برشی از رمان سمفونی مردگان

پدر نگاهی به بقیه‌ی کتاب‌های روی تاقچه انداخت و ناگاه برگشت: «توله‌سگ، باز هم چرندیات می‌خوانی؟»
کتاب را از دست‌اش گرفت و از وسط جر داد. بعد از کمر پاره‌اش کرد و آن‌قدر کاغذها را پاره کرد تا کف اتاق پر از کاغذ شد. جر می‌داد و می‌پاشید. هوار هم می‌کشید. گفت: «تو خانه‌ی من این اراجیف را نیاور.» موقعی که بیرون می‌رفت به سبیل کم‌پشت آیدین نگاه کرد که حالا خوب روی لب بالاش را پوشانده بود. گفت: «با این سبیل کجا را می‌خواهی پاره کنی؟»
و من پریدن زیر پلک‌های چشم آیدین را به وضوح می‌دیدم. به رسم عادت همان‌طور که نگاهم به آن‌ها بود با سرانگشت‌هام روی در اتاق ضرب گرفته بودم. پدر به دست‌هام که پشت تنه‌ام بود و رِنگ قشنگی گرفته بود اشاره کرد و غرید: «بس کن.»

همان شب اتاق آیدین را جدا کرد. گفت: «همین حالا، بحث هم نکن.»
مادر گفت: «چرا؟»
پدر گفت: «برای این‌که دندان پوسیده را باید کند و انداخت دور تا دندان سالم، سالم بماند.»
مادر با بی‌میلی زیرزمین را جارو زد. می‌گفت: «شب شگون ندارد.»
پدر گفت: «جارو کن بحث نکن.»
مادر یک فرش انداخت و تخت آیدین را آن‌جا گذاشتیم. همان شبانه. اتاقش از کف حیاط هفت پله می‌خورد. تاریک و نمور بود. بوی سرکه و آبغوره می‌داد.
پدر همیشه می‌گفت: «وقتی آدم امکانات داشته باشد باید استفاده کند.» برای همین، همان شبانه تخت خودم را کنار پنجره گذاشتم و رفتم توی بحر آسمان. انگار ستاره‌ها بیش‌تر شده بودند و دود بخاری همچنان در هوا کش و قوس می‌آمد. و لابد کلاغ‌های سیاهِ خدا فردا روی شاخه‌ها می‌نشستند و می‌گفتند: «برف. برف.»

سمفونی مردگان، عباس معروفی
چاپ پنجم، تهران: ققنوس، 1380، ص 39

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر

Related Posts Plugin for WordPress, Blogger...