برشی از کتاب راه‌ها و خارها

روایتی از کودتای 28 مرداد 1332 در زنجان
نوشته‌ی میرتقی فاضلی

روز بیست و پنجم مرداد ناگهان خبر رسید که شاه از کشور فرار کرده است. گویا او می‌خواسته بر علیه مصدق کودتا کند که شکست خورده و همراه زنش به کشور عراق گریخته است.
ما شادی‌کنان به خیابان‌ها ریختیم. به همدیگر تبریک گفتیم و به شکرانه‌ی پیروزی، نقل و نبات پخش کردیم. شاه‌پرستان مخفی شده بودند.
از چند روز به این‌طرف سرهنگی که دستور تیراندازی به سوی ما را داده بود، همراه معاونش از زنجان منتقل شده و به جای آن‌ها یک سرهنگ و یک سروان که طرفدار مصدق بودند، تعیین گردیده بودند؛ آن‌ها نیز قاطی ما شده، شادی می‌کردند. حالا دیگر میتینگ‌ها جای خودشان را به جشن و سرور داده بودند. در یکی از این تجمع‌ها تصمیم گرفته شد که دسته جمعی راهی تلگرافخانه شویم و برای مصدق پیام تبریک مخابره کنیم. من همراه دیگران نشدم. یکی از رفقایم را برداشته از دکان‌های بازار و خیابان‌ها عکس‌های شاه را جمع‌آوری کردیم.
آن‌ها را با خود آورده و در دکان یکی از دوستانم که نامش احمد قصاب بود، ریختیم. احمد با دیدن آن همه کاغذ شادی‌کنان گفت: جانم! خوب شد، تا یکسال دیگر این کاغذها برایم کافی است که گوشت لایشان بگذارم و به مشتری‌ها بدهم!
شادکامی ما بیش از سه روز طول نکشید. بعد از ظهر روز 28 مرداد 32 من در زورخانه مشغول ورزش بودم. یکی از دوستانم از در وارد شده با قیافه‌ای نگران چشم به اطراف انداخت؛ وقتی مرا دید به سویم آمد. دهانش را به گوشم نزدیک کرد و گفت: کودتا شده، مصدق را گرفته‌اند، اوباشان به خیابان‌ها ریخته‌اند و مردم را می‌زنند و غارت می‌کنند؛ زود از این‌جا برو!
من فوراً لباس پوشیده، از زورخانه بیرون آمدم. از سمت خیابان نعره‌های «زنده باد شاه!» شنیده می‌شد. از سمت بازار صداهایی از به هم خوردن قفل‌ها و میله‌های دکان‌ها به گوش می‌رسید. مردم با شتاب دکان‌هایشان را بسته، راهی خیابان بودند.
من  تصمیم گرفتم خود را به بازار رسانده از آن‌جا به باغ‌های اطراف بروم. در این موقع یک دوست جوان‌تر از خودم با دوچرخه از راه رسید، پیاده شد و از من خواست سوار دوچرخه‌اش شوم، من سوار شدم؛ او مرا در ترک خود گرفت و با سرعت از لابه‌لای جماعت عبور داد و به کوچه‌ی رنگرزان برد و از آن‌جا خود را جلو تکیه‌ی «سید ستار» رساند.
در این‌جا هر دو ما پیاده شدیم و او که «عزیز کاغاذچی» نام داشت، عذرخواهانه گفت: می‌بینی که پیش رویمان پله‌ها قرار دارند، این چرخ نمی‌تواند پایین برود، تو را به خدا می‌سپارم. من صورت او را بوسیدم و با سرعت از پله‌ها پایین رفتم و وارد خیابان فردوسی شدم. راهم را به سمت باغ‌ها ادامه دادم. از روی ریل قطار گذشتم و به سوی رودخانه روان شدم. از دور آقا رضا را دیدم که به طرف رودخانه می‌رفت. او زودزود برگشته عقب سرش را نگاه می‌کرد. مرا که دید با اشاره‌ی دست به من فهماند که باید آرام راه بروم. من خود را به او رسانده با هم به سوی رودخانه راه افتادیم. با چند باغبان، و چند دهاتی روبه‌رو شدیم که همدیگر را نمی‌شناختیم. ما دو نفر هنوز به درستی از کم و کیف قضایا خبر نداشتیم، جز این‌که شنیده بودیم کودتا شده است. و همین خبر کافی بود تا مرا دچار وحشت سازد.
خودمان را آن سوی رودخانه رساندیم و از تپه بالا رفتیم. آفتاب نزدیک به غروب بود. از شهر صداهای درهم و برهم به گوشمان می‌رسید. در بالای تپه سنگر گرفتیم. دراز کشیدیم و به شهر خیره شدیم. این‌جا درست روبه‌روی خیابان سعدی جنوبی قرار داشت. ما از فراز درختان و ساختمان ایستگاه راه‌آهن، خیابان را به خوبی می‌دیدیم. در وسط خیابان آدم‌هایی چند که مثل کلاغ به نظر می‌آمدند به این سو آن سو می‌رفتند؛ گویی کاری انجام می‌دادند. آقا رضا گفت: اگر اشتباه نکنم، یکی را دارند می‌کشند! من چشم از نظاره‌ی خیابان برگرفتم و به سمت غرب نگریستم. خورشید داشت غروب می‌کرد.
دامن آسمان به تندی رنگین بود. کمی بالاتر رنگش ملایم‌تر بود و گله‌های ابر از آن‌جا رنگ می‌گرفتند. به سمت مشرق نگاه کردم، در آن‌جا آسمان به تیرگی می‌گرایید، چنین می‌نمود که پرده‌ای از حریر داشت آسمان را می‌پوشانید. تاریکی به آرامی درون دره‌ها می‌خزید و به سمت ما می‌آمد. ناگهان احساس عجیبی به من دست داد. از جیبم کاغذ و مداد درآورده نوشتم:

کم‌کمک آفتاب نورافشان / گشت در سایه‌ی افق پنهان
دامن سرخ آسمان کبود / رنگ دیگر به خود گرفت هر آن
موج می‌زد سیاهی از بر کوه / پیش می‌آمد هم‌چو اهرمنی
دست شب می‌کشید با تشویش / پرده‌ی تار روی هر چمنی
در غروب خیال من همه‌چیز / رنگ خود را چو آسمان می‌باخت
پیش چشمم به سوی کاخ امید / دیو جهل و ستمگری می‌تاخت
بال خود می‌گشود سایه‌ی مرگ / به شبانگاه نیم‌خفته‌ی شهر
باز در خون پاک می‌آغشت / دست دژخیم بازمانده‌ی دهر
کورسوی ستارگان نگاه / باز می‌مُرد در کرانه‌ی روز
فلق جاودان صبح امید / می‌شد آخر به تیرگی پیروز

وقت می‌گذشت و هوا تاریک‌تر می‌شد. ما می‌بایست فکری به حال خودمان می‌کردیم. آقا رضا علاوه بر این که ده سال از من بزرگ‌تر بود، مسافرت‌های زیادی کرده بود و سرد و گرم روزگار را چشیده بود. او می‌گفت: ما باید اول خودمان را به تهران برسانیم و از آن‌جا راهی جنوب شویم. آن‌جاها کسی نیست که ما را بشناسد. اما من حاضر نبودم به این آسانی شهر خود را ترک کنم و راهی غربت شوم. ولی در هر حال ما باید جای امنی برای خود پیدا می‌کردیم. پیشنهاد کردم به قریه‌ی «قره تپه» برویم که در آن‌جا یکی از دایی‌های من زندگی می‌کرد. آقا رضا اسم ارباب قره تپه را پرسید. گفتم: آن‌جا متعلق به خانواده‌ی امجدی‌هاست. او گفت: نه، نه. رفتن ما به آن‌جا خطرناک است. امجدی‌ها سخت شاه‌پرست هستند. در این گفت‌وگو ما از کوهپایه‌های جنوب به سوی شرق می‌رفتیم. وقتی که یقین کردیم چند کیلومتر از شهر فاصله گرفته‌ایم، راه‌مان را کج کرده به سمت شمال راه افتادیم. مقصدمان نامعلوم بود؛ ولی پس از یک سری گفت‌وگو تصمیم بر این شد که خود را به شهر رسانده، از کم و کیف قضایا باخبر شویم.
شب هولناکی بود. ظلمت همه‌جا را پوشانده بود. ناچار بودیم شهر را دور بزنیم. راهمان از میان خارهای بیابان بود که قسمت لخت پاهایم را می‌گزیدند و خون جاری می‌کردند؛ چون که کفش‌های من تابستانی بود. بعد از دو، سه ساعت راهپیمایی خود را به اولین کوچه از شمال شهر رساندیم.
هنوز چند قدم بیش نرفته بودیم که از خم کوچه روشنایی تندی ظاهر شد. دو نفر با یک چراغ زنبوری به طرف ما می‌آمدند. آن‌ها دو برادر به اسامی ابوالفضل و احمد بودند که در میدان بزرگ شهر، یک دکان دوچرخه‌فروشی داشتند. با ما دوست بودند؛ به محض دیدن ما توقف کرده با حالتی نگران گفتند: چرا وارد شهر شدید؟ وضع خیلی خرابه! بازپرس فرزین را در برابر کلانتری دو در خیابان سعدی جنوبی به وضع بسیار فجیعی کشتند. دکان‌های چاقوسازی عابباس بحری و آقا رضا را که شما باشید، شکسته و غارت کردند. بهتر است فوراً در جایی پنهان شوید. خداحافظ شما!
آن‌ها با شتاب از ما دور شدند. ما مثل صاعقه‌زدگان لحظاتی چند بر جای خودمان خشکیدیم. بالأخره به خود آمده، تصمیم گرفتیم همان دم از یکدیگر جدا شده و هر یک پناهگاهی بیابیم. آقا رضا به کوچه‌ی بغلی پیچید و رفت. من در همان کوچه آشنایی داشتم. خود را به در خانه‌ی آن‌ها رسانده، در را زدم. دوستم در را گشود و مرا با خود داخل خانه برد. برایم شام آوردند؛ بعد به صحبت نشستیم. او عقیده داشت که فرزین را آدم‌های خان کشته‌اند. سپس دوستم توضیح داد که فرزین فقید در این روزها مشغول تدارک عروسی خود بوده، و بنا بود مادر و نامزدش برای عروسی از اردبیل به زنجان بیایند.
دوستم یک ساعت با من نشست؛ و چون شغلش ایجاب می‌کرد صبح زود سرکار برود، رفت تا بخوابد. برای من رختخواب آوردند؛ خواستم بخوابم ولی خواب به چشمانم نمی‌آمد. هرگاه چشمانم را می‌بستم، دچار وحشتناک‌ترین کابوس‌ها شده، بیدار می‌شدم. چشم‌هایم به پنجره‌ی کوچک اتاق دوخته شده بودند. هوا داشت کم‌کم روشن می‌شد و من اندکی آرام گرفته بودم. گویی اشعه‌ی روز مرهمی برای اندیشه‌ی زخمی من بود! بعد از این‌که نور خورشید از فراز دیوار خانه به محوطه‌ی آن تابید، از جایم بلند شده، به حیاط رفتم. محوطه‌ی کوچکی بود، فقط یک درخت زردآلو داشت. در این لحظات گویی برگ‌های رنگ گرفته از خورشید مرا تهدید می‌کردند. به نظرم آن‌ها خون‌آلود بودند؛ بام‌ها و دیوارها همه به خون بازپرس فرزین آلوده بودند.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر

Related Posts Plugin for WordPress, Blogger...