغی برآمد
از دل لاجوردینه دریا
کهکشان تا زمین پل کشیده
وز دو سو، نردهی عاج و مینا
سایهای از دو روح همآغوش
گشت بر پردهی غرفه پیدا
ماه از این منظره فیلم برداشت
در پارهی بعدی، تصویری از چهرهی میهمان از راه رسیده به دست میدهد که با اندک تأمل، نشانههای نیما را در آن میتوان یافت صورت. پریدهرنگ و راهبانهای که حزن و عصمت مسیحا را توأمان دارد و گیسوانی بلند و بر دوش ریخته که هم یادآور تصویر مسیح است و هم تداعیکنندهی هیأت نیما:
همزبان با شکوه بهشتی
صورت راهبی طیلسانپوش
عصمت و حزن سیما مسیحا
گیسوان چون سمن هشته بر دوش
شاهد افرشتگان تخیل
پرفشان از دو طرف بناگوش
بازگردنده با گنج الهام
و سرانجام در پارههای پایانی، شعر تصویری از دو شاعر را در کنار هم ارائه میدهد. لحظهها، در سکونی سخنگو میگذرند. بیان آن شوقها و حکایت آن هجرانها، در کلام نمیگنجد، پس سکوت گویاتر است و شاید با همین زبان دل سحرآمیز است که نیما، عذر آن تندخویی شاعرانه را میخواهد و سپس دفتر خونین دلش را در پیش شهریار میگشاید و چشم باریکبین شاعر، ورق به ورق و خط به خط آن دفتر را چنان میخواند و چنان به خاطر میسپارد که بعدها چون دیدهها و حس کردههایش را با ما در میان میگذارد، پنداری که این نه شعر شهریار که به راستی دل خونآلود نیماست که اکنون در پیش روی ماست:
پای شمع شبستان دو شاعر
تنگ همچون دو مرغ دلاویز
مهر بر لب ولی چشم در چشم
با زبان دلی سحرآمیز
خوش به گوش دل هم سرایند
دلکش افسانههایی دلانگیز
لیک بر چهرهها هالهی غم
گوید آن من نبودم که دیدی
او نمود من و خودنمایی است
با پلیدان صفای من و تو
عرض خود بردن است و روانیست
گر صفا خواهی اینک دل من
آری این لختهی خون گفت و بگریست
در پس اشکها شمع لرزید
وای یا رب دلی بود نیما
تکه و پاره، خونین و مالین
پارهدوز و رفوگر در آنجا
تیرهای ستم زهرآگین
خونفشان چشم هر زخم لیکن
هم در او برقی از کفر و کین
گفت نیما همین لخته خون است.
آری، به راستی، نیما، عصارهی درد زمان و انعکاس زنجهای تاریخی مردمی است که تیرهای زهرآگین ستم قرون و اعصار را بر سینه دارند و هم او، با زخمهای خونفشان سینهاش، اسطورهی کیفر و کین این مردم نیز به شمار میرود، کینهی عمیق به جهانخواران. و شهریار این همه را خوب دیده و خوب به تصویر کشیده است.
شعر «دو مرغ بهشتی»، با وصفی که شهریار از تنهایی و غربت خود میکند، پایان مییابد. همزبان رفته و شاعر را با غمی تازهتر تنها نهاده است. به نظر میرسد که اندوه نیما، دست کم برای مدتی، شهریار را از غمهای خودش رهانده باشد.
آخرین واژههای منظومه، آغشته به اشکهای شبانهای است که شاعر و شمع محزونش، در غم دوست نثار یکدیگر میکنند:
همزبان رفته و کلبهی تنگ
با غمی تازهتر مانده مدهوش
باز غم، باز هم غم، خدایا
موج خون میزند چشمهی نوش
در غم همزبان اشکبارند.
«دو مرغ بهشتی» نخستین تحسینی است که شهریار نثار نیما میکند اما تنها و آخرین نیست. پس از این منظومه، شهریار باز هم در شعر خود، نیما را و شعر نیما را میستاید. تا آنجا که به یاد دارم شهریار دو غزل برای نیما دارد که یکی گفتوگویی با نیماست و دیگری مرثیهای برای نیما. جز این دو غزل، گهگاه نیز اینجا و آنجا، و به مناسبتهایی در شعرش یادی از نیما کرده است از جمله در غزلی که با مطلع:
ای دل به ساز عرش اگر گوش میکنی
از ساکنان فرش فراموش میکنی
غزلی که شهریار در آن با نیما گفتوگو و درددل میکند در نوع خود از زیباترین و پرشورترین غزلهای شهریار است و میتوان گفت روایت دیگری است از قصهی «دو مرغ بهشتی» و البته با لحنی تلختر و یأسی عمیقتر. اینجا نیز، شاعر از تنهایی خود و نیما در زمانه و در میان مردمی که به ظاهر از تیره و تبار آن دواند، اما باطناً از دودمانی دیگر، سخن میگوید، تواضع شاعرانهی شهریار نسبت به نیما در این غزل نیز همچنان نمودار است؛ به ویژه در بیت دوم: این غزل را در ضمن جزو نادر غزلهای شهریار میتوان شمرد که هم بیان حالت است و هم حال و هوایی اجتماعی دارد:
نیما غم دل گو که غریبانه بگرییم
سر پیش هم آریم و دو دیوانه بگرییم
من از دل این غار و تو از قلهی آن قاف
از دل به هم افتیم و به جانانه بگرییم
دودی است در این خانه که کوریم ز دیدن
چشمی به کف آریم و به این خانه بگرییم
آخر نه چراغیم که خندیم به ایوان
شمعیم که در گوشهی کاشانه بگرییم
این شانه پریشانکن کاشانهی دلهاست
یک شب به پریشانی از این شانه بگرییم
من نیز چو تو شاعر افسانهی خویشم
باز آ به هم ای شاعر افسانه بگرییم
پیمان خط جام یکی جرعه به ما داد
کز دور حریفان دو سه پیمانه بگرییم
برگشتن از آیین خرابات نه مردی است
می مرده بیا در صف میخانه بگرییم
از جوش و خروش خم و خمخانه اثر نیست
با جوش و خروش خم و خمخانه بگرییم
با وحشت دیوانه بخندیم و نهانی
در فاجعهی حکمت فرزانه بگرییم
با چشم صدف خیز که بر گردن ایام
خرمهره ببینیم و به دردانه بگرییم
آئین عروسی و چک و چانه زدن نیست
بستند همه چشم و چک و چانه بگرییم
بلبل که نبودیم بخوانیم به گلزار
جغدی شده شبگیر به ویرانه بگرییم
پروانه نبودیم در این مشعله باری
شمعی شده در ماتم پروانه بگرییم
بیگانه کند در غم ما خنده ولی ما
با چشم خودی در غم بیگانه بگرییم
بگذار به هذیان تو طفلانه بخندند
ما هم به تب طفل طبیبانه بگرییم.
اما مرثیهای که شهریار برای نیما ساخته نیز از بهترین شعرهای این شاعر است. پرواز مرغ بهشتی صرف نظر از آنکه بدرقهی پرشور شایستهای از نیماست، ادای دینی به او نیز هست؛ ادای دین به شاعری که بزرگترین نقش را در بازسازی شعر جدید ایران ایفا میکند، از جانب شاعری که میتوان شعرش را پلی میان شعر دیروز و امروز دانست. این شعر شائبهی هر نوع تردیدی را در اعتقاد شهریار نسبت به شعر نیما که میتوان گفت بعد از حافظ بیشترین تأثیر را بر شعر او نهاده از میان میبرد و بر سخنان شبههآمیزی که گهگاه در اینجا و آنجا، از قول شهریار دربارهی نیما و شعرش شنیده شده است، خط بطلان میکشد. نه نیما نمیتوانسته است از پشیمانی خود، در آنچه با شعر فارسی کرده است سخنی با شهریار گفته باشد چرا كه این پشیمانی اصلاً نمیتوانسته است وجود داشته باشد. شعرها و نامهها و یادداشتهای نیما سراسر آکنده از اعتماد به نفس و خودشناسی عجیب اوست. بیآنکه لزوم آنچنانی حس کنم صرفاً برای آن که شاهدی به دست داده باشم دو سه نمونه از یادداشتهای نیما را دربارهی خودش و معرفت مؤمنانهاش بر نفس خود، ارائه کنم و دوباره بر سر سخن بازمیگردم:
از نامهای به میرزاده عشقی:
«محبس، افسانه و قطعات دیگر من بیرقهای موج انقلاب شعری فارسی هستند. به همان اندازه که امروز بر آنها استهزاء میکنند، آینده آنها را دوست خواهند داشت. اگر به تقلید صرف از «افسانه» من کسی نتواند اسرار این انقلاب را زنده نگاه داشته باشد، هرگز نقصی برای کار من نخواهد بود، چرا که اصل پیش من است. بیرقهای من همیشه افراشته و سالم و سرنگوننشدنی است. به آنها باید نگاه کرد و طرح نو را در صورت آنها تجسس کرد».
از نامهای به ا. بامداد:
«من همین قدر باید از عنایتی که جوانان نسبت به کار من دارند متشکر باشم، اگر اشتباه کرده یا نکردهاند قدر مسلمتر اشتباه اینکه شخص خود من در راه و رسم خود، شک بیاورم چون که این نیت و کار من از هیکل خودم در پیش چشمم روشنتر است.»
از نامه به دوستی که شناخته نشد:
«هر چند روزنامهخوان و مجلهخوان نیستم، مجلهای را که فرستادی خواندم. من هیچ محتاج به این نیستم که برای یقین کردن به عاقبت مقدس خود به متابعت دیگران نگاه کنم که چه طور به طرز جدید من اقبال میکنند. این عاقبتی است که در آیندهی طرز شعر و سبک نوشتن خود از اولین دفعاتی که قلم من روی صفحه میچرخید، به خوبی میدیدم».
از نامهای به یکی از نویسندگان معاصر:
«ولی تو هرگز در انتشار دادن آثار یک نفر مثل من که به اخلاق وحشیانهام آشنا هستی حق هیچگونه متن گذاشتن را نداری و من هرگز مثل کسانی که خودشان و وظیفهشان را گم کردهاند تشکر نخواهم کرد، زیرا تو در این عمل به یک وظیفهی اجتماعی و عمومی خودت رفتار کردهای و توانستهای از قبول این اوراق، به طوری که درخواست کردهای از مردمان ریاکار و طرار جدا شده باشی و در آتیه بگویند فلان نگارنده دوست و حامی حق بود».
گمان میکنم همین قدر کافی است تا دریابیم که نیما، هم بر چند و چون کار خود وقوف داشت و هم با دیدگان نافذ و توانایش آفاق دور و دورتر را به خوبی میدید. او در همان ایام که به روایت خودش، مورد استهزاء قرار میگرفت، از ایمانی که به آمدن این روزها داشت، نیرو و توان ادامه دادن میگرفت. این روزها که شعر او به عنوان حقانیتی بیتردید بر پیشانی ادبیات معاصر ایران میدرخشد و این را جز مغرضان همه باور دارند، و شهریار که عمری با شاعر افسانه گذرانده و تأثیرهای مستقیم و غیرمستقیم بسیار از او و شخصیتش پذیرفته است، در شعر «دو مرغ بهشتی» همچنان که گفتم، ادای دینی سزاوار و شایسته به نیما کرده است، خود همین شعر از دلایل و براهین مبین و قاطعی است که در قبول خاطر نیما از جانب شهریار، جای نردیدی باقی نمینهد. تعریفهایی چون «پدر شعر نوین»، «شعلهی جنگل»، «توفان دل دریا»، «صحنهپرداز درخشندهترین سیما در سینمای ادبیات نوین» و جز اینها، اندکی از حق بسیار نیما بر شعر فارسی را ادا میکند و ادای حق بیشتر را، زمانه خود بر عهده گرفته است. از فرازهای شعر بدرقهای از نیما، بیتی است که شهریار خود و نیما را با دقتی شاعرانه میسنجد و تصویری که از خود و او به دست میدهد به راستی کتابی از عمق و معناست:
من همه عبرتی از باختن دیروزم
او همه غیرتی از ساختن فردا بود.
شهریار که تمام زندگیش را بر آتش ناکامی بزرگی در جوانی داشته، نشانده است، نیما را در نقطهی مقابل خود، شاعری میبیند که امروزش را، صرف ساختن فردای شعر فارسی کرده و به پیشواز شهادتی رفته است که ظاهراً شهریار نیز از آن آگاه است.
سخن آخر در این مورد این که این شعر، از نظر تعریفهای شاعرانه و در عین حال تعیینکنندهای که از نیما به دست میدهد و نیز از این جهت که داوری مستند غایی و نهایی شهریار را دربارهی نیما، ثبت کرده و منتقل میکند، ارزش فراوانی دارد:
رفت آن گو پدر شعر نوین ما بود
شعر نو چیست که بالاتر از آن نیما بود
پسر کوه بگو یا پسر افسانه
شعلهی جنگل و توفان دل دریا بود
چون یکی صاعقه بر جنگل و کوه و در و دشت
همه در پرتو اندیشهی خود، پویا بود
سینمای ادبیات نوین ما را
صحنهپرداز درخشندهترین سیما بود
عمق اندیشه و آزادی پرواز خیال
روی پیشانی بازش دو خط خوانا بود
چون زرش با همه پنهانی خود، پیدا بود
گردش چشم نپرسی که در آن جام صبوح
مستی و عربده و آشتی صهبا بود
پشت هر دندهی احساس دلی دیوانه
روی هر نقطهی حساس، سری دانا بود
من همه عبرتی از باختن دیروزم
او همه غیرتی از ساختن فردا بود
گوهرش در صدف لفظ نگنجیده هنوز
کان همه بر سر غواصی آن غوغا بود
از غرور غم توفانی او، با خود او
کس نپرداخت که مهمان شب یلدا بود
پارسال او پی من آمد و همراه پدر
پسری بود که چون دختر من زیبا بود
گوهرم نیست در این بدرقه، اشکم بپذیر
چه کند دل؟ که خود از شیشه نه از خارا بود
یاد از آن مرغ بهشتی که غریب آمد و رفت
گفت در کنج قفس چند توان تنها بود؟
زیست در گوشهی تنهایی خود دنیا بود
رد پایش همه جا محو و بلند آوازه
کز هنر خیمه به قافی زده چون عنقا بود
هر که آمد قدمی چند به پایش بجهد
دست در دست پدر، کودک نابینا بود
از بهشت آمد و آواز غم وحشی خود
خوانده برخاست که با شوق وطن شیدا بود
آن که با وی نفسی چند همآوایی کرد
دل من بود که همزاد هزار آوا بود
من به گهوارهی حافظ که چو طفل نازم
خواب «افسانه» ربود و عجبم رؤیا بود!
دایگی کرد چو حوران بهشتی با من
که به صد آینه با طوطی شکرخا بود
یاد از آن خلوت قدسی که به قول حافظ
«جز من و دوست نبودیم و خدا با ما بود»
آری آن خوان دلاویز که نیما گسترد
سالها رفت که کار من و دل یغما بود
چه به خشت و گل من دید که معماری کرد
والی او بود که این کاخ ادب والا بود
پی تشییع صبا بوده و نیما گویی
ماندن من که به این بیرمقی، بیجا بود
طفل من! یاد اساتید کهن دار به خیر
زآنکه ترکیب تو در تجزیهی آنها بود
بپر ای مرغ بهشتی که گشودم پر و بال
برویم این قفس تنگ نه جای ما بود.
دایرهی تأثیر نیما بر شعر شهریار، تنها به همین چند شعر محدود نمیشود. اینها که گفته شد بازتابهای مستقیم حضور نیما در شعر و شخصیت شاعرانهی شهریار بود. پژواکهای غیرمستقیم صدای رسای نیما را در شعر شهریار، باید در جا به جای دفترش سراغ کرد.
در منظومهی بسیار درخشان «هذیان دل»، در شعر «قهرمانان استالین گراد»، در مثنوی «افسانهی شب» و قطعهی «در جستجوی پدر و ...»
بیش از اینها در شعرهای آزاد شهریار: «پیام به انیشتین»، «ای وای مادرم»، «نقاش» و «مومیایی» که این آخری یکی از زیباترین شعرهای آزاد شهریار است و چه دلیلی از وجود این شعرها قاطعتر، برای آنکه به پذیرفتن اوزان نیمایی و کوتاه و بلندی مصراعها و تغییر در نقش سنتی قافیه و نزدیک کردن زمان به لحن طبیعی گفتوگو، که پیشنهادهای اساسی نیما به شعر جدید فارسی است، از جانب شهریار پی ببریم، پارهای از شعر «مومیایی» را نقل میکنم. ببینید چه قدر تصاویر زنده و تأثرات تازه و زبان ساده و وزن به طبیعت کلام نزدیک است:
قهوهخانه، سوت و کور
زانوی سکو گرفته در بغل
در خمار مزمن خود چرتکی
پنجره، خمیازهکش
در خمار یک غزل، یک پنجهساز
چشم کاشیهای ابلق، خوابناک
از شکاف در به هر جان کندنی است
باز چشمک میزنند
یک درخت بیدمجنون سر به زیر
زل زده در جوی آب، اندیشهناک
حال ممکن است این سؤال مطرح شود که آیا رابطهی شاعرانهی نیما و شهریار، صرفاً رابطهای یک طرفه بوده است؟ آیا شهریار در این زندگی خاص، نتوانسته است تأثیری بر نیما و شعرش بنهد؟
پاسخ این پرسش چندان ساده نیست، اما شاید با اندکی احتیاط بشود گفت که بیشک شهریار نیز بر نیما تأثیر گذاشته است. چرا که اصولاً رابطهای چنان نزدیک و با آن ماجراها و شور و حالها، نمیتواند بیرون از دایرهی تأثیر و تأثر بوده باشد. منتها شخصیا عمیقتر و ذهن پیچیدهتر نیما، این تأثیر را مستقیماً منعکس نکرده است، کما اینکه تأثیر هیچ اندیشمند و هنرور ایرانی و غیرایرانی در شعر نیما، طنین بیواسطه و دگرگون نشده، نداشته است. این خاصیت اذهان نیرومند است که هر فکر و هر تصویری را از هر جا و هر کس که بگیرند، چون قصد پس دادنش را داشته باشند، آن را به رنگ و به لباس جهانبینی و فرهنگ خود درمیآورند.
تنها، اثری که در میان آثار نیما، به نام شهریار و برای شهریار سروده شده، منظومهی بلندی است با نام «نامه به شهریار». منظومه حال و هوایی چون شعرهای دیگر نیما دارد، مهآلود و پررنج و غمآور و در عین حال دور از آن یأسهای بیمارگونهای که بر چهرهی رمانتیسم، داغی ناخوشایند نهاده است. این منظومه، با منظومهی «دو مرغ بهشتی» شهریار، نزدیکیهای بسیار دارد و اصلاً بهتر است این گونه عنوان شود که موضوعی واحد از جانب هر دو شاعر، دیده و سروده شده است. اگر شعرها تفاوتهای بارزی نیز دارند به دو دلیل است؛ یکی این که طبعاً هر دو از زاویهای خاص به موضوع نگریستهاند و در نتیجه، دیدهها کاملاً یکسان نبوده است و دیگر این که اصولاً نوع نگرش این دو شاعر و نحوهی انتخاب بخشهایی از موضوع و کیفیت بازسازی آنها، در کار دو شاعر بزرگ، متفاوت است. مثلاً صحنهی دیدار دو شاعر در «دو مرغ بهشتی» و در منظومهی نیما، با این تفاوتها شکل میگیرد:
پیشتازان موکب رسیدند
همزبان بهشتی است، هشدار!
عود میسوز و صندل همی سای
غرفه را درگشا، پرده بردار
شاعری محتشم، شمع در کف
پرده بالا زد و شد پدیدار
اشک شوقش به مژگان درخشید.
«دو مرغ بهشتی»
از چپ و از راست
این ندا، در هر طرف پیچید و برخاست
آنچنان که گویی اکنون نیز میخیزد
و گذشت روزگاران، زان نکاهیده است حدّت:
نوبت دیدار آمد، شهریار شهریاران را
با یکی چوپان
از شکفته دودمان روستایان
«نامه به شهریار»
و یا داستان همزبانی و همدلی دو شاعر که در «دو مرغ بهشتی» بارها و بارها و به صورتهای مختلف بیان میشود و از جمله در پارهی نخستین شعر، در منظومهی «نامه به شهریار» این گونه، به تصویر میآید:
او که دیده داشت در این دم صواب دلستانی کردن از من
با من اندر خندهی جان بخش دیگر گفت:
روزگاران جدایی کرد دیگرسان
این جهانت پیش چشمان،
توبهکار این جهان با فکر دیگرگونه میبینی،
زیر از غم خستهی پلک چشمهای خود
نقشهی رؤیای شیرینی،
که به نزد بیدلان نغز و پسندیده است، میبافی
ای رسیده سوی منزلگه ز طرف راههای دور!
با همان چشمان ببین در من
آشنایم من
با زبان تو
آشناتر با سویدای نهان تو
با همان گونه کنایتهای پرمعنی سخن میکن
من سخنهای دلاویز تو را از هر که بشنیده
بودم اندر دل
روزی ار باشد ز روز زندگی باشم تو را دیده.
«نامه به شهریار»
یا برای نمونه تازه شدن غم دو شاعر از دیدار یکدیگر:
همزبان رفته و کلبهی تنگ
با غمی تازهتر مانده مدهوش
«دو مرغ بهشتی»
آنزمان که دست با هم داده بودیم
و سرود یک شب اندوهآور را
در دل رنجور با هم میسرودیم
داستان رنج من، نوتر بسی گردید.
«نامه به شهریار»
و یا تعبیر «دل نمودن» که کنایتی از راز دل گشودن نیما در پیش شهریار است. و به دنبالش بیان این نکته که هر دو، در غم دوست، اندوه خود را از یاد بردهاند، در دو شعر، به دو عبارت، بدینگونه بیان شده است:
گر صفا خواهی اینک دل من
آری لختهی خون! گفت و بگریست
و
وای یارب! دلی بود نیما
تکه و پاره، خونین و مالین
و
آری این شاعر و شمع محزون
کرده از آتش خود فراموش
در غم همزبان اشکبارند.
«دو مرغ بهشتی»
آه! میجستم در این وادی که یابم مردم همدرد
و بدو زآنچه مرا بر سر گذشته داستان گویم
دل بدو بنمایم و زو حرف دل جویم
لیک یکبار استخوانم سوخت
و غم دنیایی از کوهم گرانتر پیش چشم آمد
من، همین که دل به نکتههای شورانگیز او دادم
و ندانستنم زمان چه رفت و شبها، چه گذشتند
چشم بر دریای پر تشویش بگشادم.
«نامه به شهریار»
و سرانجام، پایانهای مشابه دو شعر که در هر دو، شمع محزونی فضای غمآلود شعر را، از پرتو لرزان خود، سایه و روشن بخشیده است و در اینجا نیز نیما اشارهای به شعر شهریار دارد. حال پایان این شعر را بخوانیم.
گر همه رگهای بیخود ماندهام بشکافی از هم، آه!
نشنوی غیر از غم من نام
ای نگارین شهریار شهر دلبندان!
در شبستان تو نیز آن شمع
با پریده رنگ خود، تنها از آن غمگین میافزود
که به یاد روزگارانی چو صحبت را میآغازی،
از تو اندر آتش حسرت، جگر سوزد.
و سرانجام، گمان نمیکنم بر این مقال، هیچ ختامی زیباتر از نامهی نیما به شهریار بوده باشد، نامهای که عنوان مقدمهی همین منظومهنامه به شهریار را دارد و چون اکثر نامههای نیما، حاوی نقطه نظرهای مهم و دقیق و در خور تأمل اوست دربارهی شعرش. اما پیش از نقل تمامی آن نامه، شاید پُربیجا نباشد اگر اشاره به این موضوع داشته باشیم که از میان نامههای فراوانی که نیما به این و آن نوشته است و در میان گیرندگان نامهها تقریباً از هر گروه فرهنگی، هنری و سیاسی کسی یا کسانی دیده میشوند، شاید لحن نامهاش به شهریار، احترامآمیزترین بوده باشد، اگر نگوئیم که صمیمانهترین و پراخلاصترین است و این میتواند نشانهای از باور مثبت و اعتقاد جدی نیما به شعر و شخصیت انسانی شهریار بوده باشد، باور و اعتقادی که نسبت به کمتر کسی از مخاطبان نامههای نیما، شاهد آن هستیم:
27 تیرماه 1323 تهران
شهریار عزیز:
منظومهای را که به اسم شما ساخته بودم، فرستادم. زبان این منظومه زبان من است و با طرز کار من، که رموز آن در پیش خود من محفوظ است. اگر عمری باشد و فرصتی به دست بیاید که بنویسم مخصوصاً از حیث فرم آنچه به آن ضمیمه میشود و از خود اشعار پیداست و مخلص شما گناه آن را برای خود و هفت پشت خود به گردن گرفته، شکل به کار بردن کلمات است برای معنی دقیقتر، که در ضمن آن چندان اطاعتی، مانند اطلاعات غلام زرخرید، نسبت به قواعد زبان در کار نیست. در واقع با این کار که در شعرهای من انجام گرفته، قواعد زبان کامل شده و پا به پای این کمال، کمالی برای زبان به وجود آمده است، از حیث مایه و نرمی و قدرت بیان دیگر چیزی که در این اشعار هست، طرز کار است که در ادبیات ما، سابقه نداشته، هنوز کسی به معنی آن وارد نشده و شعر را مجهز میکند برای موسیقی دقیقتری که در بیان طبیعت شایستگی بیشتری دارد و اعجاز میکند، اعم از اینکه شعر آزاد سروده شده باشد، یا نه.
دوست شما نسبت به این طرز کار، علاقه و ایمان عجیبی دارد، شبیه به مؤمنی نمازخوان، در مقابل آن زانو به زمین میزند مثل این که بهاری جسته و گل شکفته، به گرد آن میگردد. بیشتر اشعار جدی او، که برای فهم مردم خود را نزول نداده است، بر طبق آن سروده شده.
از همهی اینها گذشته من یک کار دیگر کردهام. به قول شما، این شهادتی است. گویندهی این قسم اشعار، هدف دورتر داشته و چه قدر شهرت خود را فدا ساخته است.
به علاوه شهادت است و خود من به زبان میآورم. برای این که سرائیدن این قسم شعر، بسیار زحمت و وقت درخواست میکند. بارها برای رفقای خود گفتهام:
آدم، در حین سرودن و مواظبت در حال مصرعها، که چه طور نظم طبیعی پیدا کنند، خسته و کوفته میشود. ولی هیچکدام از اینها برای آستان شریف تو چیزی نیست و نباید چندان چیزی به شمار رود. حتماً اگر روزی باشد، آفتابی هم خواهد بود. آفتابی که اکنون هست، و بیآن هیچ چیز، رنگی ندارد، دل است، تو دل میخواهی.
اگر در خلال این سطور، بیابی، اگر من توانسته باشم از روی صدق و صفا، علامتی نشان بدهم، کاری کردهام. من یکبار دیگر، صدق و صفای خود را با این چند سطر علاوه میکنم که به همپای منظومه، یادگار بماند.
منظومه را زنم ماشین کرده، این سطور را به دست خودم مینویسم، باشد برای روزی که ما آن را نمیشناسیم. یا در آن بر حسرتهای ما افزوده است یا نه؟ و آیا چه چیزها که ما را از راه دیگر برمیانگیزد؟ چشمداشت عمده این است که این هدیهی ناقابل را به منزلهی برگ سبزی که درویشی به آستان ملوک تفحه میبرد، از دوست خود، بپذیرید! این نمونهی کار من نیست این نمونهی صفای من است.
دوست شما: نیما یوشیج
پینوشتها:
1- دیوان شهریار، انتشارات سعدی تبریز، به تصحیح خطی خود شهریار.
2- قلم انداز.
3- نامههای نیما یوشیج به کوشش سیروس طاهباز، با نظارت شراگیم یوشیج، از انتشارات نشر «آبی»، پائیز 1364، تهران.
4- کلیات نیما، از انتشارات صفی علیشاه، به کوشش جنتی عطائی.
کیهان فرهنگی، سال سوم، شمارهی 12، اسفند 1365
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر