تأملی در نقش بیژن در شاهنامه‌ی فردوسی

سخنی چند در باب بیژن
ندا عسگری

نام «بیژن» در داستان‌‌های پهلوانی ایران، بی‌درنگ نام «منیژه» را در ذهن‌ها تداعی می‌کند. بیژن و منیژه مانند سایر جفت‌‌های عاشق دیگر، «زال و رودابه»، «خسرو شیرین»، «وامق و عذرا» و... از یکدیگر جدایی‌ناپذیرند. داستان‌‌های عاشقانه همیشه شیرینند، خاصه خواننده جوان باشد و خود اسیر ماهرویی مهربان.
در این عشق منیژه پیش‌قدم بود نه بیژن و سرانجام نیز استواری و پایداری این دخترک شجاع و پردل و جرأت از خود گذشته‌ی بی‌مانند بود که آن را به پایانی خوش می‌رساند. نقش بیژن در این داستان عاشقانه - در برابر منیژه - چندان در خور توجه نیست.
اما در این داستان نیز در دو جا بیژن خود را به ما نشان می‌دهد. اول بار هنگامی است که او را به نزد«افراسیاب» می‌آورند: بر حسب ادب او را آفرین می‌گوید و برای تبرئه‌ی معشوق داستانی سر هم می‌کند. و دوم بار در همین مجلس بعد از درشت‌گویی‌‌های افراسیاب حقیقت وجودی خود را می‌نمایاند.‌‌ همان بیژن بی‌باک سر بزرگ، که حتا در میان فوجی از دشمنان ترس به خود راه نمی‌دهد. چه خوب که از زبان فردوسی خوش‌کلام بشنویم پاسخ او را:

بدو گفت بیژن که ‌ای شهریار
سخن بشنو از من، یکی گوش دار
گرازان به دندان و شیران به چنگ
توانند کردن به هر جای جنگ
یلان هم به شمشیر و تیر و کمان
توانند کوشید با بد گمان...
اگر شاه خواهد که بیند ز من
دلیری نمودن به این انجمن
یکی اسپ خرما و گرز گران
گزین کن ز توران هزاران سران
به آوردگه، گر یکی زان هزار
همی زنده مانم به مردم مدار

اما به غیر از این داستان دیگر نشانی از منیژه نمی‌بینیم ولی یک چیز بوده، که گویی خود منیژه است، در همه‌ی نبرد‌ها در کنار بیژن بود و شاید او بود که به بیژن دل می‌داد.
همه‌ی پهلوانان ایران درفشی دارند که نماد و نشانه‌ی آن‌‌هاست. درفش «رستم» اژدهاپیکر است، درفش «توس نوذر» نقشی از پیل و دیگران هر یک نقش حیوانی چه واقعی و چه خیالی. اما نقش درفش بیژن جوان چیست؟
نقش این درفش منحصر به فرد و حیرت‌انگیز است. بر این درفش، پیکر دخترکی نقش شده است. آیا این نقش‌‌ همان منیژه، آن عاشق بی‌ریای فداکار و وفادار نیست که در همه‌ی نبرد‌ها همراه بیژن و یاور اوست؟ تنها چیزی که از منیژه می‌فهمیم این است که همسر بیژن می‌شود. گویی این خصلت داستان‌‌های عاشقانه است که با رسیدن عشاق به هم، به پایان می‌رسد.
ولی منیژه گویی بر فراز درفش شوی دلاورش همیشه همراه اوست و در هر نبردی، بیژن و منیژه، هر دو می‌جنگند.
داستان بیژن برای اولین بار در داستان «سیاوش» گفته می‌شود. زمانی که «گودرز» سروش خجسته را در خواب می‌بیند و از طریق او از وجود «کیخسرو» آگاه می‌شود و نیز سروش خجسته می‌گوید که از میان پهلوانان ایران‌زمین کسی جز «گیو» را توانایی بر گرداندن او به ایران نیست. گیو پدر بیژن است و بزرگ‌ترین و فرزانه‌ترین فرزند گودرز، پهلوان اندیشمند و فرهیخته‌ی شاهنامه. هم او که فردوسی از انسان‌هایی مثال او به «درنگی و آهستگی» یاد می‌کند.
در این‌جا برای اولین بار با بیژن مواجه می‌شویم که پدر او را به دست پدربزرگ می‌سپارد و طبق آیین ایرانیان که بر امر پدر چون و چرایی نداشتند رهسپار توران زمین می‌شود.
هیچ از مادر بیژن سخن نگفتیم. مادرش زن جوانمردی بود با نام «بانو گشسب». این زن دختر دردانه‌ی رستم است. یعنی بیژن از سوی مادر نیز پشتوانه‌ی پهلوانی دارد. در زمان رفتن گیو به توران، بانو گشسب از او می‌خواهد که به نزد پدر برود و او موافقت می‌کند.
دوباره با رفتن گیو داستان بیژن تمام می‌شود و با آمدن کیخسرو - که گویی هم‌سن و سال‌اند - دوباره بیژن به صحنه می‌آید. کیخسرو به تخت می‌نشیند و بیژن و خانواده‌اش همچنان در رکابش.
در ماجرای حمله‌ی کیخسرو به توران برای خونخواهی پدرش و دادن جوایزی برای کشتن بزرگان تورانی، بیژنِ جوان، گوی سبقت را از همه می‌رباید: «که جوان بود و جویایِ نام».
برای کشتن «پلاشان»- دژخیم نر اژدها- و آوردن تاج «تژاو»- تاجی که افراسیاب به او بخشیده بود و در ضمن داماد شاه توران نیز بود- و آوردن کنیزک زیباروی تژاو - که از شدت علاقه به او همه جا همراه خود می‌بردش حتا در جنگ – که«اسپنوی» نام داشت، از کیخسرو کیانی خلعت می‌گیرد. و گویا مأمور خوبی است.
در جریان حمله به توران و نابخردی توس زرینه‌کفش بابت رفتن از مسیر«کلات»- محلی که«فرود» برادر کیخسرو فرمانروایی می‌کرد- آن‌که در ادامه‌ی تیز مغزی‌های توس بابت فرستادن پسر و دامادش و کشته شدن آن‌ها به دست فرود و برگشتن بی‌حاصل گیو، عصبانی شده و بر پدر درشتی می‌کند و ضربات تازیانه‌ی غضب‌آلود پدر را به جان می‌خرد و با سرسختی به سراغ فرود می‌رود بیژن است. که سرسختی او منجر به گرفتن دژ و کشته شدن فرود می‌شود.
بعد از جریان فرود، بیژن، پلاشان را هنگام طبخ آهویی غافلگیر می‌کند و پس از جنگی سخت، می‌کشد. وقتی به مرز توران می‌رسند سرمای سختی می‌شود و حدود ۷ روز برف می‌آید آن‌‌چنان که ایرانیان در اوستا نیز از آن نالیده‌اند. پس گیو باید بندی یا دیواری که تورانیان در تنگی، از چوب مهیا کرده بودند، به آتش می‌کشید که از بابتش از شاه خلعت گرفته بود. بیژن را گران آمد. چگونه پسر جوان بنشیند و کار دشوار را پدر انجام دهد؟ به همین خاطر از پدر خواست تا این کار را او انجام دهد اما گیو - فرزند گودرز و داماد رستم - پاسخی شایسته به پسر داد:

هنوز‌ای پسر‌گاه آرایش است
نه هنگام پیری و آسایش است
بدین رفتن من ندار هیچ غم
که من کوه خارا بسوزم به دم

البته گیو آن‌ چه را وعده کرده بود انجام داد و راه سپاهیان ایران را گشود، گرچه سوختن هیزم‌ها سه هفته به درازا کشید. و سپاهیان به سمت«گروگرد»– نشستگاه تژاو - رهسپار شدند.
تژاو جاسوسی را جهت اطلاع از وضع سپاه ایران فرستاده بود که شب‌هنگام به دست«بهرام»- عموی بیژن - دستگیر و کشته شد. تژاو چون از جاسوس خبری نشد خود به میدان آمد و گیو و چند نفر دیگر که بیژن نیز از جمله آنان بود به استقبال او رفتند. ‌نژاد تژاو از یک سو ایرانی بود و گیو سعی داشت با نصیحت او را به آمدن به سپاه ایران تشویق کند، اما بیژن اهمال پدر در جنگ را نشانه‌ی پیری او می‌دانست و به همین‌خاطر جنگ را آغاز کرد و این بار گیو به دستور پسر وارد جنگ شد. بیژن که برای به دست آوردن تاج تژاو جایزه هنگفتی گرفته بود، تاج را از سر او انداخت. تژاو از جنگ گریخت و در میانه‌ی راه، اسپنوی را نیز بر پشت اسب خود سوار کرد تا با هم به توران بگریزند اما متوجه شد که اسب را توان حمل هر دو آن‌‌ها نیست. پس کنیزک را از اسب پیاده کرد و خود به راه ادامه داد. اسپنوی ماند و تژاو خود را به افراسیاب رساند. و بیژن همان‌گونه که انتظار می‌رفت با دیدن اسپنوی تژاو را فراموش کرد. او را پشت خود روی اسب جای داد و رهسپار مقر سپاه شد.
تژاو نزد افراسیاب رسید و گزارش داد. افراسیاب پس از شنیدن احوال او، به آرامی«پیران» را سرزنش کرد و از او خواست تا لشگری گرد آورد و پیران ویسه با عجله سپاهی قریب به صد هزار نفر فراهم کرد و از بیراهه طوری که جاسوسان ایران متوجه نباشند به محل اتراق آن‌ها در گروگرد نزدیک شدند. حدود سی هزار نفر شبانه به سپاه ایران حمله کردند. از غفلت فرماندهی، نگهبان و دیده‌بان و طلیعه هم وجود نداشت لیکن در چنین حالی گیو در خیمه‌ی خویش زره را در تن راست کرد و ابتدا بر خیمه‌ی توس رفت و سپس پدر بیداردل را خبر داد و در خیمه‌گاه چرخید و همه را بیدار کرد و در آخر به خیمه‌ی پسر رفت:

یکی جنگ با بیژن افکند پی
که اینجای جنگ است یا می‌

گویی می‌خواست با این کار پسر را که چندین بار با او پرخاش کرده بود، پاسخ دهد. به هر حال این شبیخون ایرانیان را سخت برآشفت و لشگری که با پیروزی تا آن‌جا آمده بود مجبور شد تا کاسه‌رود - مرز ایران و توران - عقب‌نشینی کند. پس از آن توس از فرماندهی عزل شد و «فریبرز» عموی کیخسرو به جای او فرماندهی را بر عهده گرفت اما چیزی عوض نشد.
جنگ پس از یک ماه فرصتی که فریبرز از پیران گرفته بود آغاز شد. فریبرز در میانه‌ی میدان می‌جنگید.«فرشیدورد و هومان»- دو تن از پهلوانان توران - به این اندیشه افتادند که به قلب سپاه و خود فریبرز حمله کنند. در این حمله فریبرز فرار کرد و«درفش کاویانی» را با خود برد. گودرز وقتی درفش کاویانی را ندید، قصد ترک میدان کرد که با نهیب گیو منصرف شد. درفش کاویانی مایه‌ی دلگرمی سپاهیان بود و گودرز برای برگرداندن آن بیژن را مأمور کرد.
این بخش اوج جسارت، بلندپروازی و بی‌پروایی بیژن است. جوان پاکدلی که نامش آن‌چنان با ماجرای عاشقانه‌اش در هم آمیخته که کم‌تر پیش می‌آید کسی با خواندن شاهنامه به آن پی ببرد. فریبرز از دادن درفش سر باز زد و سخنان درشتی به بیژن گفت. اما بیژن با این سخنان از جا نرفت. چون دید که فریبرز او را شایسته‌ی گرفتن درفش نمی‌داند، کاری کرد که تنها از او بر می‌آمد و بس. چنین جسارتی در هیچ کس دیگر جز رستم نمی‌توان سراغ کرد. چوبه‌ی درفش در دست فریبرز بود که بیژن با یک ضربه‌ی شمشیر آن را شکست. چوب در دست فریبرز ماند و درفش را بیژن ربود و رکاب کشید. جان سپاهیان و آبرو و شرف ایران و ایرانیان در خطر است و درفش را برای سپاه می‌آورند نه سپاه را برای درفش.
حمله‌ی هم‌گروه تورانیان با تیرباران بیژن رو به رو شد و مهلتی دست داد تا خبر به سپاه ایران برسد که بیژن به همراه درفش کاویانی در راه است و در خطر سپاهیان توران قرار دارد.
گیو و گستهم با چند سوار به یاری بیژن رفتند. و موفق شدند تا بیژن و درفش را به سلامت به میان لشگریان ایران بیاورند و سپاه پریشیده و پراکنده را بر آن گرد کنند و باری دیگر به تن افسرده‌ی جنگجویان، جانی بدمند. با این همه در همین نبرد نیز کار بر ایرانیان تنگ شد. ایرانیان شکست خورده به ایران بازگشتند. کیخسرو آن‌‌ها را با میانجی‌گری جهان پهلوان رستم بخشید و دوباره عزم جنگ کرد. اما باز کار بر ایرانیان دشوار شد و کیخسرو از رستم کمک خواست. که در آخر ایرانیان با غنیمت فراوان به ایران بازگشتند.
بعد از این جریانات عشق بیژن را در شاهنامه می‌خوانیم. بی‌تردید این بخش از معروف‌ترین بخش‌های شاهنامه است و من در این نوشته از آن می‌گذرم و به آن‌چه در ابتدا آوردم بسنده می‌کنم. به نظر می‌آید که این داستان از نظر زمانی مقدم بر آن‌چه تا کنون از بیژن گفتیم باشد، گر چه در ترتیب کنونی در شاهنامه پس از آن‌‌ها آمده است. فقط به یاد خواننده می‌آورم که بیژن را رستم از چاه نجات می‌دهد.
بعد از نجات بیژن و آمدن او به ایران، ایرانیان به فرماندهی گودرز به توران‌ زمین حمله کردند یک جنگ طولانی و سخت. بیژن همراه با پدر، پدربزرگ و عمو‌هایش در این جنگ جنگید. جنگی که در آن بیژن برای پدربزرگ فرزانه‌اش هم تلنگری برای جنبیدن و دفاع کردن بود.
در آخر بیژن به همراه سپاه کشورش سرفراز به زاد و بومش و به کنار دلدار مهربانش بازگشت. بعد از این جریان ترس کیخسرو را فرا گرفت که مبادا مانند سایر شاهان بی‌خرد به دام غرور و نخوت و تیزمغزی اسیر شود.
وقتی این اندیشه‌ها کارگر افتاد کیخسرو در به روی تمام دنیا بست. سر و تن شست و لباس سفید پوشید. بر جایگاه نماز نشست یک هفته‌ی تمام. روز هشتم بار داد و همه‌ی بزرگان را بخواند و سخن‌ها گفت از رفتن. و بار دیگر چهره نهان کرد. هفته‌ی دیگر گذشت. گودرز گیو را به سیستان فرستاد و زال و رستم را به پایتخت فراخواند. زال و رستم و ستاره‌شناسان آهنگ راه کردند. از آن‌سو، پادشاه پس از یک هفته، دیگرباره بار داد و در برابر پرسش‌های دلهره‌آمیز پهلوانان گفت که در دل آرزویی دارد ولی هنوز آن را نیافته و چون یافت، با آنان در میان خواهد گذاشت. پس از پنج هفته‌ی دیگر، در به روی خود بست و با خدای خویش به راز و نیاز پرداخت و سرانجام شبی، سروش را به خواب دید: «‌ای پادشاه بزرگوار هر آن‌چه می‌خواستی یافتی. اکنون می‌توانی جهان را بدرود بگویی و در کنار پروردگار پاک جای بیابی. در این تیرگی نمان».
و کیخسرو با این رؤیا، دیگر از جهان برید. هیچ اندرز و افسونی، حتا تندی‌های زال در او اثر نکرد. او تصمیم خود را گرفته بود و سرانجام جز پذیرفتن آن برای بزرگان ایران زمین چاره نماند. روز بدرود، همه بیرون شهر فراهم آمدند. شاه با لباس معمولی بر تخت نشست. بزرگان را پیش خواند. گودرز را وصی خود قرار داد و مردمان را سفارش‌ها کرد. به هر یک از پهلوانان هدیه‌ای به یادگار داد و چون به بیژن رسید، انگشتری گران‌قیمت خود را که نام پادشاه بر آن حک شده و در جهان بی‌نظیر بود، در نزدش به یادگار گذاشت، و به راه افتاد.
پهلوانان تا سر تیغ او را همراهی کردند. بیژن هم بود. بر ستیغ، شاه همه را دستور بازگشتن داد. دستان و رستم و گودرز، به فرمان بازگشتند اما توس و گیو و فریبرز و بیژن او را یک شبانه‌روز دیگر همراهی کردند. شب، در کنار چشمه‌ساری به خواب فرو رفتند و چون بامداد برآمد و خورشید از کوه سر بر کشید، کیخسرو ناپدید شده بود. پهلوانان تمام روز به دنبال او گشتند ولی اثری از او نیافتند. شب هنگام باد سردی برخاست و ابری تیره پدیدار شد. ناگهان برفی سهمگین باریدن گرفت. بیژن و همراهانش زیر برف ماندند و دیگر نیزه‌های آن‌ها نیز دیده نمی‌شد. و این پایان سرگذشت دلاور جوانی بود که همراه پدرش هیچ‌گاه دست از پاسداری شرف و حیثیت ایران نکشید و از زبان گودرز بگویم:

دریغا، گوا، گیو رویین تنا
جهانجوی شر اوژنا بیژنا

ایدون و ایدون‌تر!

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر

Related Posts Plugin for WordPress, Blogger...