سعادت حقیقی را در عشق جستجو کنید.
کانگور
دیشب، مصاحبهی تازهای ایمیل کرده بود مهدی جان خطیبی، از دکتر اسماعیل خویی شاعر و فیلسوف سرشناس ایرانی مقیم لندن، که مجید خوشدل با او و حضوری انجام داده بود. آن پرسنده، از احوالات شخصی پرسیده بود، تا که خویی به عشق ناکاماش رسید.
عین پرسشها و پاسخهای همین بخش از گفتگو را میآورم تا که... بگذرم. به قول همان بزرگ، «ای کاش این تجربه انتقالپذیر میبود».
خوشدل: من سه، چهار سال قبل شما را که میدیدم بشاش بودید، شاداب بودید... به من بگویید چرا فرق کردهاید، چرا حالا از افسردگی صحبت میکنید؟
خویی: خب، من همیشه فکر کردهام که عشق یک نیروی نجاتبخش است. البته شمشیریست دو دم؛ هم میتواند تو را بالا ببرد و هم تو را از عرش با سر به زمین بزند. و عشق در این سالهای گذشته این هر دو کار را با من کرد. یعنی از یک سو من به اوج شکفتهگی درونی رسیدم، و در درازی پنج سال، هشت دفتر شعر از من منتشر شد، ولی بعداً بدبختانه به زمین خوردم، و با سر به زمین خوردم و کمرم شکست.
خوشدل: یعنی کمرتان برای دومین بار شکست؛ یکبار از مرگ هومن [پسر خویی] و یکبار هم همین تجربهی جدید؟
خویی: بله! من فکر میکردم که سرنوشت، خدا، تاریخ و یا شرایط زندگانی دست به دست هم داده و این چگونگی را برایم پیش آورده که بتوانم با نبودن هومنکم کنار بیایم، و تا اندازهای هم کنار آمده بودم...
خوشدل: امّا تجربهی دوم؟
خویی: بله، در تجربهی دوم، عشق من را داشت به راستی با مرگ هومن کنار میآورد. ولی انگار که هنوز با آن یکی داغ کنار نیامده بودم، که داغ بزرگتری نیز به آن اضافه شد. من گمان میکنم هر کس دیگری هم که جای من بود، فشار این دلشکستگیها...
خوشدل: او را از پای در میآورد؟
خویی: بله! به ویژه که تفاوتیست میان عشقی که در آغاز پیری به سراغ تو میآید، با عشق جوانی. عشق جوانی البته، آنگاه که به شکست میانجامد، بسیار بسیار ضربه زننده است، بسیار شکننده است. ولی پیش از آنکه این عشق بتواند تو را به زمین بزند و به خاک سیاه بنشاند، عشق دیگری پیش میآید و زندگی را بازسازی میکند...
خوشدل: و البته نیروی جوانی هم هست.
خویی: و نیروی جوانیست البته، که به کمکات میآید. ولی عشق دوم در حقیقت داستان «همه یا هیچ» بود. یعنی یا قرار بود من را به همه چیز برساند، یا به هیچ فرو کشد. و قطعاً...
خوشدل: شما همیشه تلخیها، درد و رنج و حتا خوشیها و شادکامیهایتان را با شعر تقسیم کردهاید. فیالمثل بعد از مرگ هومن نشستید و در شعری با او درد دل کردید، سرش فریاد کشیدید، بهش فحش دادید، برایش گریه کردید، عصبانی شدید و او را سرزنش کردید که چرا با رفتناش شما را تنها گذاشت و کمرتان را شکست...
خویی: بله!
خوشدل: این تجربهی اخیر را (که گفتید برای دومین بار کمرتان را شکست) آیا به شعری در آوردهاید که تا به حال منتشرش نکرده باشید؟
خویی: بله... بله!
خوشدل: که بیرونیاش نکرده باشید؟
خویی: که بیرونیاش نکردهام... البته میدانید، حتا تجربهی مرگ در تجربهی عشق... یکی از فیلسوفان معاصر میگوید: آنچه به زندگانی انسان معنا میدهد، گونهای از تجربه است، که او اسماش را گذاشته «تجربههای مرزی». دو نمونه از آشکارترین و با اهمیتترین این تجربهها، یکی تجربهی عشق است و دیگری تجربهی مرگ...
خوشدل: که گاهی مرز میان او دو خیلی به هم نزدیک است.
خویی: بله، هر دو. این تجربهها من را...
خوشدل: مایلید آن شعر بیرونی نشده را برایم بخوانید؟
خویی: یکی، دو تا که نیست، کتابی هست و...
خوشدل: حداقل آنی که در اوج سرگشتگی و شکستهگی بوده [را بخوانید].
خویی: این را به عهدهی خودت میگذارم که از دفترها در بیاوری...
خوشدل: خیلی خوب...
خویی: ولی این را میخواستم بگویم که این تجربهها به معنی برونافکنی، از خود بیرون افکنده نمیشوند، همیشه ریشهاش در خود تو میماند و تو به هر حال دربارهی آن میتوانی با دیگران حرف بزنی. ولی خود آن تجربه به دیگری انتقالپذیر نیست، ای کاش میبود...
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر