برشی از داستان همان چشمه همان آب

و رفاقت بازگشته بود.
و کلمات بازگشته بودند.
در وقفه‌ای که پیش آمده بود دیگر خالی نبودم.
شاد بودم که از او پر می‌شوم و او شاد بود که دوران خالی شدنم فعلاً در وقفه‌ای تمام شده. احساس رفاقت آن‌قدر عمیق شده بود که گاهی قاطی می‌کردم که مادر من است یا خواهرم یا معشوقه. از بس که مهربانی می‌کرد و مهربانی را به یاد من می‌آورد.
تنم را می‌شست و هی پاکیزه می‌شدم.
تنش را می‌شستم و پاکیزه‌تر از پاکیزه‌ای که بود.
پوستم را عین یکی از کودکان‌اش با روغن زیتون جلا می‌داد.
پوستش را با تمام مهربانی‌ام نوازش می‌کردم.
خودش را به من سپرده بود با تمام بود و نبود خود.
خودم و هستی ِ مسخره‌ام را به او سپرده بودم.
احساس می‌کردم که بالأخره پیروز شده‌ام.
عشق چیست؟ رفاقت یعنی چی؟ همین که یکی را زلال دیده بودم برایم کافی بود. همین که کنار یکی به اوج زلالی رسیده بودم درد را پس می‌زد.
احساس می‌کردم این یکی بیش از معشوقه است و بیش از رفیق هم. معشوق و معشوقه‌های من و رفقای من اصلاً توی موقعیتی نبودند که بتوانم با آن‌ها یکی شوم، اما با او بدون فاصله بودم و او با من بدون فاصله بود.
احساس می‌کردم خواهر من است.
زیباتر از این برایش، مهربان‌تر از این کلامی نداشتم که او خواهر من است.
تکیه کلام او هانی بود، تکیه کلام من آبجی، که یک کلمه بود و توی هر موقعیتی با لحنی که به آن می‌دادم معنی‌اش عوض می‌شد.
گفتم: آبجی؟
و او درست عین خواهر که به بازی‌های برادرش آشناست گفت: جوونم.
گفتم آبجی‌ی‌ی‌ی؟
گفت جوووووونم.
و لب‌هام را روی لب‌هایش گذاشتم؛
آبجی؛
و دهانش عطر دهان خواهرم می‌داد؛
و موهایش عطر موهای مادرم،
و مکیدن ِ لذت انگار انتها نداشت؛
و غرقاب زیبای رنگ بود و رنگ،
که در هم می‌شد،
و بر هم می‌شد
و انتها نداشت؛
و آدم ذلیل می‌شد از این همه اوج و
اوج و
اوج.

همان چشمه همان آب، داستان بلند، (پی‌دی‌اف)، اکبر سردوزامی، صص 8 و 57

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر

Related Posts Plugin for WordPress, Blogger...