برشی از داستان شاه سیاه‌پوشان

«بلند شو!»
دست به دیوار یا شاید به زمین یا به جایی و شاید کسی، بلند شد، یکی گفت: «این را بیاریدش، تو هم بنشین!»
می‌دانست که بازجویی می‌برندش. اما نه آن‌طور که فکر می‌کرد. از راهرویی که می‌گذشت پا‌هایش به آدم‌هایی خورد، خوابیده یا نشسته؛ ناله‌هایی هم شنید و حتا آن‌که می‌بردش پا و گاهی دستی تکان می‌داد، طوری که او لنگر می‌خورد. یک بار هم افتاد که دو دست آدمی خفته بر زمین نگه‌اش داشت. با آداب بازجوییشان هم آشنا نبود. در کدام رساله‌شان بود که ندیده بود؟ موقع نوشتن بایست پشت به بازجو می‌کرد و یک بار هم که به بهانه‌ی پرسشی رو برگرداند دید که فقط دو چشم از سوراخ یک کیسه نگاه‌اش می‌کند و آن حرف‌ها هم از سوراخی به جای دهان می‌آمده است.
قبا داشت، مطمئن بود. همان‌جا بود که حکم تعزیر دادند، اما به بهانه‌ی دروغ او بود که نوشته بود مرادش از «عشره‌ی مشئومه» دهه‌ی خودش بوده است. نشمرد. همان‌جا می‌زدند. کنار‌‌ همان دالان بی‌انت‌ها و غرق در آدم‌های خفته و نیمه‌خفته و نشسته و‌گاه نالان. نشسته و به پشت می‌زدند. ندید کدام می‌زد و کدام می‌شمرد. مگر مهم بود؟‌‌ همان دستی بود که کتاب سوزان را حکم فرموده بود یا‌‌ همان دهان که قتل همه‌ی مردان قبیله‌ی بنی‌قریظه را حلال کرده و زنان و کودکانشان را برده کرد. فقط‌‌ همان دو سه ضربه‌ی اول کافی بود تا دهان به فریاد بگشاید. از حد تحمل‌اش بیرون بود. از پایین چشم‌بند زیرشلوار راه‌راه به پایی را دید که قرآنی به دست داشت. می‌گفت: «ثواب هر ضربه از نماز و روزه بیشتر است». آن‌جا، ۵۲ یا حتا چهل و یک، دهان‌اش را می‌گرفتند، اما این‌جا آزاد بود که هرچه می‌خواهد فریاد بکشد. حتماً کلاهک صدا خفه‌کن که صدا را به درون گوش و حتا حلقوم برمی‌گرداند به دردشان نمی‌خورد. با چیزی مثل کمربند چرمی می‌زدند و محکم نه آن‌گونه که گفته بودند که کتابی زیر بغل‌اش باشد و در زدن نیفتد. شاید بی‌هوش شد که نتوانست شمارش را دنبال کند. وقتی باز راه راه پاچه‌ی زیر شلواری را دید، پشت به بازجو نشانده بودندش، خودکار به دست.

شاه سیاه‌پوشان، منسوب به هوشنگ گلشیری، نشر باران، سوئد، ۲۰۰۱/۱۳۸۰ صص ۴۲ و ۴۱

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر

Related Posts Plugin for WordPress, Blogger...