برشی از داستان آفتاب و مهتاب

کمرم تیر کشید. حس کردم چیزی از من دفع می شود و لباسم را خیس می‌کند. مایعی گرم و غلیظ. راه طولانی بود. وسط اردیبهشت، بوی یاس امین‌الدوله کوچه‌ها را پر کرده بود. اقاقی‌ها هم بودند. همان اقاقی‌ها که خواننده در ترانه‌اش می‌گفت.
خیس بودم و کمردردم بیش‌تر می‌شد. به اولین خانه که رسیدم، کلاسور را گذاشتم روی پله و نشستم روی آن. فایده‌ای نداشت. کمرم تیر می‌کشید و خیس‌تر می‌شدم. باید هر چه زودتر خودم را می‌رساندم خانه. راه افتادم.
سر راه از دکه‌ی مجله‌فروشی، مجله‌ی جوانان آویزان بود. خواننده‌ی ریشوی جوان، رویِ مجله تاب می‌خورد. هر چه پول داشتم دادم مجله را خریدم و راهم را گرفتم طرف خانه. تازه داشتم یک چیزهایی می‌فهمیدم. اولین چیزی که به فکرم رسید این بود که فوراً باید خودم را برسانم به مادرم. ولی او
ساعت شش عصر از سر کار برمی‌‌گشت. تا رسیدم، روپوش را درآوردم. همه‌ی لباس‌هام را عوض کردم. ولی هر چه می‌پوشیدم خونی می‌شد. هر چه پنبه توی جعبه‌ی کمک‌های اولیه بود برداشتم. نشستم به شستن لباس‌های خونی.
حالا دیگر سیندرلا گریه می‌کرد و به تنها چیزی که فکر نمی‌کرد میهمانی پسر پادشاه بود. تا آمدن مادر، سه ساعتی مانده بود. کمردرد و دل‌درد امان نمی‌داد. پنبه‌ها زود سرخ می‌شدند و می‌ترسیدم پنبه‌ی تمیز، دیگر در خانه نماند. رفتم در ِ حیاط و نگاه کردم به سر کوچه شاید مادر را ببینم. امروز باید زودتر می‌آمد خانه و آن سیلی ِ کذایی را که همیشه حرف‌اش را می‌زد، می‌خواباند در ِ گوش‌ام. گفته بود هر وقت خون به خودم دیدم، فوراً باید به او بگویم. چون اولین‌بار مادرها باید یک سیلی محکم بخوابانند بیخ ِ گوش ِ دخترها. مادر فایده‌ی این کار را نگفته بود. وقتی پرسیدم فقط گفت: «رسم است.» ماجرای خون را وقتی گفته بود که در حمام، آن دو جوانه‌ی دردناک را روی سینه‌ی بچه‌گانه‌م دیده بود.
آن‌قدر درد داشتم که از هر چه خواننده‌ی جوان و پسر پادشاه بود بدم می‌آمد. از سیندرلا هم بدم می‌آمد که آن‌قدر خودش را برای پسر پادشاه لوس کرده بود. زن شدن به این همه درد نمی‌ارزید. تازه باید درد آن سیلی را هم تحمل کرد. (صص 5 و64)

شیوا ارسطویی، مجموعه داستان آفتاب مهتاب، ویرایش سوم 1383، نشر مرکز، 104 صفحه

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر

Related Posts Plugin for WordPress, Blogger...