مادر همه، خداحافظ!
قاصدک!
ابرهای همه عالم شب و روز
در دلم میگریند.
شنبه همیشه نحسِ مدرسه بود. دلهرهی مشق و اخم و تخم ناظم و معلم بود. ۱۲ که برمیگشتم، تهنشین هرچه بدی را توی کوله جمع میکردم و پرت میکردم گوشهای. حالا هم شنبه است و هم ساعت ۱۲ که تو میروی. کولهی مدرسه توی گلوی من گیر کرده مامان، گیر کرده!
آرزوم فقط دیدن تو بود. فقط بیایم و بنشینم و ببینمت، همین. مهربانی نگاه تو بسم بود. آرزوم ماندن کنار زمزمههای تو بود که خال درشتی داشتی روی لب زیریت. لالایی که میخواندی توی ایوان پر از آفتاب یادم بود. ایوان خانهای که محل تولد من بود. روی پاهات که تکانمان میدادی، لبخندت، طلای دندان خوشرنگات، ملچ ملوچ قندت، که حالا دیگر نیست. من سکوت و آرامش و تأنی را با قاب نزدیکی از لب و دهان تو ارمغان گرفتم که حالا نیست، که هرگز نخواهد بود.
نمیدانم چی داشتی با خودت که بهانههای پیش تو ماندن الم شنگهای بود هر همیشه، هر پنجشنبه. همین بس که تا آخرین لحظه هم برای من «مامان» بودی، و نه «مادربزرگ» یا چیزی مثل این. زبانم به این اسمها نمیچرخید، نمیچرخد. نقش تو همیشه پررنگتر از بقیه بوده که پاکوبیدنها و اشک ریختنهای کودکی لجوجمان برای تو بود. برای ماندن کنار تو، برای خانهی مامانبزرگ که شبهای خوشحالی را توی ملافههای کیفناکاش طی میکردیم تا صبح، تا صدای یاکریمها و عطر پنیر کهنه و نانِ تازه. وول خوردن در خنکای تشکها و بوی بلوغ پستوی خانهی تو، چه حال و عالمی داشت!

همزاد درد و زجر! تو محبوبهی من بودی و خدا محبوبهای مثل تو به من داده که به وسعتِ مهربانیات، دریاست.
محبوبه خانم! نگران همه بودی جز خودت. دیدی چی شد؟ انگشتهات از رد چاقو و سبزی، شیارشیار تن زخمی درختها شده. دیدی هر بار سابیدن و روبیدنات چه کرد با تو؟ دیدی دستهات پیر و چروک شد از شستن و شستن؟ همیشه بعد از آب زدن حیاط و در و دیوار نکبتی، دست و پاهات عین وقتهایی میشد که میبردیمان حمام داغ: هی بساب، هی بساب، هی عمر خود را بساب!
یادت هست که آژیر بمباران، هر یکیمان را میزدی زیر بغل و دوتا یکی پلههای زیرزمین را میبردیمان تا بچپانی توی قالیچههای لوله شده؟ ریز بودیم و میترسیدی، امانت بودیم و میترسیدی. و هی فقط میترسیدی؛ مثل گربه که بچههاش را یکییکی به دندان بکشد اینور و آنور. تو میترسیدی و ترس همهی تن نازنینات را پر از غده کرد، پر از سرطان، پر از ترس مرگ.
*
تازه رسیدهام از صبح تشییع و تدفینات. داشتم نمیدانم چی میشستم که باز بغضم ترکید. پیش دیگران که نمیشد. در من از صبح کسی داد میزد: «خداحافظ مامان، خداحافظ!» توی بیابانِ گورستان، همان دورها هم کسی داد میزد: «مادر همه، خداحافظ!»
نوهی اول تو، مهدیِ تو
۱۲ تیرماه ۹۰
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر