به بهانه و یاد زیبای تماشای فیلم

زندگی دیگران

با سپاس از علیرضا ملیحی برای توصیه‌ی این فیلم و نوشته‌ی زیر که از این منبع ارسال کرده است:

توی فیلم «زندگی دیگران»*، مردی که قرار بود استراق سمع کند و راپورت زوج هنرمند مخالف حکومت را بدهد، کم‌کم عاشقشان می‌شود، شبیه قصه‌ای که از «بررس»های اداره‌ ارشاد**می‌گویند، که هرچند وقت باید عوضشان کنند، که نمی‌شود آدم هی کتاب بخواند و باز بررس بماند. نمی‌شود هم موسیقی زندگی عاشقانه‌ی دو نفر را شنید، و عاشق نشد.
چقدر پراکنده حرف می‌زنم. مثل روزهایم، کارهایم، ذهنم. تو ببخش.
این را می‌خواستم بگویم که مأمور عاشق، از یک‌جایی سعی می‌کند جلوی فاجعه را بگیرد، تا حدی می‌تواند و باز هم نمی‌تواند. تا آن‌جا که مرد از آزار حکومتی‌ها قسر درمی‌رود، اما زن جانش را به شکل دردناکی، می‌بازد.

بالادستی‌ها کم‌کاری مأمور را می‌فهمند، به جرم عاشقیت مقامش را می‌آورند پایین، می‌نشانندش پشت میزی از هزاران میز یک زیرزمین تا هی نامه‌ها را مهر بزند، تا وقتی که دیوار فرومی‌ریزد و همه «آزاد» می‌شوند.
بعد از آزادی، مرد هنرمند از راهی می‌فهمد که حالا اگر زنده است و کار می‌کند، از تلاش ناامیدانه‌ی مأمور عاشق است. دنبالش می‌گردد٬ اما خودش را به او نشان نمی‌دهد. می‌خواهد تشکر کند، یک‌جوری نشان بدهد که فهمیده، دانسته، حواسش هست: آخرین کتاب را به مأمور هدیه می‌کند، به کد سازمانی‌اش.
یک روز مأمور عاشق، با آن صورت سنگی‌اش، با آن لباس سرهمی مأمور پست، دارد به وظیفه‌ی ملال‌انگیزش عمل می‌کند که پشت ویترین کتاب تازه را می‌بیند. می‌رود توی مغازه، کتاب را باز می‌کند، و آن تقدیم‌نامچه را می‌بیند.
لبخندش کمرنگ است، کم‌جان است، اما من و تو می‌دانیم یعنی چه. من و تو می‌دانیم که قلبش چقدر سبک شده است.
...
می‌خواستم بگویم، آدم خیلی وقت‌ها می‌داند از پس کاری که باید برنیامده، می‌داند نتوانسته، می‌داند نصفه‌نیمه بوده، به قول آقای بیهقی، در همه‌کار ناتمام، اما آرزو دارد یکی، حتی با فونت ریزی میان یک صفحه‌ی سپید از ابتدای کتاب، از کد سازمانی‌اش یادی کند.
مشتاق یک «حواسم هست» ساده است، به زبان رمز.
می‌خواستم بگویم گاهی قلب خیلی سنگین است، چون جهان با همه‌ی دوست داشتن‌ها و خندیدن‌ها و گریستن‌ها، خالی‌ست، از آن لبخند ِ من و تو می‌دانیم یعنی چه، از آن لبخند سبک‌باری، سبک‌بالی، بدجوری خالی‌ست.

پانوشت‌ها:
* یکی از فیلم‌هایی که با خودم نمی‌برم به آن جزیره‌ی معروف، نه چون بد است، که از بهترین‌هاست اما دیدنش طاقت می‌خواهد. با آن موسیقی لعنتی‌ش.
** بررس، ارشاد، از آن کلمه‌ها که مضحک‌اند بس که تغیر معنا داده‌اند در این سی و چند سال.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر

Related Posts Plugin for WordPress, Blogger...