حمید مصدق، شاعر جنبش دانشجویی
هفتم آذر سالروز درگذشت حمید مصدق است. وی در سال ۱۳۷۷ بر اثر عارضهی قلبی در بیمارستانی در تهران زندگی را وداع گفت. حمید مصدق یکی از محبوبترین و مشهورترین شعرهای تاریخ شعر نو را سرود؛ شعر آبی، خاکستری، سیاه که در چاپ مجددش در سال ۱۳۴۸، به دلیل تظاهرات سیاسی دانشجویان دهان به دهان گشت؛ به ویژه چند سطر آن بسیار مشهور شد:
تو اگر برخیزی
من اگر برخیزم
همه برمیخیزند...
شعری که به نوعی نحلهی عاشقانه را با نگاه سیاسی در آمیخته بود.
حمید مصدق در سال ۱۳۱۸ در شهرضای اصفهان متولد میشود. در سال ۱۳۳۸ که دبستان و دبیرستان را تمام میکند، به تهران میرود و در مؤسسهی علوم اداری و بازرگانی، رشتهی بازرگانی میخواند. بعد در دانشگاه کار میکند و همزمان به تحصیل ادامه میدهد. از دانشکدهی حقوق دانشگاه تهران موفق به دریافت درجهی لیسانس میشود. سپس فوقلیسانس حقوق میگیرد. تا سال ۴۸ خورشیدی در مؤسسهی تحقیقاتی اقتصادی به عنوان محقق کار میکند. در مدرسههای عالی کرمان و اصفهان استادیار میشود و از سال ۱۳۵۰ به عضویت هیأت علمی دانشگاه در میآید و از سال ۱۳۵۷ کار وکالت را آغاز میکند. سالهایی که تا هنگام مرگ، سالهای پرمشغلهای برای او محسوب میشوند. سالهایی که به صورت رایگان وکالت دوستان نویسندهاش را بر عهده میگیرد و دربهدرتر از موکلاناش در نجات و آزادی آنها پلههای هر دادگاه را با آن قلب رنجور بالا و پایین میرود.
سیمین بهبهانی، بانوی شعر معاصر ایران، دربارهی شعر حمید، در کتاب ٰیاد بعضی نفراتٰ مینویسد: «شعر مصدق بسیار روان و ساده است. درک و دریافت آن نیازی به دقت فراوان ندارد. لحناش صمیمی و خودمانی است. اما میان لحن سادهی او و لحن سادهی فریدون مشیری تفاوت هست، یعنی به همان اندازه که کلام فریدون ملایم و مهربان و تعبیرات او زیباگرایانه و رنگین است، در کلام مصدق تشویق حقطلبی و تلقین ستیز به چشم میخورد تا جایی که عشق او نیز گهگاه با اهداف اجتماعی او میآمیزد. ضمناً آن وسواس مشیری را در گرد آوردن واژههای لطیف ندارد و از به کار بردن هر واژهای که لازم بداند، پروا نمیکند. فریدون از دریچهی چشم عیسی به دنیا مینگرد و حمید از دریچهی چشم موسا...! بیتردید شعر حمید مصدق با بردی که در میان قشرهای وسیع مردم از هر طبقه و هر دست دارد، یکی از چشماندازهای ادبیات معاصر است که جوانان را در میدان تماشای خود به میانسالی کشیده است و همین پیگیری و همراهی مردم با او دلیل تداوم این شعر برای زمانهای آینده است».
با هم بخشی از شعر بلند آبی، خاکستری، سیاه او را میخوانیم:
شوق باز آمدن سوی توام هست، اما،
تلخی سرد کدورت در تو،
پای پویندهی راهم بسته،
ابر خاکستری بیباران،
راه بر مرغ نگاهم بسته
وای، باران؛
باران
شیشهی پنجره را باران شست
از دل من اما،
چه کسی نقش تو را خواهد شست؟
...
تو اگر برخیزی!
من اگر برخیزم،
همه برمیخیزند
تو اگر بنشینی!
من اگر بنشینم،
چه کسی برخیزد؟
چه کسی با دشمن بستیزد؟
چه کسی پنچه در پنجهی هر دشمنِدون آویزد؟
دشتها نام تو را میگویند
کوهها شعر مرا میخوانند
کوه باید شد و ماند،
رود باید شد و رفت،
دشت باید شد و خواند.
...
سینهام آینهیی است،
با غباری از غم.
تو به لبخندی از این آینه بزدای غبار.
آشیان تهی دست مرا،
مرغ دستان تو پر میسازد.
...
تو اگر بنشینی
من اگر بنشینم
چه کسی برخیزد؟
چه کسی...؟
آذر و دیماه ۱۳۴۳
منتشرشده در: هفتهنامهی مهرزنجان، شمارهی ۶۸، دوشنبه ۲۵ آذر ۱۳۸۲، صفحهی ۴
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر