آموزه‌های نیما یوشیج از لابه‌لای نامه‌های او؛ بخش سوم

قافیه رنگ مطلب است. بسیار دشوار است و چه می‌شود که شاعر کارکشته باشد و بتواند در هر قطعه‌ی خود چند قافیه آورده باشد. این قافیه ممکن است نه در روی مثل با کلمه‌ی دیگر باشد نه در «دخیل» و آزاد باشد. هم‌چنین وزن نتیجه‌ی یک مصراع و بیت نیست بلکه چند مصراع و چند بیت باید مشترکاً وزن را به وجود بیاورند. [...] در صورتی که برای قدما یک مصراع یا یک بیت دارای وزنی هستند، یعنی بر حسب قواعد عروضی یا موزیکی یا هجایی، اما من وزن را بر طبق معنی و مطلب به همین اساس به شعر می‌دهم، نتیجه‌ی چند مصراع است و گاه چند بیت. (ص 89)


برای همسایه، طبیعت و ماورایی در کار نیست، هر چه هست یکی است. ما در طبیعت غرق و طبیعت در ما غرق است. همین باعث بر فعالیت ماست. همسایه می‌گوید انسان مجبور است به این فعالیت و از ماسلف خود ارث برده است. (ص 90)

تئوریِ معرفت همسایه این است. معرفت، یعنی نزدیکی به آن‌چه هست. آن‌چه هست اگر به طور محسوس و مادی هست، علمی است. آن‌چه هست اگر به طور عقلی هست، فلسفی است. و اگر به طور حسی، یعنی مربوط به فهم و دیدن است و عمیق‌تر از دانستن؛ عرفان و شعر است. همسایه می‌گوید غیر شاعر برای عرفان ساخته نشده و شعر و عرفان هر کدام به هم مدد می‌دهند. فلسفه، دست و پا زدنی کودکانه است. برای آن‌هایی است که اساساً حس عالی‌مرتبه ندارند و حقایق فلسفه در برابر حقایقی که علم می‌شناساند، مستهلک و بلامعنی است. در این صورت یک علم می‌ماند و یک حس. علما می‌مانند و اهل نظر (یعنی آن‌هایی که فعالیّت حسی دارند) می‌بینند. دسته‌ی دوم، مطالبِ دسته‌ی اول را می‌فهمند ولی دسته‌ی اول چون نه و آری گفتن آن‌ها به کار بردن الفبایی (؟) است، فقط آن‌هایی که صلاحیت حسابی برای این قضاوت دارند. شعر و عرفان بلوغی است حسی مربوط به نظر وسیع داشتن که شما بتوانید دنباله‌‌رونده‌ای پرکار باشید و نه آن که روی یک نقطه مانده ولو این که دنباله‌ای به شما دست مدد بدهد. البته هر چیز به هم مربوط است ولی دلیل بر عدم ضعف یا قدرت این ارتباط نیست. همسایه‌ی عزیز من، در جهان بسیار مردمان اهل نظر می‌آیند و می‌روند و به هم‌پای دیگران همیشه ناشناس. اهل نظر را معدودی می‌شناسند. درد هم مانند حیوانات که در تاریخ طبیعی نسل دارند، ممکن است روزی منقزض شود. عرفان به کار زندگی عادی مردم نمی‌خورد مانند فلسفه‌سرایی و شعرگویی برای کسانی که نظم به کلمات می‌دهند. هر دارویی برای دردی است. شعر و عرفان داروهایی هستند که از خود درد می‌زایند. همچنین همسایه می‌گوید بهترین نتیجه‌ای که عرفان دارد می‌تواند این باشد که ما مقهوریم و معلومات ما کافی نبوده و نخواهد بود و مجهول همیشه هست. در پی این دیوار، در تاریکی صدایی می‌آید. (صص 1و92)

در این‌جا با «نظامی» همسایه بسیار موافقت دارد که در صف کبریا، اول انبیا و بعد شعرا بودند. می‌گوید همیشه خواهند بود. هرچه هست در این‌جاست. آن دریا که کرانه‌ی آن معلوم نیست و دارد یا ندارد، بزرگ است. آن دریا که همه کس مسافر کشتی آن نیست و ناخدایی در آن، کار هر دریادیده نمی‌تواند باشد... (ص 92)

اگر فرم نباشد هیچ چیز نیست. عادت کنید به دقت، تا طبیعت شما شود. من راجع ‌به فرم شعر صحبت نمی‌کنم... آن آسان‌تر است. راجع ‌به فرم مطلب. مطلب شعری شما با طراحی شما فرم پیدا می‌کند و هیچ‌وقت بلاواسطه نیست. به زمینه‌ی کار و رنگ‌های محلی که می‌دهید مربوط هست و نیست، زیرا فرم نتیجه‌ی بهترین یافتن است که شاعر بداند موضوع را با چه چیز برآورد کند. بی‌خودترین موضوع‌ها را با فرم می‌توانید زیبا کنید، امتحان کرده‌اید و دیده‌اید، به عکس عالی‌ترین موضوع‌ها بی‌فرم، هیچ می‌شود. هر موضوع فرم خاص خود را دارد. آن را با ذوق خود باید پیدا کنید. مفصل باشد بهتر است یا مختصر، برگردان داشته باشد یا نداشته باشد... فرم که دلچسب نباشد، همه‌ی چیزها، همه‌ی زبردستی‌ها، همه‌ی رنگ‌ها و نازک‌کاری‌ها به هدر رفته است. (ص 93)

وقتی که نویسنده مقدمتاً حرف‌های زائد می‌زند و در وسط کار خود حرف‌های زائد می‌آورد که موضوع پستی را به درجه‌ی عالی بالا ببرد اگر طراح قابلی باشد، ولو این‌که این کار را نباید کرد، از زنندگی کار خود کاسته است. (ص 94)

هر موضوعی به قالبی می‌خورد، مثل این‌که قبلاً در طبیعت بوده. نارنجی به طور نامساوی بریده شده و باید با جفت خود جفت شود و بدون آن کج و کوله است. مثل این‌که قفلی با کلیدی معین باز شود. (همان)

نه یک کتاب، یک منظومه، سه خط هم که با هم جفت می‌شوند طراحی لازم دارند. ترکیب، مدیون طراحی است. همین که چیزی مفرد نشد، باید خوب مرکب شود. این مسأله در صنعت همان‌قدر دقت لازم دارد که مثلاً در دارو‌سازی. زیرا در غلط ساختن دارو، جسم از دست می‌رود و نا‌تندرست می‌شود و در غلط ساختن کار، حتا ذوق و سرشت انسان به هم می‌خورد. (همان)

باز می‌گویم: ادبیات ما باید از هر حیث عوض شود. موضوع تازه کافی نیست و نه این کافی‌ست که مضمونی را بسط داده به طرز تازه بیان کنیم. نه این کافی‌ست که با پس و پیش آوردن قافیه و افزایش و کاهش مصراع‌ها یا وسایل دیگر، دست به فرم تازه زده باشیم. عمده این است که طرز کار عوض شود و آن مدل وصفی و روایی را که در دنیای با‌شعور آدم‌هاست، به شعر بدهیم. (نکته‌ای که هنوز هیچ‌کس به آن پی نبرده است و شاید فرنگی‌هایی هم که نمونه‌ی تازه از اشعار ما می‌برند به‌زودی این‌ها را درنیابند.) تا این کار نشود هیچ اصلاحی صورت پیدا نمی‌کند، هیچ میدان وسیعی در پیش نیست. از الفاظ بازاری و طبقه‌ی سوم نمی‌تواتیم کمک بگیریم، کلمات آرکائیک را نمی‌توانیم با صفا و استحکام استیل، نرم و قابل استعمال کنیم. تا این کار نشود، هیچ کار نشده. یقین بدانید دوست من، خواب شب‌پره است به روی پوست کدو که دور از حقیقت پریدن و رهیدن و جدا شدن است. (ص 95)

[...] چه بسیار آدم‌های ناشی که ماله به دست راه می‌روند، اما بنّا نیستند. (ص 97)

وزن، ابزار است. هم‌چنین کلمات، سبک، مکتب، شکل، طرز کار، فصاحت، بلاغت، و امثال آن، تشبیه کردن، ارسال مثل... عمده این است که چه‌طور ترکیب می‌شود و با آن‌چه به وجود می‌آید. شما می‌بینید در رفقاتان کسانی را که بدک غزل نمی‌گویند. گاهی در سبک هندی مضمونی و تشبیهی و مثلی به‌جا دارند. همه‌ی این‌ها برق ذوق و استعدادی است که باید به کار کامل‌تر برود و شاعر را بشناساند، نه ابزار کار خودش را. باقی را خودتان خواهید دانست. (ص 97)

به عکس، من سعی می‌کنم به شعر فارسی وزن و قافیه بدهم. شعر بی‌وزن و قافیه، شعر قدیمی‌هاست. ظاهراً بر خلاف این به نظر می‌آید، اما به نظر من شعر در یک مصراع یا یک بیت ناقص است - از حیث وزن‌– زیرا یک مصراع یا یک بیت نمی‌تواند وزن طبیعی کلام را تولید کند. وزن که طنین و آهنگ یک مطلب معین است -‌در بین مطالب یک موضوع‌– فقط به توسط «آرمونی» به‌دست می‌آید؛ این است که باید مصراع‌ها و ابیات دسته‌جمعی و به طور مشترک، وزن را تولید کنند. من واضع این آرمونی هستم... این فکر را از منطق مادی گرفته‌ام و اصل علمی است که هیچ‌چیز نتیجه‌ی خودش نیست، بلکه نتیجه‌ی خودش با دیگران است... اساس این وزن را ذوق ما حس می‌کند که هر مصراع چه‌قدر باید بلند یا کوتاه باشد، پس از آن هر چندتا مصراع چطور هماهنگی پیدا کند. عزیز من! نهایت معضل من و کمال من در این است؛ اگر برسم یا نرسم. هر مصراع مدیون مصراع پیش و داین مصراع بعد است. ( صص 9و 98)

اوزان شعری قدیم، اوزان سنگ شده‌اند. و باز برای شما گفتم... یک مصراع یا یک بیت نمی‌تواند وزن را ایجاد کند. وزن مطلوب، که من می‌خواهم، به طور مشترک از اتحاد چند مصراع و چند بیت پیدا می‌شود. بنابراین، وزن نتیجه‌ی روابط است که برحسب ذوق تکوین گرفته‌اند. فقط قافیه، باید بدانید که بعد از وزن در شعر پیدا شده. قافیه‌ی قدیم مثل وزن قدیم است. قافیه باید زنگ آخر مطلب باشد. به عبارت اُخری طنین مطلب را مسجّل کند. این است که می‌گوید شعرهای ما قافیه ندارند. (صص 101و100)

قافیه، مال مطلب است. زنگِ مطلب است. مطلب که جدا شد، قافیه جداست. در دو مطلب اگر دو کلمه قافیه شد، یقین می‌دانم مثل من زشت خواهی دانست. قدما این را قافیه می‌دانسته‌اند ولی قبول این مطلب بی‌ذوقی است برای ما که با طبیعت کلام دست به هم می‌دهیم. هر جا که مطلبی است در پایان آن، قافیه است. لازم نیست قافیه در حرف «روی» متفق باشد، دو کلمه از حیث وزن و حروفِ متفاوت، گاهی اثر قافیه را به هم می‌دهند. فراموش نکنید وقتی که مطالب تکه‌تکه و در جملات کوتاه‌کوتاه است، اشعار شما حتماً باید قافیه نداشته باشد. همین نداشتن، عین داشتن است و در گوش من لذت بیش‌تری می‌دهد. (ص 102)

کم جرئتی همسایه در آزاد شعر ساختن، علت‌اش این است که زیاد خودْدوست است. آدم که این‌طور شد، هدف نزدیک می‌خواهد  که زود برسد و سری در میان سرها بالا ببرد! این است که پابه‌پای مردم می‌آید. (ص 103)

شعر بی‌قافیه، آدم بی‌استخوان است. قافیه این است که من به شعر می‌دهم و به نظر می‌آید که قافیه ندارد، نه این‌که قدما در‌آورده‌اند. کار قدما کاری‌ست بچگانه، بسیار آسان است. عزیز من، قافیه‌بندی آن‌طور که من می‌دانم و «زنگ مطلب» آن را اسم می‌گذارم، بسیاربسیار مشکل است و بسیاربسیار لطیف، و ذوق می‌خواهد. ممکن است کمی سرسری رفتن، همه را به هم بزند، وقتی که دو مصراع آخرشان یکی نیست، به نسبت با مصراع‌های بعدی، عین قافیه است. قافیه از این بهتر نمی‌شود. (ص 103)

من خیال می‌کنم هر دو دسته به خطا می‌روند: هم آن‌ها که شعر را هجایی می‌سازند و هم عده‌ای که شعر را بی‌قافیه می‌سازند... کسانی که خیال می‌کنند شعر آن‌ها بی‌قافیه باشد گروهی کهنه‌پرست را در برابر می‌بینند و یک حس لجوجانه، بیش از حس دیگر، آن‌ها را برانگیخته است. به عکس کسانی هم که به قافیه می‌چسبند و می‌خواهند حتماً شعر آن‌ها قافیه‌دار باشد، یک کم‌جرئتی و وحشت گریبان‌گیر آن‌هاست و می‌خواهند خواننده‌ی کهنه‌پرستی را که در برابر خود می‌بینند از شعر خود راضی بدارند، به همین جهت همان عادت را پیروی می‌کنند. ولی هیچ یک از این دو نیست. اساس کار سهل کردن طرز کار و به همان اندازه زیبا ساختن فرم است به واسطه‌ی حالت طبیعی که به فرم داده می‌شود و حفظ آن حالت که تقاضا می‌کند شعر به وضع طبیعی دکلامه (بیان) شود و به هم‌پای آن، به عبارت اخری به تبعیت آن، قافیه هم روان و طبیعی باشد... نه آن‌قدر خودسر و بدون دلیل باشید و نه این‌قدر ترسو و مطیع عادت‌های پوسیده. (صص 5و 104)

آزاد باشید. آزاد ساختن، قبل از زیبا ساختن. (ص 105)

هنر شاعر در قافیه‌سازی است. قافیه زنگ مطلب است و مال یک مطلب. [...]سعی کنید که قافیه‌ها در یک مطلب، انفصال بعید با هم پیدا بکنند. به حسب ذوق و پس از کار زیاد خودتان می‌توانید پیدا کنید کجا خواننده منتظر قافیه است. هر که این انتظار را شناخت قافیه را شناخته است. می‌بینید که قافیه آوردن چه کار مشکل و محتاج به ذوقی است. (صص 7و106)

به شما توصیه می‌کنم از مطالعه‌ی دقیق در اشعار قدما غفلت نداشته باشید. در اشعار بجویید و یک فرهنگ دم‌دستی برای خودتان تهیه کنید. موضوع را که در نظر دارید به آن مراجعه کنید و مصالح تازه را برای کار خودتان بردارید. مکرر که این کار را این طور انجام دادید کم‌کم کلمات از بین رفته، ذهنی شما شده یک وقت می‌بینید چه قوّتی یافته‌اید برای نوشتن اشعار. زیرا مصالح از همه‌جور فراهم داشته‌اید اما یک چیز دیگر هست. باید معنی‌های شما خودشان در جست‌و‌جوی قالب خود بر‌بیایند. شاعری که فکر تازه دارد، تلفیقات تازه هم دارد. در حافظ و نظامی و بعد در سبک هندی این توانگری را به خوبی می‌بینید... جست‌و‌جو در کلمات دهاتی‌ها، اسم چیزها (درخت‌ها، گیاه‌ها، حیوان‌ها) هر کدام نعمتی است. نترسید از استعمال آن‌ها. خیال نکنید قواعد مسلّم زبان در زبان رسمی پایتخت است. زور استعمال این قواعد را به وجود آورده است... در آرگو و آرکائیک مشغول تفحص باشید. هر قدر این تفحص باشد کم است. (صص 9و 108)

کسی که شعر می‌گوید به کلمات خدمت می‌کند، زیرا کلماتند که مصالح کار او هستند. در این صورت مصالح خود را از جنس محکم و بادوام به کار خود انتخاب می‌کند. [...] شاعر باید کلمات خود را داشته باشد و آن‌چه را که نمی‌یابد، انتخاب کند از میان آن‌چه مأنوس است یا نیست. (صص 12و111)

اگر در موضوع‌های بسیار جدی و خواص‌پسند، عامیانه بنویسید؛ بسیار لوس است. با کلمات عوام، شما خودتان را در این موقع جزو عوام قرار داده‌اید؛ زیرا از درک این نکته غافل بوده‌اید. (ص 112)

هر کس به اندازه‌ی «فکر» خود «کلمه» دارد و در پی کلمه می‌گردد. «فکر» می‌زاید، اما «کلمه» زاییده نمی‌شود مگر با فکر. شعرایی که فکر ندارند، تلفیقات تازه هم ندارند. اما آن‌هایی که نظامی و حافظ‌اند برعکس. خیام هم مجبور شده است نسبت به خود کنایاتی یافته و کوزه و کوزه‌گر بسازد، ولی این خیلی ساده است. (ص 116)

کسی که قدیم را خوب بفهمد، جدید را حتماً می‌فهمد یا متمایل است که بفهمد. (ص 117)

شاعر مال خلوت است و اهل خلوت. (ص 119)

خیلی احتیاط کنید از این کار که شعرهاتان را با آهنگ بخوانید... اگر شعر شما به کار آوازخوان‌ها خورد بدانید نقصی در شعر شما هست و از راهی که من در پیش دارم، دورید. زیرا تمام کوشش من این است که حالت طبیعی نثر را در شعر ایجاد کنم. در این صورت شعر از انقیاد با موسیقی مقید ما رها می‌شود. (ص 123)

آهنگ شعر شما باید طبیعی و منطبق با دکلاماسیون باشد، طبیعی مثل این‌که حرف می‌زنید یا خطابه‌ای را به حال طبیعی می‌خوانید... اگر به حال طبیعی زمزمه داشته باشید، حتماً شعر شما طبیعی می‌شود چون در این حال با احساسات و حالات انسان برداشت می‌شود... (ص 124)

اساس در این است که شعر شمرده و به حال طبیعی، مثل نثر طنین‌دار خوانده شود. (ص 124)

تمامیت نسبی، می‌تواند فقط محصول تجربه و کار طولانی با نظر به تجربه‌ی دیگران باشد. (ص 127)

اگر شما مایه‌ای دارید و عشق و دردی روح شما را ویران می‌کند، چرا ویران نمی‌کنید آن‌چه را که سد راه شماست تا این‌که بتوانید بهتر بیان عشق و درد خودتان را بکنید؟ (ص 131)

آن‌چه وسعت دارد، پوشیده است. برای نظرهای عادی پیچیده، مبهم و گنگ به نظر می‌آید؛ اما نظرهای عادی هم اگر ورزش کنند عوض می‌شوند. شما خودتان را گم نکنید. آن‌چه دلکش است و از پی آن می‌گردید در آن وسعت قرار گرفته است... وصف کردن و با آن وسیع ارتباط داشتن، یک وسیله دارد و آن سمبول‌های شماست. (ص 133)

آن که عمیق‌تر می‌فهمد زود نیافته است. در این صورت چه‌قدر ابلهانه است که بخواهد زود بفهماند. (ص 133)

[...] خاطر جمع باشید به آن اندازه که ممکن بود در دوره‌ی ما کسی در خصوص شعر فکر کند و بنویسد، دوست شما فکر کرده و نوشته است. (ص 138)

[شعر]...حسی که بالقوه با انسان بوده، میلیون‌ها سال کشیده و با کار انسان خرده‌خرده آشکار شده است... شعر در درجه‌ی اعلای خود مشاهده‌ای است که افراد معین و انگشت‌شماری دارند برای افراد معین و انگشت‌شمار دیگر. در این صورت عزیز من توقع نداشته باشید چیزی را که چنین است همه‌ی مردم بفهمند... آن را که شاعر می‌داند مردم می‌فهمند اما آن را که شاعر می‌فهمد مردم می‌دانند... شعر در درجه‌ی اعلا، انسانی هم در درجه‌ی اعلا می‌خواهد. (صص 8و137)

ایرانی‌ها با موسیقی خودشان بیش‌تر تعلق خاطر دارند تا با شعر، مگر این‌که شعر چاشنی مختصر برای نظم کلمات باشد یا شعر، همان نظم کلمات معنی بدهد. در واقع ایرانی‌ها ابزار کار شاعر را دوست دارند و آن همان وزن دادن است. (ص 142)

هر چیز را زمان به وجود می‌آورد و چیزی را که زمان به وجود آورد، زمان هم در خصوص آن قضاوت می‌کند. (ص 143)

اگر شما در قطعه‌شعر یا غزلی بگویید که یعقوب‌وار برای یوسف گریه می‌کنید و نظیر مضمون‌های کهنه را با عبارات دیگر به پرده بیاورید، حمالی برای الفاظ مردگان بوده‌اید. (ص 146)

بهتر این بود که نگویید رحیم بود یا بخشنده بود، بلکه بنای داستان را طوری بگیرید که رحم او را آشکار کند و مجبور به بخشندگی شود. (ص147)

[...] پس از آن شعر «کینه» که مثل این است که گوینده در گفتن آن جان کنده... گوینده مثل این است که از دست می‌راند و با پا پس می‌کشد و بیا و نیا می‌گوید. (صص 1و150)

سرچشمه‌ی همه‌چیز خود ماییم و با این است که خود ما معنی پیدا می‌کنیم. (ص 152)

در بین شعرای ما حافظ و «ملا» عشق شاعرانه دارند. همان عشق و نظر خاصی که همپای آن است و شاعر را به عرفان می‌رساند. همچنین نظامی... در سعدی این خاصیت بسیار کم است و خیلی به‌ندرت می‌توانید در این راه با او برخورد کنید. عشق او، برای شما گفته‌ام، عشق عادی است. عشقی که همه دارند و به کار مغازله با جنس ماده می‌خورد. در صورتی که در شاعر به عشقی که تحول پیدا کرده است می‌رسیم. به عشقی که شهوات را بدل به احساسات کرده است و می‌تواند به سنگ هم جان بدهد. (ص 153)

ادبیاتی که با سیاست مربوط نبوده در هیچ زمان وجود نداشته و دروغ است. جز این که گاهی قصد گویندگان در کار بوده و گاهی نه. در این صورت مفهوم بی‌طرفی هم بسیار خیالی و بی‌معنی است. (ص 156)

بعضی از نوشته‌جات ماکسیم گورکی به خاطرم می‌آید. می‌گوید: ادبیات، افکار روشن‌تر و قانع کننده‌تر از آنی را بیان می‌کنند که علم و فلسفه بیان می‌کند. (ص 156)

[...] هرجای رودخانه نباید ماهی و هر جای کوه نباید معدن داشته باشد. (ص 158)

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر

Related Posts Plugin for WordPress, Blogger...