یادآوری نامه‌ی یوسف علیخانی به معاون فرهنگی وزیر ارشاد

شما چاره‌ای ندارید جز سر فرود آوردن و حمایت کردن
نام‌تان را بزرگ بخواهید با دیدن ِ همه

اشاره: این خطابه و نامه‌ی دردمندانه سال گذشته در همین روزها توسط یوسف علیخانی خطاب به ٰبهمن دُریٰ معاون فرهنگی وزیر ارشاد، در آیینی خوانده و در تارنمای خود او منتشر شد. همان‌روزها جز چند جا، بازتاب چندانی از این نامه نیافتم.
یادم هست که سال پیش در تدارک مراسم عروسی بودیم و بعد از آن هم تقریباً زمانی گذشته بود. یعنی که نتوانستم در بوی کاغذ منتشرش کنم. اما با او تماس گرفتم و از شهامت و صراحت و حق‌خواهی‌اش سپاسگزاری کردم و خواستم که متن کامل آن را برایم بفرستد.
گفتم بد نیست که در سالگرد انتشار این نامه دوباره آن را مرور کنید. عنوان نامه انتخاب من است. این نامه یعنی که حق گفتنی است و گرفتنی. یعنی که هوارکشیدنی است! با بازیِ ٰخودی و نخودیٰ کارگزاران حکومتی، فرهنگ ایران دارد فراموش می‌شود و نویسندگان و نمایندگان واقعی فرهنگِ این مُلک به بد جان‌کندنی روزگار می‌گذرانند:

با سلام که نامی از نام‌های خداست!
یوسف علیخانی هستم، متولد اولین روز طبیعت در اولین ماه سال، در سال‌هایی که حالا از آن سی و اندی گذشته. نام پدرم حسینعلی است و نام مادرم خانم‌جانی. در خاکی به دنیا آمده‌ام که اوایل بغض گلویم را می‌گرفت که چرا کسی نمی‌شناسدش؟ چرا نامی از آن در هیچ نقشه‌ی جغرافیایی نیست. من در روستایی کوچک از روستاهای رودبار و الموت به دنیا آمدم.
کودکی‌ام در روستا و نوجوانی در شهر قزوین و جوانی‌ام در تهران نوشته شده و همه‌ی سال‌های کودکی‌ام با این حسرت گذشت که چرا محل تولدِ همسالانِ دوران ابتدایی‌ام، شهری است بزرگ که همه می‌شناسندش و من را فقط یک پشت کوهی خطاب قرار می‌دهند که نامش را هم نشنیده‌اند.
بعد‌ها که با کوله‌پشتی و ضبط و پوتین به پا، برگشتم تا ریشه‌ی خودم را واکاوی کنم، رسیدم به گنجی که یک دهه است به آن می‌نازم.
چند مجموعه داستان دارم که همگی در‌‌ همان روستا یا شما فرض کنید جزیره‌ام می‌گذرد؛ جزیره‌ای که دیگر بر اقیانوس واقعیت پیدا نیست و خودم برایش جغرافیا تراشیدم و نقش زدم بر نقش‌هایی که می‌رفت در آبِ بالا آمده‌ی یکسان‌سازی، به فراموشی سپرده شود.
وبلاگی دارم که دیگر سایت شده. می‌دانید نامش چیست؟ «تادانه». بچه که بودم روستای ما دو تا درخت تادانه یا به قول کتاب‌ها زبان گنجشک داشت؛ یکی کنار امامزاده و یکی برابر محل. آن کنارِ امامزاده دیگر نیست و آن دیگری، امان نیافته از گنج‌یابان عتیقه‌جو.
نزدیک به دو سال است ناشر شده‌ام. می‌دانید نامش چیست؟ «آموت». آموت یعنی آموخت. این کلمه را از دلِ کلمه‌ای گرفته‌ام که برای همه‌ی شما آشناست؛ الموت. ٰالموتٰ یعنی آله + آموت (عقاب دست‌آموز).
تمام سال‌های رفته‌ام در کوه و دشت و در میان مردم گذشته. یا برای دیدارشان کوبیده‌ام و دو ماه تمام در دل کوهستان، همنشین کرسی و گرما و سفره‌های پر از محبت‌شان بوده‌ام یا پا به پای قاطر‌هایشان راه رفته‌ام برای رسیدن به مردمانی دیگر در ناکجاآبادی که پیش از آن یا نامشان را نشنیده بودم یا اگر شنیده بودم تنها برای من در حد یک نام بودند. سوار بر اتوبوس، هفده ساعت رفته‌ام تا برسم به دشت مغان یا رفته‌ام به زنجان که قیدار نبی را ببینم و گنبد سلطانیه و معبد اژد‌ها و مردان نمکی و سنگ قبرهای آزادی‌خواهان تاریخ ایران را در سجاس.
یا قطار من را برده به یزد؛ به شهر بادگیر‌ها. در برابر شاهکاری چون امیر چخماق ایستاده‌ام و رسیده‌ام به مسجد جامع و در پیر چک‌چک نفس کشیده‌ام و پیربانو را دیده‌ام که کنار آتش نشسته همچنان و نگاهش مانده رو به دخمه‌های بی‌جنازه و بی‌لاشخور.
هواپیما هم اگر سوار شده‌ام برای دیدن ِ ماخونیک بوده، برای رفتن به آرامگاه‌ها و هفت‌بند‌ها و ارگ بم و حمام گنج‌علیخان و...
گیلان را با نگاه داستان دیده‌اید؟
کردستان را با نگاه شعر خوانده‌اید؟
آذربایجان را در تاریخ و امروز دیده‌اید؟
خوزستان را با باد رفته‌اید؟
اصفهان و شیراز را بو کشیده‌اید؟
مازندران و خراسان و ایران را قدم زده‌اید؟
هیچ دقت کرده‌اید در بهشت زندگی می‌کنید و بهشت را خیال‌تان، زمینی می‌خواهید؟
سلام آقای معاون محترم فرهنگی وزیر فرهنگ و ارشاد اسلامی!
سلام اهالی قلم!
شده بروید در یک روز برفی به شهر گردو‌ها؛ تویسرکان و برسید به لوازم التحریر فروشی‌ای و کتابی بخواهید از سر تفنن از آن شهر عجیب؟ و بعد فروشنده با تعجب، چند کتاب خاک‌گرفته‌ی سالیان‌دیده را برابر چشمان‌تان بگذارد و اشک‌تان بچکد روی جلد‌هایش؟
چند سال قبل مسؤول بخش فرهنگ مردم روزنامه‌ی جام‌جم بودم. دو ماه اول را فقط نشستم و نام‌ها را شناسایی کردم. نام‌هایی گمنام که در گمنامی‌شان در شهر به شهر ایران ِ بزرگ، دل‌شان می‌تپد برای نجات جزیره‌هایشان. جزیره‌هایی که نامش را هم من و شما نشنیده‌ایم!
شده بروید به همدان و بدانید مردی، فیضی نام، سال‌ها از پس پرده‌ی قالی‌بافخانه‌ها، آوازهای غمگین زنان قالیباف را ضبط کرده و امکانی نداشته برای انتشارش؛ تا اکنون.
شده کنجکاو بشوید وقتی می‌شنوید آقایی در یزد، هفت جلد ترانه‌های چوپانی ثبت کرده، از او بپرسید چرا منتشر نشده این گنجینه؟
شده بروید به روستایی و...
شده بروید به کوهستانی و...
شده بروید به کتابخانه‌ای و...
آقای بهمن دری اخوی عزیز!
شاید بخندند به این سنگِ وطن بر سینه زدن را، اما خواهش می‌کنم پیگیر بشوید بدانید که فلان آدم که حالا بازیگر شده، چرا از سال ۱۳۵۴ (یعنی سالی که طبیعت اجازه داد من پا بر زمین بگذارم) با همسرش و در دوره‌ی دانشجویی، آداب و رسوم یک شهر و تمام روستاهای اطرافش را گردآورده، چرا حمایت نمی‌شود؟ چرا اگر هم قول حمایت می‌گیرد، برگه‌های بازی‌های اداری و بوروکراسی مانع انتشارشان می‌شود؟
آقای دری!
همین سه شب پیش با خانمی حرف می‌زدم که تحصیل‌کرده‌ی مردم‌شناسی است در دانشگاه تهران. همسرش همکلاسی‌اش بوده. شش سال است برگشته‌اند به شهرستان. ده‌ها بار رفته‌اند به میراث فرهنگی و... اما... شما می‌دانید خیلی چیز‌ها را و نگذارید من بگویم. هر دو بیکارند همچنان. شوهر پس از مدتی کار کردن در یک کارخانه به کارخانه‌ی دیگر رفته. بعد کارخانه‌ی دیگر و... کارخانه و نه میراث فرهنگی یا یک جای فرهنگی دیگر مثلاً. (تحصیل‌کرده‌ی مردم‌شناسی هستند بخدا! هر دو هم محققان خوبی هستند به والله!) حالا دارند بیمه‌ی بیکاری می‌خورند و شوهر دوره‌ی فنی‌حرفه‌ای می‌بیند برای آینده‌ی نامعلوم‌شان (و البته دختر یک سال و نیمه‌شان). این خانم را می‌شناسم؛ او دختر عمه‌ی من است. کتابی از او در نشرم آماده‌ی انتشار دارم. رفته و روی باورهای امامزاده‌های الموت کار کرده. کاری که می‌تواند یک آغاز باشد و سال‌های سال فقط روی همین موضوع مکث کند و تحقیق. ایران‌شناس بزرگی هم پس از خواندن تحقیقش، انگشتِ عجبا گزیده و بر پیشانی کتابش ورقی نوشته. من باید این کتاب را حمایت کنم؟
من باید بروم دنبال آقای فیضی همدان؟
من باید بروم دنبال آقای نصرت‌آبادی یزد؟
من باید بروم؟
یک سال است خسته شده‌ام؛ خسته از دیدن نادیدنی‌ها. من نویسنده‌ام آقای دری! امشب کتاب‌هایم را به رسم هدیه تقدیم‌تان می‌کنم؛ به امید خواندن‌شان البته. اما باور می‌کنید پیش از این فقط دردهای خودم را می‌دیدم و حالا که در نشر آموت نشسته‌ام هر روز دردهای بسیار بسیار دردمندان دیگر را می‌بینم آقای دری!
یوسف علیخانی شانس می‌آورد و شایسته‌ی تقدیر می‌شود در جایزه‌ی جلال آل‌احمد.
یوسف علیخانی شانس می‌آورد و از رو نمی‌رود.
یوسف علیخانی پوستش کلفت‌تر از نامهربانی‌هاست.
اما بقیه چی؟
تا کی فقط ما باید پوست‌مان کلفت باشد؟
می‌دانید یوسف علیخانی با اکراه پذیرفته امشب اینجا سخن بگوید؟
به خودتان نگیرید. نه اهل بازی‌هایِ سیاسی هستم و نه اهل سهم‌خواهی. یوسف علیخانی اگر کمک خواسته برای حمایت از ثبت و انتشار داشته‌های فرهنگ مردمش بوده؛ مردم ایران، ایران بزرگ.
می‌دانید تا به حال چندین و چندین و چندین‌بار سنگ روی یخ شده‌ام؟
شما بوده‌اید که ده سال قبل ببینید رئیس فرهنگ و ارشاد اسلامی وقت قزوین چه برخوردی کرد با کار تحقیقی یک ساله‌اش که بعد‌ها تحسین هم شد!؟
شما دیده‌اید که ببرندش پیش استاندار وقت قزوین و حرف بزند و حرف بزند و حرف بزند و... آن وقت هفته‌ی بعد استاندار تغییر کند و تمام آن قول‌ها...
آقای دری!
سهم من یک داستان ِ بیشتر است و نه مقام و جاه و شهرت. اما مدتی است فکر می‌کنم... ول کنید حرفم را.
چند سال قبل دعوت بودم به مراسمی که چند آدم صاحب نام انگلیسی هم بودند. فقط دو جلد گردآوری قصه‌های مردم رودبار و الموت را دیدند که من و دوستم افشین نادری گردآوری کرده‌ایم. می‌دانید چه خواستند؟ چاپ شده‌اش را خواستند. گفتیم قرار است بشود. قرار است چاپ بشود. نشده آقای دری. چاپ نشده تا به حال. می‌دانید چه گفتند؟ گفتند در هرجای جهان کسی دو کتاب درباره‌ی زادگاهش کار کرده باشد تا آخر عمر بیمه است و مشکلی ندارد جز نوشتن!
آقای معاون محترم فرهنگی!
در روز اول نمایشگاه کتاب امسال، امکانی دست داد و ۱۵ دقیقه با شبکه‌ی چهار گفت‌وگو کردم. آنجا گفتم هر نویسنده‌ای فکر می‌کند رمانی برای انتشار دارد، نشر آموت حاضر به انتشار و حمایت از اوست. کاش فردا نماینده‌ای بفرستید و ببینید سیل ِ عظیم نویسندگان را برای انتشار کتاب‌هایشان.
آقای دری!
آقای دری!
آقای دری!
فرهنگ ما، فرهنگ ماست و ایران ما، ایران ماست. شما چاره‌ای ندارید جز سر فرود آوردن و حمایت کردن و دیدار با اهالی‌اش. پس نام‌تان را بزرگ بخواهید با دیدن ِ همه. همه‌ی اهالی قلم، اهالی کلمه هستند و کلمه خداست.

۱۵ تیر ۱۳۸۹
با تشکر: یوسف علیخانی

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر

Related Posts Plugin for WordPress, Blogger...