تاریخ در «تاریخ بیهقی» [۱]
عباس میلانی
به پرویز شوکت
حدود هزار سال پیش، ایران دوران تاریخی سخت مهمی را پشت سر گذاشت، بسیاری از بزرگان فکر و ادب فارسی در سدههای چهارم و پنجم ه. ق، یعنی در دوران سیادت سامانیان، غزنویان و سلجوقیان میزیستند. در شعر فردوسی، فرخی، منوچهری و خیام، در فلسفه ابوریحان بیرونی، ابوعلیسینا و ناصر خسرو، در عرفان خواجه عبدالله انصاری و ابوحامد غزالی و بالأخره در نثر، ابوالفضل بیهقی و عنصرالمعالی کیکاووس و خواجه نظامالملک برخی از ستارگانی بودند که آسمان ادب و اندیشهی آن روزگار ایران را به جمال آثار خود آراستند.
این دوران از لحاظ تاریخی نیز اهمیتی ویژه دارد. به قول مجتبا مینوی، «ایران هنوز از صدمهی ضربتی که عرب بر پیکرش وارد آورده بود قد راست نکرده بود که دچار ضربت دیگری شد». حکومت سامانیان دورانی از «استقلال و نفس کشیدن» برای ایرانیان پدید آورد؛ «زبان فرس جدید» به وجود آمد و «صنف دهقانان ایرانی که حافظان سنن و روایات قدیم و اصول مملکتداری ایران بودند» میداندار عرصهی سیاست و فرهنگ شدند. اما این دوران دیری نپایید و شاهان ایرانی به دست غلامان ترک برافتادند و بدینسان «... غزنویان... و سپس سلسلهی سلجوقی جای آن خاندان را در ایران گرفت و در اندک مدت بر تمام ایران مسلط شد».[۲]
در آن زمان انگار دست کم دو نوع برخورد یکسره متفاوت با این تحول شکل پذیرفت. از سویی فردوسی میراث دهقانان ایرانی و تواریخ مکتوب و شفاهی ایران پیش از اسلام را احیا نمود. زبان فارسی را به سنگری دیرپا برای حفظ فرهنگ ایران بدل کرد و روی خوشی به سیطرهی ترک و عرب نشان نداد. با زبانی سرکش و سره، و به لحنی پراندوه از روزگاری نالید که در آن «تخت و منبر» برابرند و «از ایران وز ترک وز تازیان» نژادی نو و بیریشه پدید آمده و «بندهی بیهنر» بر تخت شهریاری نشسته است.[۳]
از سویی دیگر، ابوالفضل بیهقی در تاریخ پرآوازهی خود، که چند دهه پس از شاهنامه نگارش یافت، برخوردی به گمانم متفاوت با فردوسی پیش گرفت. هدف من در اینجا بررسی یکی از جنبههای تاریخ بیهقی است. میخواهم فلسفهی تاریخ و روش تاریخنگاری او را بررسم و برخی از پیامدهای اجتماعی این نوع نگرش و بافت روایی و زبانی ملازم آن را بسنجم.
شاید بهترین تمثیل نحوهی برخورد بیهقی با سیطرهی ترکان و اعراب را بتوان در یکی از حکایات منقول در خود تاریخ بیهقی سراغ کرد. سخن از ابراهیم ینال است و او از جمله ترکمانانی بود که در دوران مسعود غزنوی به گوشه و کنار ایران حمله مینمودند. مورخان و جامعهشناسان گفتهاند که یکی از تضادهای عمدهی تاریخ ایران، و شاید یکی از علل واپسماندگی اقتصادی آن، تنش فرساینده و دایمی میان قبایل اسکان نیافته (چون ترکمانان آن زمان) و تمدن و مدنیت شهری و اسکان یافته بوده است.[۴] بیهقی این تضاد را به شکلی سخت زیبا بیان میکند و در وصف ابراهیم و همپالکیان او مینویسد: «بیابان ایشان را پدر و مادر است، چنان که ما را شهرها» (ص ۷۸).[۵] به هر حال این فرزندان بیابان، طمع به فتح نیشابور داشتند که در آن زمان از نادره شهرهای جهان بود.[۶] و بیهقی در وصف حملهی این دسته از ترکمانان مینویسد:
ابراهیم ینال به کران نشابور رسید با مردی دویست و پیغام داد که وی مقدمهی طغرل و داوود است... اگر جنگ خواهید کرد تا بازگردد و آگاه کند، و اگر نخواهید کرد تا در شهر آید و خطبه بگرداند... رسول را فرود آوردند و هزاهز در شهر افتاد و همه اعیان به خانهی قاضی صاعد آمدند و گفتند امام و مقدم ما تویی، در این پیغام چه گویی که رسیده است؟ گفت شما چه دیدهاید... گفتند حال این شهر بر تو پوشیده نیست که حصانتی ندارد و چون ریگ است در دیده و مردمان آن اهل سلاح نه... قاضی صاعد گفت: نیکو اندیشیدهاید، رعیت را نرسد با لشگری برآوردن. و شما را خداوندی است محتشم چون امیرمسعود. اگر این ولایت او را به کار است ناچار بیاید یا کس فرستد و ضبط کند. امروز آتشی بزرگ است که بالا گرفته... جز طاعت روی نیست... همه اعیان گفتند صواب جز این نیست، که اگر جز این کرده آید، این شهر غارت شود خیرخیر، و سلطان از ما دور، و عذر این حال باز توان خواست و قبول کند. قاضی گفت... که هر پادشاهی که قویتر باشد و از شما خراج خواهد و شما را نگاه دارد، خراج بباید داد و خود را نگاهداشت... پس رسولِ ابراهیم را بخواندند و جواب دادند که ما رعیتیم و خداوندی داریم و رعیت جنگ نکند... اما بباید دانست که مردمان از شما ترسیده شدهاند بدانچه رفته است تا این غایت به جاهای دیگر از غارت و مثله و کشتن و گردن زدن، باید که عادتی دیگر گیرید که بیرون این جهان دیگر است... مردم استقبال را بسیجیدند... بر نیم فرسنگ از شهر ابراهیم پیدا آمد، سواری دویست و سهصد و یک علامت و جنیبتی دو و تجملی دریده و فسرده... خلق بیاندازه به نظاره رفته بودند و پیران کهنتر دزدیده میگریستند، که جز محمودیان و مسعودیان را ندیده بودند و بر آن تجمل و کوکبه میخندیدند... (صص ۳۱-۷۲۹)
آن بیرغبتی به نبرد با نیروی قاهر، آن طاعت اجباری در برابر «آتش که بالا گرفته»، آن واگذاشتن سرنوشت در دست خداوندان ملک و ملکوت، آن گریستن پنهانی پیران و آن خندهی تلخشان بر «تجمل فرسودهی» آن مشت بیابانگردی که آن روز، از سرِ ادبار زمان، سودای تخت نیشابور در سر میپختند همه، به گمانم، تمثیلیست از نگاه و برخورد خود بیهقی به تاریخ. او که خود برای چند دهه کارگزار دربار غزنوی و سلجوقی بود و کاتب دربار حساب میشد و در زیر و بم سیاست آن دوران شرکت داشت،[۷] در عین فرمانبرداری، در عین مداحی حکام، آنان را مورد انتقاد نیز قرار میداد و از نیشخند پنهانی هم ابایی نداشت، گرچه روایتش از تاریخ این تبار دستکم در ظاهر، و به ادعاهای مکرر خود راوی، ثنای این سلاطین، به خصوص مسعود است، اما در پس این ثنای ظاهری، در کنار تسلیم ظاهری راوی در برابر این «آتشی که بالا گرفته»، برخی از کاستیهای قدرت حاکم را نیز برملا میکند.گاه به زبان اشارت و ایجاز زمانی به تلویح و تلمیح، قدر قدرتی سلجوقیان را مینکوهد، قدارهبندیشان را نشان میدهد و از تباهی روزگار مردم مینالد و با ترکیبی زیرکانه از همهی این ظرایف یکی از مهمترین کتابهای تاریخ ایران را از خود بهجا میگذارد.
به رغم اهمیت کمنظیر این کتاب، نزدیک به هزار سال عنایت چندانی به آن نشان داده نشد. تنها در دو سدهی اخیر بود که بیهقی «کتابی همهپسند و همهخوان»(ص نه) شد. این اهمیت تازهیاب تصادفی نیست. دکتر فیاض آن را جزئی از جریان «تجدد ادبی» (ص نه) میخواند. در عین حال باید اضافه کرد که با هجوم غرب، ضرورت خودشناسی تاریخی برای ما ایرانیان اهمیتی حیاتی یافت. این خودشناسی از سویی معلول نفوذ غربیها و رواج راه و رسم جدید آنها در قرائت و تدوین متون تاریخی بود و از سوی دیگر، برای مبارزه با این نفوذ ضرورت داشت. رواج تجدد، نیاز و روش خودشناسی تاریخی را به ارمغان آورد.[۸] ستیز با نفوذ استعماری، کهگاه ملازم رواج تجدد بود، بر ضرورت این خودشناسی و براهمیت کسب و تثبیت هویت قومی پرقوام و ریشهدار افزود.
تاریخ بیهقی از جنبههای گونهگون اهمیتی ویژه دارد. نثر بیهقی، که اغلب به شعر پهلو میزند، از شاهکارهای تاریخ ادب فارسی است. منتقدان و مورخان و زبانشناسان از غنای واژگان آن، از سلاست بیان و زیبایی ترکیبهایش سخن فراوان گفتهاند. بیهقی عبارات دیوانی و اسناد و مدارک دولتی زمان خود را با وسواسی ستودنی و دقتی حیرتآور ضبط و ثبت کرده است. روایتش از تاریخ در عین ایجاز، به غایت ریزبین است. ملکالشعرای بهار در سبکشناسی خود مختصات نثر بیهقی را برشمرده و در عین حال سیاههای به راستی حیرتآور از واژههایی ارائه کرده که نخست از طریق تاریخ بیهقی به زبان فارسی وارد شد.[۹] شاید بتوان ادعا کرد که نقش بیهقی در تدوین نثر فارسی همسنگ نقش شکسپیر در شکلبندی زبان انگلیسی مدرن بود. از سویی دیگر، دکتر یوسفی «آهنگ و طنین خاص» نثر بیهقی را میستاید و مینویسد: «هر ایرانی فارسیدان در کلام بیهقی موسیقی پر تأثیری حس میکند... نثر وی زنده و پرتحرک و با حال از آب درآمده و به اقتضای مقام حرکت و وقار یا اوج و فرودی آشکار دارد. تصویر بزم امیرمسعود بر روی جیحون با ضربی چنین کوتاه و سریع و نشاطانگیز است... در جنگ طلخاب سخن طنطنهای دیگر دارد و رزمیست... آنجا که موضوع مستلزم تأمل و اندیشه است، لحن بیهقی آرام و سنگین است... همه جا موسیقی کلام با اندیشه و معنی سازگاری درخشان دارد». [۱۰]
در هر صفحه از تاریخ بیهقی نمونههای زیبایی از این همخوانی و سازگاری سبک و اندیشه را سراغ میتوان کرد. در مرگ استادش بونصر مشکان میگوید «قلم را لختی بر وی بگریانم» و نثری به راستی محزون مینویسد. از سویی دیگر، در وصف حسنک وزیر، نثر بیهقی لحنی در آن واحد حماسی و اندوهزده مییابد. مینویسد: «جبه و پیراهن بکشید و دور انداخت با دستار، و برهنه با ازار بایستاد و دستها در هم زد، تنی چون سیم سپید و رویی چون صد هزار نگار». (ص ۲۳۳)
البته در کنار الفتی که امروز با نثر روان بیهقی احساس میکنیم، احساسی از غربت هم گاه هنگام قرائتش، به گمانم، عارضمان میشود. سنوات او به زبان عرباند («سنه اثنین و عشرین و اربعمائه» ص ۱۹۱)، بسیاری از شخصیتهایی که صفحات کتابش را پر کردهاند، اسامی غریب و نامألوفی دارند. نثرش را میتوان از نخست نمونههای نثر عربزده دانست. این دوپارگی میان روانی زبان و انس امروزی ما با آن از یک سو، و بیگانگی اسامی و تقویم تاریخی آن، از سویی دیگر، را میتوان به حساب دوپارگی دیرپای تاریخ ما، و دیرپایی سنتهای پیش از اسلام ایران با واقعیت سیطرهی اعراب و ترکان مسلمان گذاشت. گلشیری این دوپارگی را به تمثیلی زیبا بیان میکند و از «تیری، داسی» سخن میگوید که بر پیکر سرو کاشتهی زرتشت فرود آمد و تداوم و یکپارچگی تنهی درخت را «قطع کرد». [۱۱]
سبک و زبان تاریخ بیهقی از جنبهی دیگری نیز اهمیت فراوان دارد. دکتر یوسفی بیهقی را نه تنها «مورخی بلند پایه بلکه نویسندهای بزرگ» میداند که با باریکبینی و هنرمندی «فضای هر داستان را تصویر کرده».[۱۲] بسیاری از اهل فن ریشههای بافت روایی و ساخت زبانی داستان معاصر فارسی را در آثاری چون تاریخ بیهقی سراغ میکنند.[۱۳] در واقع حدیث مرده بر دار کردن سواری که خواهد آمد، که از شاهکارهای گلشیریاش باید دانست، به استقبال زبان و بافت روایی بیهقی رفته و از آن ترکیبی نو و بدیع آفریده است.
محتویات کتاب تاریخ بیهقی دست کم به اندازهی سبک آن پراهمیتاند. آنچه امروز به عنوان تاریخ بیهقی به دست ما رسیده بخش کوچکی از کل اثر اوست. بیهقی، که نوزده سال دبیر دستگاه غزنوی و سلجوقی بود، سی جلد کتاب نوشت که «پنجاه سال را شامل است و بر چندین هزار ورق میافتد»[۱۴] و امروزه تنها مجلد پنجم تا دهم آن در دست ماست. به علاوه، خود بیهقی به صراحت یادآور شده که بسیاری از اسناد و مدارکی که قاعدتاً میبایست جزئی از کتاب میشد، از میان برده شده است. مینویسد: «و اگر کاغذها و نسختهای من به قصد ناچیز نکرده بودندی، این تاریخ از لون دیگری آمدی...» (ص ۳۸۱)
علاوه بر این، بیهقی از برخی شعرا و شخصیتها و اهل قلم سرآمد روزگار خود نیز یاد میکند که امروزه دیگر نشان و اثری از آنان در دست نیست. برای مثال او از کسی به نام شریف ابوالمظفر احمدبن ابی الهشیم هاشمی علوی نام میبرد و مینویسد: «این بزرگزاده مردیست با شرف و نسب و فضل و نیک شعر و قریب صدهزار بیت شعر اوست». (ص ۵۰۳) گویا امروز حتا بیتی هم از اشعار این هاشمی علوی به جا نمانده است.[۱۵] به عبارت دیگر، تلاشهای امروزین ما در خودشناسی تاریخی همواره با این معضل روبروست که گوشهها و شخصیتها و سندهای مهمی از گذشتهی ما معروض چپاول زمان و زمامداران شده. آینهی تاریخ ما، به سبب این گسستهای عمدی و سهوی، خدشهی فراوان دیده وگاه ما را از وادیدن چهرهی تمامنمای خود محروم گذاشته است. اگر این قول فلاسفهی معاصر را بپذیریم که سرشت هر انسان در گرو خاطرههای اوست،[۱۶] آنگاه میتوان گفت که هویت جوامع نیز، تا حد زیادی، تابع خاطرههای قومی آنان است و در این صورت، چارهای جز این استنتاج نیست که گسست و دوپارگیهای فراوانی بر خاطرهی قومی ما سایه انداخته است.
گذشته از آنچه نهب زمان و غارت حکام از تاریخ بیهقی ربوده، نکات متعدد مهمی هم به سبب نظرگاه فلسفی- سیاسی بیهقی و قید و بندهای تاریخی زمان او جایی در تاریخش نیافتهاند. باید در این «از قلم افتادهها» غور کرد چون محذوفات هر متن به اندازهی مضمون و محتویات آن در شکلبندی سرشت و جوهر متن موثرند و در تعیین «معنای تاریخی» آن نقشی اساسی بازی میکنند.
نکات اجتماعی پراهمیتی که در تاریخ بیهقی محلی از اعراب نیافتهاند، به گمانم، بر دو نوعاند. برخی ریشه در شرایط فرهنگی- تاریخی زمان بیهقی دارند و گروه دیگری ظاهراً به سبب ملاحظهکاریهای سیاسی و شخصی بیهقی از قلم افتادهاند و ریشه در جنس تفکر و تعلقات سیاسی خود او دارند.
یکی از بارزترین جنبههای بافت تاریخ بیهقی غیبت محسوس زنان در آن است. البته این موضوع را نمیتوان تنها از ویژگیهای تاریخ بیهقی شمرد، چه بیش و کم در تمامی متون تاریخی دیگر آن زمان نشان چندانی از زنان نیست. در تاریخ بیهقی اشاره به زنان بیش و کم محدود به مواردیست که در مقام مادر، همسر یا معشوق یکی از مردان محل اعتنا قرار میگیرند. حتا بسیاری از این اشارات هم امروز از نظر ما مدح شبیه به ذماند. مثلاً در مدح مادر عبدالله زبیر مینویسد: «البته جزعی نکرد چنان که زنان کنند» (ص ۲۳۸). گاه زنان مردان «بدخو و باریکگر» خود را «دوا میدهند» (ص ۷۱) و میکشند و و گاه مشغول «حیلتها» هستند، چنانکه «دکان ایشان است» (ص ۷۴۸).
به رغم تفاوت مهمی که از لحاظ نوع ادبی میان شاهنامه و تاریخ بیهقی وجود دارد، قیاس این دو کتاب از جنبهی نحوهی حضور زنان در آنها نکات جالبی را نشان میدهد. شاهنامه تاریخ اسطورهای– قدسی قوم ماست. بسیاری از زنان در شاهنامهی فردوسی چهرههایی رزمنده و درخشان دارند. تاریخ بیهقی تاریخ ناسوتی ماست. به قول رولاند بارت، زبان اسطورهای به طبیعت نزدیک است[۱۷] و در طبیعت، بیش از تاریخ، مرد و زن در صلحاند. غیبت زنان در متن تاریخ بیهقی نمادی از غیبتشان در عرصهی علنی اجتماع آن زمان است. تاریخ بیهقی و کتابهای مشابه آن را میتوان، از این لحاظ، مصداق بارز «تاریخ مذکر»[۱۸] دانست.
نوع دومی هم از مسائل و شخصیتها در تاریخ بیهقی از قلم افتادهاند که غیبتشان را، به گمانم، باید به حساب روح و اساس تفکر سیاسی بیهقی گذاشت. بیهقی، ظاهراً به اعتبار ملاحظات سیاسی و تعلقات مذهبی خود، نوعی پارسیستیزی خفیف پیشه کرده بود. مثلاً در ذکر اعیاد بیشک به اعیاد اسلامی (در قیاس با اعیاد ایرانی) عنایت بیشتری نشان میدهد.[۱۹] دربارهی فتح خراسان به دست سپاهیان اسلام مینویسد: «در اول فتوح خراسان... بر دست آن بزرگان که در اول اسلام بودند، چون عجم را بزدند و از مدائن بتاختند...» (ص ۱۴۴). قیاس زبان این عبارات با توصیف فردوسی از همین واقعه نشانی گویا از نظرگاههای متفاوت این دو است. زبان فردوسی زبانی قومی است در تلاش حفظ استقلال، و زبان بیهقی زبان قومی تسلیم تقدیر تاریخ. همین «بزرگان اسلام»اند که فردوسی «بیهنر شهریار»شان میخواند و همین «عجم»اند که فردوسی پاسداران «تخت و دیهیم» و صاحبان «نژاد و بزرگی»شان میداند. بیجهت نیست که گرچه بیهقی در کتاب خود از شعرای فراوان «چون استادان عصر ما چون عنصری و عسجدی و زینبی و فرخی» (ص ۳۷۲) نام میبرد و بیش از سیصد بیت از اشعار آنان را به متن تاریخ خود میافزاید حتا یک بار هم به فردوسی اشاره نمیکند.[۲۰]
اما به مراتب حیرتآورتر از همهی این غیبتها، کم و کیف مطالبیست که به تاریخ بیهقی راه یافتهاند. بیهقی به رغم کمتوجهی به زندگی «رعیت» و «غوغا»، در مفهوم واقعی نوعی تاریخ اجتماعی مینوشت. از ساخت دربار تا شایعات سیاسی، از اصطلاحات رزمی و بزمی تا راه و رسم رمزنویسی و جاسوسگماری، از کم و کیف نظرخواهی پنهانی شاهان از مردم تا نحوهی عشرتطلبی و سودجویی آنان، از نامهها و اسناد رسمی تا آیین عروسی و عزا همه در تاریخ بیهقی راه یافتهاند.[۲۱] یکجا در وصف حرکت سپاه از «قلب و میمنه و میسرهی جناحها و مایهدار و ساقه و مقدمه»(ص ۶۳۰) یاد میکند و درجایی دیگر، در حکایت صینی مینویسد: «و حدیث مرگ او از هر لونی گفتند، از حدیث فقاع و شراب و کباب و خایه، و حقیقت آن ایزد عزّ ذکره تواند دانست. و از این قوم کس نمانده است و قیامتی خواهد بود و حسابی بیمحابا و داوری عادل و دانا بسیار فضیحتها که از زیر زمین برخواهد آمد» (ص ۶۴۰).
در روایت نهایت ایجاز را رعایت میکند. در مدح و مداهنه هرگز راه اغراق نمیپوید. به جزئیات توجهی حیرتآور دارد. گاه این توجه را در توصیفش از واقعیت میتوان دید. مثلاً در ذکر بردار کردن حسنک وزیر مینویسد:
چون این کوکبه راست شد -من که بوالفضلم و قومی بیرون طارم به دکانها بودیم نشسته در انتظار حسنک. یک ساعت بود. حسنک پیدا آمد بیبند، جبهای حبری رنگ با سیاه میزد، خلقگونه، دراعه و ردایی سخت پاکیزه و دستاری نشابوری مالیده و موزهی میکائیلی نو در پای و موی سر مالیده زیر دستار پوشیده کرده اندک مایه پیدا بود. (ص ۲۲۹)
نشان دیگر این عنایت ویژه به جزئیات را در ساخت عبارات بیهقی سراغ میتوان کرد. گفتهاند که تعبیر زبانشناختی یک متن بیشباهت به تعبیر رؤیا نیست. همانطور که در رؤیا گاه همهی بار معنایی رؤیا بر دوش نکتهای به ظاهر جزیی و یکسره بیاهمیت و حاشیهایست، در بسیاری از عبارات بیهقی نیز گاه همهی هالهی معنایی عبارت را باید گرد واژهای به ظاهر حاشیهای سراغ کرد. مثلاً مینویسد: «و روز شنبه هشتم این ماه نامهها رسید از خراسان و ری همه مهم و امیر البته بدان التفات نکرد» (ص ۷۰۲). ناگفته پیداست که هستهی معنایی این عبارت دربست در همان واژهی «البته» پنهان شده است.
گاه بیهقی در تاریخ خود به میدان فلسفه گام میگذارد. جای پای افلاطون را بیشک در این ملاحظات فلسفی مشاهده میتوان کرد.[۲۲] در بعضی از زمینهها، نواندیشی و پیشتازی فکری بیهقی بیبدیل است. مثلاً مینویسد:
مردمان را، خواهی پادشاه و خواهی جز پادشاه، هر کس را نفسیست و آن را روح گویند، سخت بزرگ و پرمایه، و تنیست که آن را جسم گویند، سخت خرد و فرومایه. و چون جسم را طبیبان و معالجان اختیار کنند تا در بیماریی که افتد زود آن را علاج کنند و داروها و غذاهای آن بسازند تا به صلاح باز آید، سزاوارتر که روح را طبیبان و معالجان گزینند تا آن آفت را نیز معالجت کنند، که هر خردمندی که این نکند بد اختیاری که او کرده است که مهمتر را فروگذاشته است و دست در نامهمتر زده و چنان که آن طبیبان را داروهاست و عقاقیر است از هندوستان و هرجا آورده، این طبیبان را نیز داروهاست و آن خرد است و تجارب پسندیده، چه دیده و چه از کتب خوانده (ص ۱۲۶).
وقتی به تاریخ روانشناسی در غرب توجه میکنیم،[۲۳] وقتی به یاد میآوریم که در آنجا تا آغاز عصر نوزایش (رنسانس)، مصائب روانی هنوز نوعی جنزدگی تلقی میشد و درمانش هم به عهدهی جنگیران و مفتشان کلیسا بود، و بالأخره وقتی به یاد میآوریم که حتا تا به امروز بسیاری از مردم هنوز بیماری روانی را بالمآل عارضهای شرمآور میدانند و به جای درمان آن اغلب در کتمانش میکوشند، آنگاه صراحت بیان و صلابت نظر بیهقی حیرتآورتر جلوه میکند.
از لحاظ نفس و نوع تاریخنگاری هم بیهقی نه تنها در زمان خود،[۲۴] حتا تا قرنها پس از خود در ایران یکتا و بینظیر بود، بلکه در قیاس با مورخان همعصر خود در غرب هم بدیل و همتایی نداشت.[۲۵] مورخان غربی در عصر بیهقی بیشتر تذکرهی پادشاهی مینوشتند نه تاریخ اجتماعی، بیهقی خود میدانست که روایتش از تاریخ نادر و بدیع است. مینویسد:
اگر چه این اقاصیص از تاریخ دور است چه در تواریخ چنان میخوانند که فلان پادشاه فلان سالار را به فلان جنگ فرستاد و فلان روز صلح کردند و این آن را یا او این را بزد و بر این بگذشتند، اما من آنچه واجب است به جای آرم (ص ۴۵۱).
و در جایی دیگر میافزاید:
در دیگر تواریخ چنین طول و عرض نیست، که احوال را آسانتر گرفتهاند و شمهای بیش یاد نکردند، اما من چون این کار پیش گرفتم، میخواهم که داد این تاریخ به تمامی بدهم و گرد زوایا و خبایا برگردم تا هیچ چیز از احوال پوشیده نماند. و اگر کتاب دراز شود و خوانندگان را از خواندن ملالت افزاید، طمع دارم به فضل ایشان که مرا از مبرمان نشمرند، که هیچ چیز نیست که به خواندن نیرزد که آخر هیچ حکایت از نکتهای که به کار آید خالی نباشد (ص ۱۱).
انگار بیهقی در عین حال خود میدانست که این رسم تاریخنگاری چندان محبوب عوامش نخواهد کرد. گویی در ناصیهی تاریخ میدید که مدتی نزدیک به هزارسال کتاب سترگش محل اعتنای چندانی نخواهد بود، چون مینویسد:
بیشتر مردم عامه آنند که باطل ممتنع را دوستتر دارند چون اخبار دیو و پری و غول بیابان... و آنچه بدین ماند از خرافات که خواب آرد نادانان را چون شب بر ایشان خوانند و آن کسان که سخن راست خواهند تا باور دارند ایشان را از دانایان شمرند، و سخت اندک است عدد ایشان و ایشان نیکو فراستانند و سخن زشت بیندازند (ص ۹۰۵).
نه تنها گسترهی آنچه بیهقی در زمرهی رخدادهای تاریخی دانسته کتاب او را سرشتی ممتاز و یکتا میبخشد، نه تنها سبک سلیس و اغلب شعرگونهاش این روایت را به یکی از شاهکارهای ادبی بدل کرده، بلکه روش تاریخنگاری بیهقی نیز سخت بدیع است و میتوان آن را یکی از جالبترین و دقیقترین روایات تاریخ ایران دانست. بیهقی را «گزارشگر حقیقت»[۲۶] خواندهاند و تاریخش را، از لحاظ دقت و امانت، «بهترین و صحیحترین تواریخ فارسی»[۲۷] به شمار آوردهاند. گفتهاند که بیهقی «گویی به اصول تاریخنویسی، چنان که مقبول دانشمندان امروز است وقوف داشته»[۲۸] این ادعاها در عین درستی، به گمانم، محتاج بازاندیشی است و عمده هدف من در اینجا غور و وارسی در همین مدعاهاست.
«حقیقت» مفهومی مجرد نیست؛ ریشه در تاریخ دارد و با ضرورتهای قدرت ملازم است. هر حقیقتی، به قول فلاسفهی جدید، آغشته به تاریخ است. به قول میشل فوکو نظام تولید حقیقت در هر جامعه از جنبههای فراوان با نظام تولید ثروت در آن جامعه توازی دارد.[۲۹] هر ساخت قدرت بافت دانش و معرفت ویژهای گردِ خود میتند. همین بافت معرفت، همین «عالم مقال حقیقت» از اسباب عمدهی تثبیت و تحکیم و باز تولید قدرت سیاسی زمان است. مورخان در عین شرح و وصف این «عام مقال حقیقت» (Discourse of Truth) یا به روایتی کلیتر، همین «رژیم حقیقت» (Regime of Truth) از اسباب عمدهی تثبیت و تحکیم و بازتولید قدرت سیاسی زمان است. مورخان در عین شرح و وصف این «رژیم حقیقت» اغلب خود بالمآل جزئی از آنند. تاریخ، به عنوان رشتهای از معارف انسانی، از ارکان عمدهی این بافت است. با دگرگونی تاریخ، مفهوم حقیقت تاریخی هم دگرگون میشود. به قول خود بیهقی، «و عادت زمانه چنین است که هیچ چیز بر یک قاعده بنماند و تغییر به همه چیزها راه یابد» (ص ۱۵۸). حقیقت تاریخی هم از این قاعده مستثنا نیست. مورخان امروزی از «فضای تجربهی تاریخی» و «افق انتظار» تاریخی سخن میگویند و اصرار دارند مفهوم «تاریخ» و «حقیقت» هر دو باز بسته به این فضا و افقاند.[۳۰] گلشیری هم همین مسأله را به زبانی سخت زیبا بیان میکند و مینویسد: «سکهی سخن را هر دوری به نامی میزنند... و پس از ما راویان هر دور خود میدانند که این حدیث چگونه بایست گزارد و هر قصه به چه طرز باید نوشت».[۳۱]
در یک کلام، بیهقی نه «گزارشگر حقیقت» که گزارشگر روایت خاص از حقیقت بود و این روایت به اقتضای منافع خصوصی و محدودیتهای تاریخی زمان او شکل پذیرفته بود. به جای آنکه در متنی چون تاریخ بیهقی نگرشی تمامگرا، یکدست و یکپارچه سراغ کنیم باید، به گمانم، در جستجوی گسستهای آن باشیم و ببینیم کجا و چرا آن ظاهر و زبان یکدست، آن روایت «حقیقت»، به واقعیتها و روایتهای متکاثر و گاه متضاد ره میسپرد. در یک کلام، باید «حقیقت» بیهقی را به محک تاریخ آن روز و امروز بزنیم و با کندوکاو در «زوایا و خبایا»ی آن، بافت پیچیدهی حقیقتش را بازشناسیم. زبان بیهقی پر از ابهام و پردهپوشی و دوگانهگوییست و همین زبان بر روایتش از حقیقت هم سایه انداخته است. انگار مصداق همهی این نکات را از خود عنوان کتاب، یعنی تاریخ بیهقی میتوان سراغ گرفت.
واژهی تاریخ در زبان فارسی دست کم دو معنای متفاوت دارد. از سویی اشاره به زمان فصلی و تقویمی رخدادی دارد (مثلاً، روز اول سال ۱۳۷۵)؛ از سویی دیگر، به رشتهی خاصی از معرفت و نوع ویژهای از روایت اشاره میکند که میکوشد آن دسته از رخدادهایی را که «تاریخی» به شمار آمدهاند، در «ساخت» معینی جای دهد و به آنان نظم و معنا ببخشد. در هر دو عرصه، ذهن و زبان راوی و تعلقات فکری او در تعیین آنچه به «تاریخ» شهرت میگیرد نقشی اساسی بازی میکند.
به علاوه، هر مورخی در نقل «رخدادهای» سادهای که مصالح ساخت تاریخاند نوعی قصهگوست؛ روایت هر رخداد، خود آن رخداد نیست؛ از صافی زبان و ذهن راوی گذشته. به عبارت دیگر، زمان و مکان رخداد به گذشته تعلق دارد و «روایت» آن، با «تاریخ» آن، با تأخیر و به مداخلهی ذهن و سلیقهی راوی، به دست ما که خوانندهی آنیم، میرسد.[۳۲]
از سویی دیگر کتاب بیهقی را به نام تاریخ بیهقی میشناسیم و مستتر در بافت دستوری این عنوان، این واقعیت انکارناپذیر نهفته که او نه حقیقتی مجرد که روایتی مشخص و فردی را نقل کرده است. بافت روایی بیهقی بیشتر شباهت به حکایت و قصه دارد؛ آفریدهی ذهن راویست نه تابع منطق «حقیقت» مورد روایت. این روایت توالی زمانی چندانی ندارد. همانطور که خود بارها میگوید، «از حدیث، حدیث میشکافد» (ص ۱۷۰) و از سخن، سخن خیزد.
تار و پود تاریخی «حقیقت»های بیهقی را میتوان آشکارا در نحوهی برخورد او با سلطان مسعود سراغ کرد. «حقیقت» شخصیت مسعود در کتاب غرق تصاویر و تعابیر سخت پیچیده و گاه متضاد و متفاوت است. از سویی مسعود مردیست پر استبداد که در سیاست بیتدبیر و در جنگ بیکفایت بود.[۳۳] به دینداری تظاهر میکرد. اما گاه «بیست و هفت ساتگین نیم منی» مِی میخورد و آنگاه برمیخاست و «آب و طشت» (ص ۸۲۹) میخواست و مصلای نماز، دهان میشست و نماز میکرد. مال دنیا را سخت دوست میداشت و دهنبین بود. به هیچ کس اعتماد نداشت و «چنان که پدر بر وی جاسوسان داشت پوشیده، وی نیز بر پدر داشت، هم از این طبقه، که هر چه رفتی بازنمودی» (ص ۱۴۶).
گرچه همهی این رذائل شخصیت مسعود را از متن تاریخ بیهقی در مییابیم، اما بیهقی در عین حال دربارهی همین پادشاه مینویسد: «و زو کریمتر و رحیمتر رحمةالله علیه کس پادشاه ندیده بود و نخوانده» (ص ۵۲۹)، و دربارهی خاندان مسعود ادعا میکند که:
و حال پادشاهان این خاندان، رحمالله ماضیهم و اعز باقیهم، به خلاف آن است، چه بحمدالله تعالی معالی ایشان چون آفتاب روشن است و ایزد عز ذکره مرا از تمویهی و تلبیسی کردن مستغنی کرده است که آنچه تا این غایت براندم و آنچه خواهم راند برهان روشن با خویشتن دارم (ص ۱۲۹).
ناسازگاری این دو تصویر را میتوان دست کم به دو سبب و ریشه تأویل کرد. نخست باید به خاطر داشت که بیهقی و بونصر مشکان که استادش بود هر دو از کارگزاران دستگاه مسعود بودند. حیات و مقام و معاششان به قدرت او بازبسته بود. بدیهیست که نمیتوان از بیهقی انتظار داشت که یکسره از قید همهی این پیوندها و درهمپیچیدگیها برگذرد و «حقیقت» را گزارش کند.
از سویی دیگر، خود بیهقی انگار بارها هشدارمان میدهد که «حقیقتش» را چندان مطلق نپنداریم و محدودیتهای سیاسی او و زمانش را در نظر گیریم. با آنکه خود خدمتکار پادشاه بود، مینویسد «خاک بر سر آن خاکسار که خدمت پادشاه کند، که با ایشان وفا و حرمت و رحمت نیست» (ص ۷۹۲)، و در جایی دیگر یادآورمان میشود که «چاکران و بندگان را زبان نگاه باید داشت با خداوندان که محال است روباهان را با شیران چخیدن» (ص ۲۳۲). به دیگر سخن، راویانی چون بیهقی روباهانی رند و تیزهوش که گرفتار شیرانی درندهاند و به قول بیهقی این شیران «بر سه چیز اغضاء نکنند: القدح فی الملک و افشاء السر و التعرض [للحرّم]» (ص ۲۲۳). در قسمتی دیگر، بیهقی صراحتی بیشتر دارد و مینویسد: «گفتند این خداوند را استبدادی است از حد و اندازه گذشته و گشادهتر از آن نتوان گفت، و محال باشد دیگر سخن گفتن که بیادبی باشد» (ص ۷۰۱). در جایی دیگر انگار خود را در زندانی زبانی گرفتار میبیند و این واقعیت اندوهگینش میکند و مینویسد:
و حال خراسان چنین، و از هر جانب خللی، و خداوند جهان شادیدوست و خودرای و وزیر متهم و ترسان، و سالاران بزرگ که بودند همه رایگان برافتادند... ندانم که آخر کار چون بود، و من باری خون جگر میخورم. و کاشکی زنده نیستمی که این خللها نمیتوانم دید (ص ۷۱۰).
در یک کلام تاریخ بیهقی بیشتر یک تجربهی تاریخیست تا روایت حقیقت؛ نوعی حدیث نفس شخصیتیست تاریخی و همه محدودیتهای ملازم چنین شخصیتی در متن روایت او از حقیقت راه یافته است. نشان این «فضای تجربهی تاریخ» و «افق انتظار» حتا در روش تاریخنگاری او هم به چشم میخورد.
بیهقی در مورد روش تاریخی خود مینویسد: «... نباید که صورت بندد خوانندگان را که من از خویشتن مینویسم و گواه عدل بر هرچه گفتم تقویم سالهاست که دارم با خویشتن همه به ذکر این احوال ناطق» (ص ۷۴).
مستتر در این عبارت این گمان است که روایت مکتوب، به نفس کتابت، اعتبار و حقانیت دارد. در همین زمینه در جایی دیگر بیهقی مورخان را هشدار میدهد که «احتیاط باید کرد نویسندگان را در هرچه نویسند که از گفتار باز توان ایستاد و از نبشتن باز نتوان ایستاد و نبشته باز نتوان گردانید» (ص ۹۱۲).
تاریخ او سوای این «تقویم سالها»، مأخذ دیگری نیز دارد. مینویسد: «و من که این تاریخ پیش گرفتهام، التزامی این قدر بکردهام تا آنچه نویسم یا از معاینهی من است یا از سماع درست از مردی ثقه» (ص ۹۰۶). دربارهی چنین مردان ثقه ادعا میکند که «و او آن ثقه است که هر چیزی که خرد و فضل وی آن را سجل کرد هیچ گواه حاجت نیاید» (ص ۱۳۱). در جایی دیگر، در تفصیل روش خود مینویسد: «پیش از این به مدتی دراز کتابی دیدم به خط استاد ابوریحان و او مردی بود در ادب و فضل و هندسه که در عصر چنو دیگری نبود و به گزاف چیزی ننوشتی و این دراز از آن دادم تا مقرر گردد که من در این تاریخ چون احتیاط میکنم» (ص ۹۰۶). پس بدینسان، بیهقی معاینه و تجربهی خویش یا راوی ثقهای را پشتوانهی روایتش از حقیقت میشمرد و نسبت روش تاریخی خود را به خردگرایی ابوریحان بیرونی میبندد.
اما نسبت این روش نه به خردگرایی ابوریحان و نه به حقیقتگویی علمی، که بیشتر به ساخت و بافت مألوف حدیث اسلامی نزدیک است.[۳۴] سنجهی حقیقت روایت بیهقی، به سان سنجهی صحت حدیث اسلامی، در ثقه بودن راوی است. حدیث ریشه در شنوایی دارد و ملاک آن «خرد و فضل» (یا زهد و تقوا) راویست و پذیرش هر چه او «سجل» کرد، بر شنونده فریضه است. در مقابل، حقیقت علمی چشممدار (Ocularcentric) است.[۳۵] خردمداران میگویند «در همهچیز شک کن جز در شک». میگویند «به هیچ چیز جز آنچه به راه چشم میبینم ایمان ندارم»[۳۶] و تصریح دارند که نوعی نگرش نقاد، ملازم این چشممداری است. ملاک این حقیقت نه خرد و فضل راوی که دقت و درایت شنونده است. به علاوه، حقیقت علمی مستلزم دوپارگی بنیادین میان عاقل و معقول است. چنین نگرش نقاد و چشممدار به قول مارتن جی، بشر را از انقیاد به گذشته وامیرهاند [۳۷] و آیندهگرایی را میسر میکند. تاریخ حدیثمدار، تاریخی گذشتهگراست و چشم بر گذشتگان دوخته است.
«حقیقت» بیهقی، به لحاظ تأکیدش بر خرد و معاینه، گوشهچشمی به آینده دارد؛ از سویی دیگر، به لحاظ پایبندیاش به «راویان ثقه»، خیره و مرعوب گذشته است. به علاوه، در «حقیقت» بیهقی، راوی و مروّی در بسیاری از موارد یکیاند و لاجرم آن دوپارگی لازم میان عاقل و معقول محلی از اعراب ندارد. پس تنها به احتیاط و قید فراوان میتوان گفت که بیهقی «حقیقت» میگفت و روشی «علمی» در تاریخ پیشه کرده بود.
پیدایش رشتهی تاریخ، به عنوان جریانی جدا از الهیات، فلسفه و تذکرهنویسی از پیامدهای تجدد بود.[۳۸] نقد و تحلیل تجربهی هستی اجتماعی انسان به جای مدح و تفضیل زندگی نجبا و بزرگان نشست. گرچه بیهقی در بسیاری از زمینهها مصالح چنین تحولی را گرد هم آورد، اما نه او، و نه نسلهای بعدی مورخان ایرانی، هیچ کدام گامهای اساسی لازم را برای پیدایش تاریخنگاری نقاد برنداشتند. تاریخنگاری ما به جای تدوین روشی خردگرا، نقاد و ناقد، از «درهی نادری» سردرآورد و درست در زمانی که غرب به سادهنویسی و خردگرایی رو میکرد، مورخان ما به شیوههایی مغلق و کممغز و بیمایه روی آوردند. درک چرایی این تحول، به گمانم، یکی از کلیدهای شناخت ریشههای معضل تجدد در ایران است.
از جنبهای دیگر نیز راه و روش تاریخی بیهقی با روش تاریخی خردگرا تفاوت داشت. نقطهی عزیمت خردگرا این گمان است که تاریخ ساخته و پرداختهی ارادهی انسانهاست. معمار و مدبر آن نه خداوند ملکوت که انسان ناسوت است. خرد انسان از پس شناخت چنین تاریخی برمیآید. اما اگر تاریخ را کار تقدیر بدانیم، ناچار خرد خاکی انسان را هم از درکش عاجز میشماریم. بیهقی از سویی، مانند نیچه، دلبستگی به تاریخ و معرفت تاریخی را جزو اسباب انسانیت میداند[۳۹] و مینویسد: «هر کس که خویشتن را نتواند شناخت، دیگر چیزها را چگونه تواند دانست. وی از شمار بهائم است، بلکه نیز بدتر از بهائم» (ص ۱۱۸). اما از سویی دیگر انگار نزد بیهقی مورخ غایی خداست. تنها اوست که آغاز و انجام تاریخ را میشناسد؛ نیک و بد را تمییز میگذارد و سرنوشت گذشته و آینده را رقم میزند. ما به عنوان انسان، بازیگر صِرف این نمایشیم و گوشهای هر چند جزیی و اغلب تاریک آن را بیش درنمیتوانیم یافت. به علاوه، کار ما در این جهان ارج چندانی ندارد، چون «غایت کار آدمی مرگ است» (ص ۴۴۷) و برهنه آمدهایم و برهنه خواهیم رفت. به گمان بیهقی ما ساکن این جهان و شهروند آن جهانیم. مینویسد: «سخت عجب است کار گروهی از فرزندان آدم علیه السلام که یکدیگر را بر خیره میکشند و میخورند از بهر حطام عاریت را و آنگاه خود میگذارند و میروند بر زیر زمین با وبال بسیار» (ص ۲۴۲). به علاوه او بارها به ما هشدار میدهد که از کار تقدیر «بازجستی نیست» (ص ۸۲) و به کرّات یادآور میشود که «قضا در کمین» است و «کار خویش» میکند و با «قضای آمده بر تنوان آمد» (ص ۶۲۷).
پیچیدگی برخورد بیهقی به مسألهی جبر و اختیار تاریخی از آن رو فزونی میگیرد که در متن تاریخ بیهقی معلوم نیست کجا توسل به تقدیر الهی و آسمانی مستمسکیست زیرکانه برای برگفتن کاستیهای پادشاهان و کجا تلاشی رندانه برای توجیه این کاستیها. روایات تاریخی گاه در خدمت تثبیت دستگاه قدرتاند و با توجیه کاستیهای این قدرت در حکم بازدارندهی تفکر معارض و مخالف قدرت عمل میکنند و گاه به تصریح و تلویح جزو اسباب براندازی این قدرتاند؛ مشروعیت حکام را زیر سؤال میبرند و حرکت اجتماعی میآفرینند.[۴۰] راه و جایگاه بیهقی در این زمینه چندان روشن نیست. او هم بهسان مورخی یاغی از بیکفایتی و استبداد مسعود پردهدری میکند و هم در بیش و کم تمامی موارد، مسؤولیت این بیکفایتی را مانند بیش و کم تمامی دیگر متفکران سنّی مذهب همزمان خود، به عهدهی تقدیر میگذارد. انگار با گام نخست در سوی تضعیف و با گام دیگر در جهت تثبیت قدرت حاکم حرکت میکند. شاید بهترین نشان این ابهام و ایهام را بتوان در خطبهی آغاز مجلّد دهم کتاب سراغ کرد:
به جهد و جد آدمی اگرچه بسیار عدّت و حشمت و آلت دارند کار راست نشود و چون عنایت ایزد جل جلاله باشد راست شود. و چه بود از آنچه باید پادشاهی را که امیر مسعود رضیالله عنه را آن نبود از حشم و خدمتکاران و اعیان دولت و خداوندان شمشیر و قلم و لشکر بیاندازه و پیلان و ستور فراوان و خزانهی بسیار؟ اما چون تقدیر چنان بود که او در روزگار ملک با درد و غبن باشد و خراسان و ری و جبال و خوارزم از دست وی بشود چه توانست کرد جز صبر و استسلام؟ که قضا چنین نیست که آدمی زهره دارد که با وی کوشش کند. و این مَلک رحمةالله علیه تقصیری نکرد، هر چند مستبد به رأی خویش بود شب و شبگیر کرد، و لکن کارش بنرفت که تقدیر کرده بود ایزد عزّ ذکره در ازلالآزال که خراسان چنان که باز نمودم رایگان از دست وی برود و خوارزم و ری و جبال همچنین (ص۹۰۱-۹۰۲)
این تردید فلسفی، این هزارتوی پر ابهامی که بسیاری از «حقایق» تاریخ بیهقی در بطن آن نهفته، بالمآل به شکل نوعی رندی زبانی تجلی پیدا میکند و یکی دیگر از مصادیق به راستی پیچیده و پرپیچ و خم آن را میتوان در حکایت بزرجمهر سراغ کرد. بیهقی از سویی او را به تحقیر «از دین گبرکان» میخواند «که دین با خلل بود» (ص ۴۲۵). میگوید مشتی او را مسیحی خواندهاند. سپس به تفصیل از سجایای اخلاقی بزرجمهر یاد میکند. در وصفش چنان نیکو میگوید که انگار همین «گبرک» را تجسم همهی سجایای اخلاقی میداند. سپس از کسری، پادشاه ایران، میگوید که از سرکشی بزرجمهر به خشم آمد و «آخر بفرمود تا او را کشتند و مثله کردند. و وی به بهشت رفت و کسری به دوزخ» (ص ۴۲۸). وقتی به یاد میآوریم که بسیاری از وزیران مسعود سرنوشتی مانند بزرجمهر یافتند، وقتی به لایهها و چرخشهای عاطفی حکایت عنایت میکنیم، نه تنها شأن نزول آن را در تاریخ بیهقی بلکه ظرافت و پیچیدگی رندی زبان بیهقی را هم بیشتر ارج میداریم.
انگار بیهقی با زیرکی زبانی به مصاف استبداد سیاسی میرفت. شاید هستی و دوام بیهقی، و نیز دوام تاریخی قوم ایرانی، در گرو رندی همین رندی زبانی بوده است. اما شاید این دوام را به بهایی گزاف خریدهایم. میگویند نیاز به اسطوره برخاسته از قدر قدرتی واقعیت است.[۴۱] به دیگر سخن، انسان، عاجز در برابر قدرتهای قاهر طبیعت و تاریخ، اسطوره میآفریند و در پناه این آفریدهی خویش، امنیت و آرامش میجوید. شاید در فرهنگ ما، زبان ما، با ابهام و رندی بطن در بطنش، نوعی اسطورهی ماست. در زبان و به مدد زبان، خود را و خاطرهی قومی خود را از گزند واقعیتهای قاهر مصون میداریم. زبان هر قوم را پنجرهی آن قوم به واقعیت دانسته و در عین حال آینهای از خلقیات آن قومش شمردهاند. تاریخ بیهقی از این بابت آینهای تمامنماست.
آذر ۷۲
برگرفته از: تجدد و تجددستیزی در ایران، عباس میلانی، تهران: اختران، چاپ پنجم ۱۳۸۳، ص ۲۹-۵۲
پانوشتها: از اینجا دانلود کنید.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر