وقتی تعزيه تمام شد، تقی چنان تو عالم خلسه بود که نفهمید مردم رفتهاند. یک وقت متوجه شد که تنها او و چادر تکیه، به جا مانده.
مثل آدمهای خوابگرد به طرف چادر رفت. از پشتِ چادر صدای امام حسین را شنید و قلبش با شدتِ بیشتر زد. با دستِ لرزان گوشهی چادر را بالا زد. امام حسین پشتاش به او بود و داشت تو گلدان گوشهی چادر میشاشید، و به شمر که کلاهخودش را برداشته بود و کمرش را باز کرده بود گفت: «گلاب به روت، پیشابم زرد شده».
شمر گفت: «این روزا آفتاب خوردی صفرا زردابت حرکت کرده، باس بری حکیم».
امام حسین برگشت. داشت دکمههای شلوارش را میبست، گفت: «دوایِ همهی دردا، تو شیرهخونهی خودمه. باس برم شیراز ــ دو تا سرنگار که بیشتر بکشم، ردش میکنه ــ حکیم بیاد تخممو بخوره».
تقی برای بار دوم عباس ِ ننهعباس را دید ولی بقیهی حرفهایش را نشنید.
منتخب داستانهای مهشید امیرشاهی
توس: چاپ اول، اسفند 1351، صص 18و117
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر