محورهای عمده‌ی تفکر احمد شاملو از لابه‌لای گفته‌های او

نماد وجدان روشنفکری ایران
قلعه‌نشین حماسه‌های پر از تکبر

نگاه کن
چه بزرگوارانه در پای تو سر نهاد
آن‌که مرگ‌اش میلاد پر هیاهای هزار شهزاده بود.
نگاه کن!

او بامداد بود. مردی که عشق را سرودی کرد پرطبل‌تر ز‌مرگ. مردی که مرگ را سرودی کرد پرطبل‌تر از حیات. شب را هرگز باور نکرد، چرا که در فراسوی دهلیزش به امید دریچه‌یی دل بسته بود. چراغی به دست داشت و چراغی در برابر، و به جنگ سیاهی می‌رفت. او می‌خواست تا به همه بیاموزد که شب چیست و ستم‌گر کیست. او راحت‌تر از دیگران مردم را به سوی صبح فرا می‌خواند، او همواره منتظر ماه و مهر و چهره‌ی سرخ عشق بود. او تفسیر بی‌قراری انسان بود. او بامداد بود.

دیگرگونه مردی آنک،
که خاک را سبز می‌خواست
و عشق را شایسته‌ی زیباترین‌ِ زنان

احمد شاملو (الف. بامداد) شاعر، مترجم، محقق و منتقد فرهنگی در ۲۱ آذرماه ۱۳۰۴ در تهران متولد شد. او به دلیل موقعیت شغلی پدرش حیدر که از افسران ارتش بود، دوره‌ی کودکی و نوجوانی خود را همراه با خانواده در شهرهای مختلف ایران گذراند. و به همین دلیل تحصیلات کلاسیک نامرتبی داشت. از سن ۱۷ سالگی ـمقارن با جنگ‌ جهانی دوم‌ـ به جریانات سیاسی پیوست و به زندان متفقین کشیده شد. پس از آزادی از زندان در سال ۱۳۲۶ برای همیشه ترک تحصیل کرد و فعالیت شعری و ادبی خود را آغاز نمود. اولین اثر او مجموعه‌ی کوچکی از شعر و مقاله بود با عنوان «آهنگ‌های فراموش شده» که خود بعد‌ها نام این کتاب را از فهرست کتاب‌هایش خارج کرد. از سال ۱۳۲۴ به روزنامه‌نگاری پرداخت و بعد‌ها نیز با مطبوعات مختلف داخلی و خارجی همکاری نمود. او حتا اوزان شعر نیمایی را در هم ریخت و وزن شعر را بر آهنگ و طنین واژه‌ها استوار کرد. او آگاهانه و با شناخت کامل با عدول از قواعد دستوری که در شعر رایج سنتی قابل چشم‌پوشی نیست، شعری آگاه‌کننده را ارائه داد که بیشتر تابع ملودی‌ست.

زیبا‌ترین حرفت را بگو
شکنجه‌ی پنهان سکوت‌ات را آشکاره کن
و هراس مدار از آن‌که بگویند
ترانه‌ای بیهوده می‌خوانید.
...
حتا بگذار آفتاب نیز برنیاید
به‌خاطر فردای ما اگر بر‌ماش منتی‌ست.

شاملو دو بار کاندیدای جایزه‌ی نوبل ادبی گردید و حتا در سال ۱۹۸۳ در آستانه‌ی دریافت اینجایزه قرار گرفت و جزو سه نفر از کاندیداهای نهایی شد که در آخرین مرحله از دریافت جایزه باز ماند. اما جوایز دیگری به او تعلّق گرفته است که از آن جمله جایزه‌یی‌ست درباره‌ی حقوق بشر با نام «دشت همت هیلمن» و نیز جایزه‌ی ادبی «استیگ داگرمن» که در خردادماه سال ۱۳۷۸ در مراسمی در کشور سوئد در غیاب او و با حضور داوران جایزه‌ی نوبل ادبی به این شاعر و نویسنده‌ی بزرگ ایرانی اهدا گردید. اینجایزه هر سال به یک نفر که در جهت آرمان‌های داگرمن ‌ـ‌دفاع از آزادی بیان و فراهم‌آوردن فضای مناسب برای تبادل آراء و عقاید‌ـ به خلق آثاری پرداخته‌اند، داده می‌شود.
احمد شاملو فردی پرکار، تلاش‌گر، مصمم و از اعضای فعال کانون نویسندگان ایران در قبل و بعد از انقلاب بود. زبان فرانسه می‌دانست و آثار او به بیش از ۷۰ عنوان از شعر، قصه، ترجمه و فیلم‌نامه گرفته تا تصحیح متن‌های کهن فارسی و اسطوره‌های عتیق و کتاب‌هایی برای کودکان را شامل می‌شود. مهم‌ترین اثر او فرهنگی‌ست که با همکاری همسرش «آیدا سرکیسیان» از زبان عامیانه و گفتار مردم تهران تهیه کرده. این فرهنگ حاصل زحمات ۵۰ ساله‌ی اوست که در ۱۴۰ جلد جمع‌آوری شده است. نام این مجموعه‌ی ارزشمند «کتاب کوچه» می‌باشد.
شاملو سرانجام پس از تحمل یک دوره‌ی طولانی بیماری دیابت در دوم مردادماه ۱۳۷۹ در بیمارستان ایرانمهر تهران چشم از جهان فرو بست.

مرگ من سفری نیست،
هجرتی‌ست
از سرزمینی که دوست نمی‌داشتم
به‌خاطر نامردمانش.

جنبه‌ی شعری شاملو از جهت فنی و مهارت بیان و واژه‌شناسی زیرکانه‌اش در این هنر، جای بحث و بررسی بسیار دارد اما آن‌چه مهم است جنبه‌ی سیاسی و اجتماعی اشعار اوست در بیان خفقان، سانسور و اعتراض به جو موجود.
شاملو، «انسانی که دانسته زیسته و لحظه به لحظه‌ی عمرش معنی داشته، آبروی جامعه، پشتوانه‌ی سربلندی، و بخشی از تاریخ یک ملت است‌ ـ‌حتا هنگامی که محیط او به درستی درک‌اش نکند. حضورش حرمت آموخت و لاجرم غیابش به این حرمت ابعاد افسانه‌ای می‌بخشد».
شادا ما که معاصرش بودیم!

محورهای عمده‌ی تفکر احمد شاملو

شعر و هنر
قطعاً یکی از هدف‌های هنر مجاب کردن است ‌ـ‌یا می‌خواهد معشوق را مجاب کند یا خدا‌ها را... کار شاعر مجاب کردن است‌ـ ولی به وسیله‌ی خودش، نه به وسیله‌ی چیز دیگر. اگر قرار باشد شعر به وسیله‌ی مثلاً فلسفه مجاب کند، دیگر می‌رویم به طرف‌‌ همان نظم ‌ـ‌که تا به حال جانشین شعر بوده، در زبان فارسی.

من هنر را فقط مبلغ حقیقت می‌شناسم و تنها از این لحاظ است که می‌تواند در ‌‌نهایت سنجیدگی پیشرو باشد، هر چیز به جز این فریب و دغل‌کاری‌ست.

هنرمند و روشنفکر
من و تو یکی شوریم
از هر شعله‌ای بر‌تر،
که هیچ‌گاه شکست را بر ما چیرگی نیست
چراکه از عشق
روئینه تنیم.

هنرمند هرگز به قصد بیان پیام خاصی دست به خلق اثری نمی‌زند. این پیام باید از اعماق جان او بجوشد. تعهد اگر در ذرات هنرمند باشد در هر اثری که از او بتراود چهره خواهد گرفت. اشکال کار نویسندگان یا نقاشان یا شاعرانی که می‌کوشند به تناسب شرایط و اوضاع چیزی بیافرینند و توفیق یارشان نمی‌شود، در همین است. خودجوش نیستند و کالا را باب بازار تولید می‌کنند.

اهل قلم که گرد آیند به ناگزیر نخستین خواستشان تأمین آزادی بیان و امنیت حرفه‌یی‌ست. مجامله هم در کار نیست، شرافتمندانه‌ترین خواست هر نویسنده‌یی این است که تقریرنویس بی‌اراده‌ی فلان یا به‌مان نحوه‌ی تفکر خاص نباشد. اثرش را آزادانه بنویسد و آزادانه به نقد جامعه بسپارد و قدرت حاکم را پشتوانه‌ی امنیت حرفه‌یی خود ببیند.

نویسندگان و روشنفکران همیشه این‌ور خط‌اند و برگزیدگان سیاسی که ما همیشه دیده‌ایم که دست آخر فقط هیاهوی بسیار برای هیچ‌اند‌ـ ‌آن‌ور خط. ما اصلاً با اصل سیاست دیالگی نداریم. برای چه برویم از آن‌ها وقت ملاقات بخواهیم؟ سابق هم می‌رفتند پیش استالین و این و آن، مگر نه؟... «تقابل با قدرت» بله، «بال به بال‌اش دادن» نه! هنرمند با قدرت بیگانه است.

هنرمند در همه چیز با چشم شک و تردید نگاه می‌کند و تا چیزی از مرز تاکتیک‌ها برنگذرد و حقانیت استراتژیکش را نشان ندهد، مُهر تأییدش را پای آن نمی‌زند، فکر می‌کند که به خصوص روشنفکر مستقل در مقام ماورای جریانات سیاسی و حزبی و از این قبیل بازی‌هاست.... روشنفکر به مجردی که در یک نظام سیاسی ‌ـ‌حتا نظامی که خودش پیشنهاد کرده باشد‌ـ قبول مسؤولیتی بکند، از‌‌ همان لحظه دیگر در جناح روشنفکران جایی ندارد، بلکه مدافع پیش پا افتاده‌ی آن نظام است، روشنفکر هیچ‌وقت مدافع چیزی نیست، همیشه معترض جنبه‌های نادرست یا ظاهرسازانه‌ی چیزی‌ست. از وقتی که شروع به دفاع از چیزی کرد تبدیل می‌شود به یکی از وکیل‌باشی‌های مدافع.

نوگرایی و نقد
آنک منم
پا برصلیب باژگون نهاده
با قامتی به بلندی فریاد

چرا ما مردم در همه چیز به چشم تابو نگاه می‌کنیم؟ چرا تصور می‌کنیم همه چیز به بهترین نحو ممکن در گذشته‌های دور گفته شده، همه‌ی دستورالعمل‌های زندگی،‌‌ همان چیزهایی‌ست که از هزار سال پیش به صورت غیرقابل تغییری در کتاب‌ها ثبت کرده‌اند؟ چرا ما مردم هر از چندی به خانه‌تکانی ذهنی نمی‌پردازیم؟ چرا از موزه سپردن عقاید عهد بوقیمان وحشت می‌کنیم؟ چرا هیچ وقت به لزوم یک انقلاب فرهنگی یا دست کم یک وارسی جدی در باور‌ها و خوانده‌ها و شنیده‌هامان پی نمی‌بریم؟

حذف و سانسور
آه، این پرنده
در این قفس تنگ
نمی‌خواند.

من هرگز خاموش نبوده‌ام و همیشه کوشیده‌ام شاهد صادق زمانه‌ی خود باشم. گو اینکه این کار به کوشش چندانی هم نیاز ندارد، چون این ماحصل فعالیت خودبه‌خودی ذهن هر شاعری‌ست.

ایران وطن من است ‌ـ‌وطنی که من روراست و بی‌تعارف ده سالی‌ست که از معرکه‌ی فرهنگی‌اش خذف شده‌ام. [تاریخ مصاحبه: پاییز ۱۳۶۹] عملی که برایش عذرهای بد‌تر از گناه تراشیده‌اند. از همین تهران در پاکتی که اسم و آدرس فرستنده نداشت، نسخه‌ی زیراکسی بخشنامه‌ای را برایم فرستادند که در آن امریه صادر شده بود: چون آن شخص (که بنده باشم) صیهونیست است، کتاب‌هایش را از دسترس مراجعان خارج کنید. گیرنده‌ی فرمان، رییس کتابخانه‌ی ملی یا شهرداری یا عمومی یا چنین چیزی بود. فرمان هم با عنوان بخشنامه‌ی شرف صدور یافته بود؛ و بخشنامه یعنی یک دستورالعمل اجرایی سراسری. خاطرم نیست که بخشنامه را چه نهادی صادر می‌کرد، این‌قدر هست که می‌بایست نهادی صاحب قدرت باشد که به همین سادگی بتواند به صیهونیست بودن بنده، آدمی فتوا بدهد. هیچی هم نه و صیهونیست... در روزنامه‌ها هم بعد‌ها مرا سلطنت‌طلب و سلطنت آبادی و طرفدار سرمایه‌داری جهانی و توده‌یی و از این جور چیز‌ها معرفی کردند و هیچ‌کس هم از آن بالا پادرمیانی نکرد که بابا دست کم یک‌چیزی حواله بدهید که بگنجد. ما هم که اولاً در طول سال‌ها و سال‌های زندگی، یاوه شنیدن عادتمان شده، ثانیاً به فرض هم که بخواهیم از خودمان دفاع بکنیم، شما بفرمایید کجا می‌شود رجوع کرد؟

وقتی میدان سخن در دست کسانی‌ست که می‌گویند: دهانتان را چفت کنید چون حرف زدن حق ماست شما چه می‌توانید بکنید؟ همه چیز را که نمی‌شود با پانتومیم یا حواله‌قباله منتقل کرد.

وقتی قرار نیست معلوم باشد چی مقدس است و چی نیست، اتهام توهین به مقدسات در یک کلام پرونده‌سازی‌ است و این پرونده‌سازی رسم رایج کسانی‌ست که چغلی کردن را از بحث و فحص جدی، راحت‌تر یافته‌اند.

اگر نظام حاکم واقعاً معتقد به این دستور آسمانی‌ست که: همه‌ی سخن‌ها را بشنوید و بهترین‌اش را برگزینید، نباید برای ارایه‌ی سخن دیگران چنین محدودیتی قائل بشود؛ و اگر بر این باور است که توده‌ی مردم ما بر سر باورهای راستین خود ایستاده است و راه خود را می‌شناسد، زره پوشیدن در برابر آثار مشتی نویسنده، این باور را نه تنها زیر سؤال می‌برد، بلکه علناً تحقیر مردم است. کسانی نویسندگان را دربست به چشم دشمن نگاه می‌کنند و مسؤولان امر هم دروازه‌ی نشر را چنان تنگ گرفته‌اند که نویسندگان مجبورند مثل زندانیان مواد مخدر که از ملاقات با کسانشان به داخل بند برمی‌گردند، با رعایت ‌‌نهایت دقت و جست‌وجوی کامل مظنونانه، یک خط به یک خط و ورق به ورق از آستانه‌اش عبور کنند. حقیقت این است که پیش آوردن سخنی که توهین به مقدسات و معتقدات مردم باشد، ناچیز‌ترین نتیجه‌اش منزوی شدن است. از این گذشته چه بخواهیم و چه نخواهیم مملکت قانون دارد و متولیان بیش از افراد موظف به حفظ حرمت این قوانین‌اند. نمی‌توان پیشاپیش جلو کار نویسنده‌یی را گرفت که تو قصدت لطمه زدن به قانون است. اگر از قانون تخطی کرد هم می‌توانی مانع نشر کتاب‌اش بشوی، هم قادری بگیری پدرش را بسوزانی.

پاره‌یی از نظام‌ها اعمال سانسور را با این عبارت توجیه می‌کنند که ما نمی‌گذاریم میکرب وارد بدنمان بشود و سلامت فکری ما و مردم را مختل کند. آن‌ها خودشان هم می‌دانند که مهمل می‌گویند. سلامت فکری جامعه فقط در برخورد با اندیشه‌ی مخالف محفوظ می‌ماند. تو فقط هنگامی می‌توانی بدانی درست می‌اندیشی که من منطق‌ات را با اندیشه‌ی نادرستی تحریک می‌کنم. من فقط هنگامی می‌توانم عقیده‌ی سخیفم را اصلاح کنم که تو اجازه‌ی سخن گفتن داشته باشی. حرف مزخرف خریدار ندارد، پس تو که پوزه‌بند به دهان من می‌زنی از درستی اندیشه‌ی من، نفوذ اندیشه‌ی من، می‌ترسی، مردم را فریب داده‌یی و نمی‌خواهی فریب‌ات آشکار شود. نگران سلامت فکری جامعه هستید؟ پس چرا مانع اندیشه‌ی آزادش می‌شوید؟ سلامت فکری جامعه تنها در گرو همین واکسیناسیون بر ضد خرافات و جاهلیت است که عوارض‌اش درست با نخستین تب تعصب آشکار می‌شود. برای سلامت عقل فقط آزادی اندیشه لازم است. آنان که از شیفتگی فکر و تعقل سخن می‌گویند، زیان می‌بینند، جلو اندیشه‌های روشنگر دیوار می‌کشند و می‌کوشند توده‌های مردم احکام فریب‌کارانه‌ی بسته‌بندی شده‌ی آنان را به جای هر سخن بحث‌انگیز دیگری بپذیرند و اندیشه‌های خود را بر اساس‌‌ همان احکام قالبی که برایشان مضر تشخیص داده شده زیرسازی کنند. اگر (اثر من) چیز مفید و مؤثری از آب در آمد هم، با این شرایط ممیزی که حتا اسم آدمیزاد سنگ راه انتشار اثر می‌شود، باید حسرت چاپ‌اش را به گور برد. تصور این گرفتاری، آدم را پیشاپیش از کار دلسرد می‌کند. گرچه هر نوشته‌ای به هر حال روزی مخاطب‌اش را پیدا می‌کند.

سخن من نه از درد ایشان بود
خود از دردی بود
که ایشان‌اند!
اینان درداند و بود خود را
نیازمند جراحات به چرک اندر نشسته‌اند
و چنین است
که چون با زخم و فساد و سیاهی به جنگ برخیزی
کمر به کین‌ات استوار‌تر می‌بندند.

انقلاب و مردم
چند سال پیش با آن رسوایی، آن خانواده (پهلوی) را از مملکت می‌اندازند بیرون. بعد درست سه سال بعد برایش تظاهرات خاموش راه می‌اندازند، اتومبیل می‌فرستند توی خیابان، برایش چراغ روشن می‌کنند، این ملت حافظه‌ی تاریخی ندارد. حافظه‌ی دسته‌جمعی ندارد. هیچ‌گاه از تجربه‌های عینی و اجتماعی چیزی نیاموخته و هیچ‌گاه از آن بهره‌یی نگرفته و در نتیجه هر جا کارد به استخوانش رسیده، توی پهلویش غلتیده، از یک ابتذال به یک ابتذال دیگر. من متخصص انقلاب نیستم اما هیچ‌وقت چشمم از انقلاب خود انگیخته آب نخورده. انقلاب خود انگیخته مثل ارتش بی‌فرمانده، بیشتر به درد شکست خوردن و برای اشغال شدن و گردن به دست دشمن دادن می‌خورد تا شکست دادن و دمار از روزگار دشمن درآوردن. ملتی که حافظه‌ی تاریخی ندارد، در برابر بیداد مغ‌ها و روحانیون زرتشتی که تسمه از گرده‌اش کشیده‌اند، فریب عرب‌ها را می‌خورد. دروازه‌ها را به رویشان باز می‌کند و دویست سال بعد که از فشار عرب به ستوه آمد و نهضت تصوف را به راه انداخت، دوباره فیل‌اش یاد هندوستان می‌کند و عناصر زرتشتی را که با آن همه خشونت ریخته دور، می‌کشد جلو.

روزهای سیاهی در پیش است. دوران پر ادباری که، گرچه منطقاً عمری دراز نمی‌تواند داشت. از هم اکنون نهاد تیره‌ی خود را آشکار کرده است و استقرار سلطه‌ی خود را بر زمینه‌یی از نفی دموکراسی، نفی ملیت، و نفی دستاورد‌های مدنیت و فرهنگ و هنر می‌جوید.
این چنین دورانی به ناگزیر پایدار نخواهد ماند، و جبر تاریخ، بدون تردید آن را زیر غلتک سنگین خویش در هم خواهد کوفت. اما نسل ما و نسل آینده، در این کشاکش اندوهبار، زیانی متحمل خواهد شد که بی‌گمان سخت کمرشکن خواهد بود. چرا که قشریون مطلق‌زده هر اندیشه‌ی آزادی را دشمن می‌دارند و کامگاری خود را جز به شرط امحاء مطلق فکر و اندیشه غیرممکن می‌شمارند. پس نخستین هدف نظامی که هم اکنون می‌کوشد پایه‌های قدرت خود را به ضرب چماق و دشنه استحکام بخشد و نخستین گام‌های خود را با به آتش کشیدن کتابخانه‌ها و هجوم علنی به هسته‌های فعال هنری و تجاوز آشکار به مراکز فرهنگی کشور برداشته، کشتار همه‌ی متفکران و آزاداندیشان جامعه است.
اکنون ما در آستانه‌ی توفانی روبنده ایستاده‌ایم. بادنما‌ها ناله‌کنان به حرکت درآمده‌اند و غباری طاعونی از آفاق برخاسته است. می‌توان به دخمه‌های سکوت پناه برد، زبان در کام و سر در گریبان کشید تا توفان بی‌امان بگذرد. اما رسالت تاریخی روشنفکران، پناه امن جستن را تجویز نمی‌کند. هر فریادی آگاه‌کننده است، پس از حنجره‌های خونین خویش فریاد خواهیم کشید و حدوث توفان را اعلام خواهیم کرد.
سپاه کفن‌پوش روشنفکران متعهد در جنگی نابرابر به میدان آمده‌اند. بگذار لطمه‌یی که بر اینان وارد می‌آید نشانه‌یی هشداردهنده باشد از هجومی که تمامی دستاوردهای فرهنگی و مدنی خلق‌های ساکن این محدوده‌ی جغرافیایی در معرض آن قرار گرفته است.
 (اولین یاداشت احمد شاملو در مقام سردبیر کتاب جمعه، شماره یک، سال اول، پنجشنبه ۴ مرداد ۱۳۵۸)

بت‌پرستی و تعصب
بله، مستقیماً به هدف می‌زنم و کیش شخصیت را می‌گویم. همین بت‌پرستی شرم‌آور عصر جدید را می‌گویم که مبتلا به همه‌ی ماست و شده است نقطه‌ی افتراق و عامل پراکندگی مجموعه‌ای از حسن نیت‌ها، تا هر کدام خودمان به دست خودمان حصارهای تعصّب را بالا ببریم و خودمان را درون آن زندانی کنیم. انسان به برگزیدگان بشریت احترام می‌گذارد، احترام می‌گذارد و از مشعل اندیشه‌های آنان روشنایی می‌گیرد، اما درست از آن لحظه که از برگزیدگان زمین و اجتماعی خود شروع به ساختن بت آسمانی قابل پرستش می‌کند، نه فقط به آن فرد برگزیده توهین روا می‌دارد، بلکه علی‌رغم نیات آن فرد برگزیده بر خلاف تعالیم آن آموزگار خردمند که خواسته است او را از اعماق تعصّب و نادانی بیرون بکشد، بار دیگر به اعماق سیاهی و سفاهت و ابتذال و تعصّب جاهلانه سرنگون می‌شود، زیرا شخصیت‌پرستی لامحاله تعصب خشک‌مغزانه و قضاوت دگماتیک را به دنبال می‌کشد و این متأسفانه بیماری خوف‌انگیزی است که فرد مبتلای به آن با دست خود تیشه به ریشه‌ی خود می‌زند.
انسان خردگرای صاحب فرهنگ چرا باید نسبت به افکار و باور‌های خود تعصّب بورزد؟ تعصّب ورزیدن کار آدم جاهل و بی‌تعقل فاقد فرهنگ است، چیزی را که نمی‌تواند درباره‌اش به طور منطقی فکر کند به صورت یک اعتقاد دربست پیش‌ساخته می‌پذیرد و در موردش هم تعصب نشان می‌دهد.

مرگ و زندگی
راست‌اش موضوع زندگی و مرگ را من سال‌هاست که برای خودم حل کرده‌ام و با هیچ کدام مسأله‌ای ندارم. انسان کاملاً بر حسب تصادف به دنیا می‌آید اما مرگش حتمی‌ست، و همین مقدر بودن مرگ است که به زندگی معنی می‌دهد.

کوتاه‌شده‌ی این جستار پیش‌تر در هفته‌نامه‌ی مهرزنجان، ش ۲، یکشنبه ۳۰ تیر ۱۳۸۱، صص ۶ و ۴ منتشر شده بود.

۱ نظر:

Related Posts Plugin for WordPress, Blogger...