● خيلىها هستند كه در چهل سالگى و پنجاه سالگىشان ماندهاند ولى شما در اين سن و سال هنوز نوگرايى مىكنيد. اين نوگرايى نتيجهی چه چيزى است؟ آسيبشناسى كرديد يا...
...من خوشبختانه جامعه و شعر معاصر را آسيبشناسى كردهام و اينها در پنج جلد منتشر شده است. آمدهام شعر معاصر را آسيبشناسى كردهام كه چرا اخوان آنگونه شعر مىگويد و چرا شاملو اين راه را مىرود و چرا فروغ به آن شيوه گرايش پيدا مىكند. در عين حال من اهل مطالعهی وسيع هستم. كتاب فلسفهی جديدى نيست كه در خانهام نباشد و من آن را نخوانده باشم. انديشههاى جديد بشرى نيست كه من نخوانده باشم و در عين حال ادبيات كلاسيكمان را هم بسيار خوب و عميق خواندهام و هرگز بين اينها گسست نگذاشتم. يعنى گذشتهی عظيم ما خوب و قابل ستايش است و من پيوندش دادم به امروز. من شالودهام محكم است كه مىتوانم نوگرا باشم. تنه و ريشهام محكم است. خوب و بادقت مىخوانم. همين الان دارم كتاب تأثير بودا در فرهنگ و ادبيات اسلامى را مىخوانم. اين كتاب «بازتاب اسطورهی بودا در ايران و اسلام» بسيار كتاب درخشانى است. نويسندهی آن آقاى "سيد حسن امين" است كه چند كار برجسته انجام داده است. منظور اين است كه اگر شاعرى نگذارد ريشهی دانشاش و ريشهی فرهنگاش بىآب بماند، يك جا نمىماند. اما اگر بماند در كلاسيسيسم، هيچ چيزى نخوانده باشد بپرد برود آگاهىهاى اخبارى ژورناليستى را بگيرد، هر دو بىپايه مىشوند. يا او غرق كلاسيسيسم مىشود مثل مرحوم اخوان كه مىرود سراغ غزل پس از شصت سال شعر مترقى، يا اينور هم شاعر ديگر كه شعرش اصلاً ريشه و پايهاى ندارد و اصلاً ربطى به فرهنگ ما ندارد و پيوندى ندارد. اگر كسى هم لحظهاى موفق شود، موج است و زود پايان مىگيرد و از مد مىافتد. اما من اين پيوستگى را حفظ كردهام و حالا هم در هفتاد و چهار سالگى مىتوانم نوگرايى كنم.
● ربطى به تهران هم كه ندارد؟
نه. البته ربط به تهران از اين جهت دارد كه اين جا براى كار و به دست آوردن منابع و مراجع امكانات فراوان است. در شهر كوچكى مثل بوشهر نه.
● من نمىدانم كه چرا گير دادهام به تهران، جالب است. من و شما هيچ كدام بچه تهران نيستيم و من بىخود و بىجهت وقتى را كه بايد به شعر و شما اختصاص بدهم از تهران حرف مىزنم...
به هر حال واقعيتى است. همهی امكانات در تهران است. در بوشهر كه بودم شعر مىنوشتم اما نمىدانستم چه كار كنم. گو اين كه اين جا سر پيرى مجبورم كار كنم براى معاشم و اين خانه را هم رهن كردهام و اجاره مىدهم. بچههاى برادر مرحومام هم هستند و بايد ادارهشان كنم. خيلى هم گران و سخت است اما حداقل اين جا نان را از راه فرهنگى درمىآورم؛ يعنى با قلمام نان مىخورم. سر پيرى رنج مىكشم، خستگى مىكشم. از بس كه اينور و آنور سخنرانى كردهام ديگر صدايم در نمىآيد ولى خوب و مناسب است و تا زنده هستيم خدا را شكر مىكنيم كه مىتوانيم اين راه را برويم.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر