قبلاً از مهشید امیرشاهی نوشته بودم. چند نمونه از نثر زیبایش را هم شاهد مثال آورده بودم، که میتوانید برای مرور آنها به نوشتههای پیشین بویکاغذ مراجعه کنید. تکهمتن زیر هم جزو همان نمونه نثرهای خوش ساختِ ایشان است که میخوانید:
چندبار به صدای بلند میپرسی، "پس حسن کی دوباره پیش ما برگشت؟"
و ممه میگوید، "هَه؟ با منی رولَکَم؟" موهاش را پشت گوشاش میزند شاید بشنود و تو یکبار دیگر فریاد میزنی و سؤال را تکرار میکنی.
ممه سرش را تکان میدهد و میگوید، "ممت دِیَه پیر شده. قوزش درآمده."
و تو همهی محبتی را که در دلات به ممه داری، تو چشمات میریزی و به قوز پشت ممه نگاه میکنی و از سؤالات چشم میپوشی و به خودت وعده میدهی که از خود حسن یا مادر بپرسی. و با اشارهی سر به ممه میگویی، "فکرش را نکن ـ نه فکر سؤالی را که کردم نه فکر قوز پشتات را ـ حرفات را بزن."
و ممه با ذوق میگوید، "مَ رفتم. حسن آقا نیامد. رَف کربلا پیش ننهش. هار شده بود. والله! ـ نه والله، هار نبود. حیا داش. بعد از ظهر زیر یه کرسی مرفتیم.با شوال مینشسّ و پا میشد. پاشَ مَ ندیدم ـ هرگز."
و تو با لبخند معنیداری به ممه می گویی، "ای کلک ـ حیای حسن چندان هم باب دندانات نبود. بدت نمیآمد لاسی باهت میزد."
ممه میبیند و بیصدا میخندد و میگوید،"خُ م َچاق بودم و مسّ بودم.جوان بودم. اما آدِمای او روز حیا داشّن. مثه حالا که نبود کورپَکَم. آدِمای حالا هَمِشان هارَن. ایهمه آدِم از زیر دست مَ رد شد مثه آدِمای حالا ندیدم. ووی ووی ووی آدِم مخورن. پدر آدِمَ میگن."
از مجموعهی بعد از روز آخر، مهشید امیرشاهی، داستان آغاسلطان کرمانشاهی، صص 5 و 54
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر