گزارشی مستند از یک کودک زباله‌گرد زنجانی

توضیح: این گزارش با تیتر «کاش به تریج قبای آقایان بربخورد!»، در شماره‌ی هفتم هفته‌نامه‌ی مهرزنجان (یکشنبه 3 شهریور 81، ص3) با نامی مستعار از من منتشر شده بود که همان روزها نیز واکنش‌هایی را در تحسین مشی و اراده‌ی انسان‌دوستانه‌ی گردانندگان هفته‌نامه برانگیخت. اگرچه فرقی به حال علی و خانواده‌اش نداشت و دردی از ایشان دوا نکرد.
نام مستعار را از آن‌رو انتخاب کرده بودم که نمی‌خواستم (و هنوز هم البته نمی‌خواهم) شائبه‌ی خودنمایی در آن بروز کرده باشد. مرور دوباره‌ی این گزارش در فزونی‌گرفتن علی‌های این سرزمین، باید ما را کمی به خود بیاورد و هدف از انتشار آن در این وبلاگ، توجهی چندباره به این کودکان کار و اعماق است:


لنگان، با دمپایی آبی روبسته، از پله‌ها می‌رفت بالا. از سر تراشیده و لباس‌های کثیف‌اش شناختم که علی‌ست. تا برسم بالاتر و داخل دفتر نشریه شوم، از دوست و همکارم پرسیده بود: «آشغال دارید؟» گفته بود نه. حتماً کاغذ باطله می‌خواسته.
داشت برمی‌گشت که پرسیدم: «پات چی شده؟» گفت: «میخ فرو رفته» بعد فهمیدم آهن‌پاره بوده که کسی همین‌طور از توی گوشت و کفش کشیده بیرون. گفتم: «ببینم؟» کف پای راستش را بالا آورد. چرک بود، سیاه و ورم کرده. چسب زخم وارفته‌اش، خیس خون تاب می‌خورد. گفتم: «چرا با این وضع راه افتادی؟» چیزی نگفت. ولی بعد کامل به سؤال‌هایم جواب داد.
طفلک اعتماد کرده بود. از نرده‌ها چسبید و دستم. با هم رفتیم کلنیک. بیخ گوش‌مان. خدمات درمانی فرهنگیان. خانمی گفت: «باید ببریدش پیش متخصص، عفونت کرده». دکتر جزء‌پناهی را معرفی کرد. آدرس‌اش را نوشتم و زنگ زدم تاکسی تلفنی. با کلی تأخیر آمد و سوار شدیم. گفتم «علی این‌جا باش تا ببینم دکتر هست؟» پله‌ها را نمی‌توانست بالا برود. مطب بسته بود. برگشتیم. با هم کنار جو روی جدول نشستیم. هی خیره می‌شد به جایی و تا نمی‌پرسیدی حرف نمی‌زد. «چرا یک جا ثابت کار نمی‌کنی؟ مثلاً توی بازار، توی مغازه‌ای، جایی، که کارت مشخص باشد و هی خیابان‌ها و کوچه‌ها را دنبال دو تا تکه زباله‌ی به درد بخور (!) پرسه نزنی تا از این اتفاق‌ها هم برایت نیفتد. وضع دوا و درمان را می‌بینی که؟» گفت: «کار نمی‌دهند، سواد هم که ندارم». بد نگفت. امروز پادوها و شاگرد مغازه‌ها علاوه بر اوضاع و تیپ و شمایل موقر باید مدرک تحصیلی هم داشته باشند. چه‌قدر دیپلم و لیسانس داریم که آبدارچی‌اند؟
گفتم: «مگر توی روستای شما مدرسه نبود قبل از این که بیاید شهر؟» گفت: «هست، آقام نگذاشت. گفت از پس خرج و مخارج‌اش بر نمی‌آیم» مگر چه‌قدر می‌خواهد مداد و کتاب که حتا...
منشی آمد. گفتم بنویس: علی عظیمی، روز بعد وقتی شتاسنامه‌اش را دیدم، علی عزمی‌جزیمق نوشته شده بود. جزیمق اسم روستاشان بود. ده ـ پانزده دقیقه طول کشید. خانم دکتر که آمد، رفتیم تو.
اول رو کرد به من: «چه‌کاره‌شی؟» گفتم. گفت: «هزار بار توی نشریه‌تان بنویسید». گفتم: «توی شماره‌ی اول علی را نمونه آوردیم. زندگی‌اش را نوشتیم و خیلی چیزها، ولی کسی جواب نداد».
انگار مرده‌اند مسؤولین. فقط بلدند هی جلسه بگذارند و با فیس و افاده موبایل به کمرشان بند کنند و همایش و نمایش و خزعبل تحویل بدهند و فخر کنند به کلنگ روبان‌زده و افتتاح و حرف‌های دهن پُرکن که گاو و بره جلوشان حرام کنند تا بعد بوق کنند: چندین پروژه، چندین طرح... نتیجه‌اش کو پس؟ چرا هی پس می‌رویم؟ چرا بعد از این همه هار و هور حق‌به‌جانب می‌رویم پی‌کارمان؟ چرا این‌قدر کم حافظه‌ایم؟ چه‌کسی مسؤول رسیدگی به میلیون‌ها علی‌ست؟ هفت سر عایٔله‌اند. خواهرانش از سوء تغذیه رنگ پریده‌اند. دخترها دارند پای دارقالی می‌پوسند. انگشت‌های سفید و نازک‌شان پس...؟ بغضم گرفت. اشکم پاشید.
گفت: «می‌نویسم بیمارستان شهید بهشتی، باید بستری بشه». رفتیم. عکس برداشتند از پاش. نصف سرنگ هم از نحیف خون کشیدند. پرونده هم تشکیل دادم و داروهاش را از بیمارستان درندشت بهشتی که هر بخش‌اش گوشه‌ای از حیاط است، جور کردم. با ویلچر آوردم‌اش پای تخت. توی ظرف یک‌بار مصرف استانبولی با ماست گذاشته بودند روی میز. از مسؤول تغذیه قاشق خواستم. گفت: «باید برایش لیوان و قاشق می‌آوردید». و دست کرد توی جیب روپوش سفیدش و قاشق یک‌بار مصرف داد. چه با اشتها می‌خورد! تمام که شد پرستار از دست راست‌اش رگ گرفت و هی چسب زد و جا باز کرد برای خرطوم سرم. دست کم این درد را تجربه کرده‌ام. می‌دانستم چه می‌کشد.
از علی آدرس خانه‌شان را پرسیدم (برای تشکیل پرونده حوالی خانه‌شان را نوشته بودم: «امجدیه، روبه‌روی مدرسه‌ی طالقانی» همین. علی اسم کوچه و شماره‌ی پلاک‌شان را نمی‌دانست). گفت: «ملا جلیل سر کوچه‌مان دفتر ثبت ازدواج و طلاق دارد (کَبین کَسَر) بپرسی نشانت می‌دهند».
رفتم. بالأخره پیداش کردم. ملا جلیل با قبا و عرق‌چین پشت میز نشسته بود. تا نشانی خانه‌ی علی را خواستم، گفت: «خبرنگاری؟» دیده بود لابد که توی شماره‌ی اول از علی نوشته‌ایم و فکر کرده بود که می‌خواهیم دوباره گزارش تهیه کنیم. از پدر علی گفت: «عصبی و روانی‌ست. پرونده‌ی پزشکی دارد. هرچه دم دست باشد، می‌شکند. وقتی بگیرد، زن و بچه حالی‌ش نیست. گلوی دختر ته‌تغاری‌اش را فشرده بود». می‌گفت توی خرابه زندگی می‌کنند که اصلاً قابل سکونت نیست. همگی‌شان هر از گاهی بیرون حمام می‌کنند و برای این طویله اجاره هم می‌دهند. می‌گفت خودم چند بار به مسؤولین بهزیستی و کجا‌ و کجا نامه نوشتم، حتا آوردم‌شان تا ببینند وضع «عظیمی» را اما پشت گوش انداختند. شما بنویسید، شما بگویید بلکه کاری بکنند. و گفت: روزی بیایید عکس بگیرید از خانه‌ی این‌ها. و نشانم داد.
در نیمه باز بود. پدر و مادرش همان دم در با دخترکی کوچولو ایستاده بودند. پرسیدم: «مادر علی شمایی؟» گفت: «ها، هستم». تعریف کردم. چند بار بفرما زدند. رفتم تو. ایستادم توی دالان. پدر علی با دست گوشه‌-کنار‌ها را نشانم داد که: «ببین، این وضع و روز ماست». سرم را انداختم پایین. چه می‌توانستم بگویم؟ من نازپرورده چه می‌فهمیدم گشنگی و دربه‌دری یعنی چه؟ روی زیلو که نخوابیده‌ بودم. حالم از خودم به‌هم خورد. جا برای حرف من نبود. گفتم: «درست می‌شود، صبور باشید». دلداری آخر چه فایده داشت، نه نان می‌شد نه سقف. بابای علی گفت: «دل‌نگران بودیم. می‌خواستم همین محمد را بفرستم پی‌اش». محمد که کوچک‌تر از علی بود، گفت: «می‌خواستم بیایم شفیعیه». محکم گفت. دیدم مرد است برای خودش. غیرت داشت. بالای دار قالی پرچم رنگ و رو رفته‌ی ایران بود. پهن روی کلافه خامه‌های رنگارنگ. توی ذهنم سانسور کردم: «این سرزمین نفرین شده، این خاکِ ‌خاک‌برسر، کی رنگ رفاه و خلاصی می‌بیند؟»
با محمد می‌رویم طرف بیمارستان. آقاش دست می‌کند توی جیب و یک پنجاه تومانی پاره می‌گذارد کف دستش. نگهبان، دم بیمارستان می‌گوید: «فقط یک نفر» ناچار محمد می‌رود. می‌گویم بگیر کم است. بیش‌تر لازم داشتی بگو. نمی‌گیرد. می‌گویم هر وقت داشتی پس بده. می‌گذارم توی جیب پیراهنش و راه را نشانش می‌دهم. آخر می‌زنم بیرون و به عکس و آرم و تابلوهای رانندگی فحش می‌دهم.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر

Related Posts Plugin for WordPress, Blogger...