... اما ظاهراً به همه رنگ درمیآمد و
حرفهای ضد و نقیض میزد. برای اینکه به قول خودش: «از نان خوردن نیفتد.» چون
حاجی معتقد بود که زندگی یعنی: تقلب، دروغ، تزویر، پشتهماندازی و کلاهبرداری.
زیرا جامعهی او روی این اصول درست شده بود و هر کس بهتر میتوانست کلاه بگذارد و
سمبلکاری بکند، بهتر گلیم خود را از آب بیرون میکشید. وجود خودش را مثل وجود
دیگران گناهکار تصور میکرد و برای تبرئهی خود از هیچ دسیسه و سالوس و حقهبازی
روبرگردان نبود. میاندیشید که زبان یک تکه گوشت است که میشود به هر سو گردانید و
از اینرو کارچاقکنی، پشتهماندازی، جاسوسی، چاپلوسی و عوامفریبی جزو غریزهی
او شده بود. زمانه این را میپسندید و او هم از مردمان برجستهی زمان خود بود و
نمیخواست در این بازار کلاهبرداریِ دنیا کلاه سرش رفته باشد. از وقتی که از پسر
اولش سرخورد، پند و اندرزهایی که در دورهی زندگی به محک آزمایش زده بود و شاید
عصارهای از کتاب موهوم اخلاقی بود که وعدهی تألیفش را میداد و تمام فلسفهی
حاجی در آن خلاصه میشد، به خورد کیومرث میداد و میگفت:
«توی دنیا دو طبقه مردم هستند: بچاپ و چاپیده. اگر نمیخواهی جزو چاپیدهها باشی، سعی کن که دیگران را بچاپی. سواد زیادی لازم نیست، آدم را دیوانه میکنه و از زندگی عقب میاندازه. فقط سر درس حساب و سیاق دقت بکن. چهار عمل اصلی را که یاد گرفتی کافیست، تا بتوانی حساب پول را نگه داری و کلاه سرت نره. فهمیدی؟ حساب مهمه، باید هر چه زودتر وارد زندگی شد. همینقدر روزنامه را توانستی بخوانی بسه. باید کاسبی یاد بگیری. با مردم طرف بشی، از من میشنوی برو بند کفش تو سینی بگذار و بفروش، خیلی بهتره تا بری کتاب جامع عباسی را یاد بگیری. سعی کن پررو باشی، نگذار فراموش بشی، تا میتوانی عرض اندام بکن. حق خودت را بگیر، از فحش و تحقیر و رده نترس، حرف توی هوا پخش میشه. هر وقت از این در بیرونت انداختند، از در دیگر با لبخند وارد بشو. فهمیدی؟ پررو، وقیح و بیسواد. چون گاهی هم باید تظاهر به حماقت کرد تا کار بهتر درست بشه.
مملکت ما امروز محتاج به این جور آدمهاست، باید مرد روز
شد. اعتقاد و مذهب و اخلاق و این حرفها همه دکانداریست. اما باید تقیه کرد چون
در نظر عوام مهمه. برای مردم اعتقاد لازمه، باید به آنها پوزهبند زد وگرنه
اجتماع یک لانهی افعیست، هر کجا دست بگذاری میگزند. باید مردم مطیع و معتقد به
قضا و قدر باشند تا با اطمینان بشه از گردهی آنها کار کشید. چیزی که مهمه طرز
غذا خوردن، سلام و تعارف معاشرت، لاس زدن با زن مردم، رقصیدن، خندههای توی دل برو
و مخصوصاً پررویی را یاد بگیر. دورهی ما اینجور چیزها باب نبود، نان را به نرخ
روز باید خورد. سعی کن با مقامات عالیه مربوط بشی، با هر کس و هر عقیده موافق باش
تا بهتر بتوانی قاپشان را بدزدی. – من میخوام تو مرد زندگی بار بیایی و محتاج خلق
نشی. کتاب و درس و اینها دو تا پول نمیارزه، خیال کن تو سر گردنه داری زندگی میکنی:
اگر غفلت کردی تو را میچاپند. فقط چند تا اصطلاح خارجی، چند تا کلمهی قلنبه یاد
بگیر همین بسه. آسوده باش! من همهی این وزرا و وکلا را درس میدم. چیزی که مهمه
باید نشان داد که دزد زبردستی هستی که به آسانی مچت واز نمیشه و جزو جرگهی آنهایی
و سازش میکنی. باید اطمینان آنها را جلب کرد تا تو را از خودشان بدانند. ما توی
سر گردنه داریم زندگی میکنیم.
اما عمدهی مطلب پوله. اگر توی دنیا
پول داشته باشی، افتخار، اعتبار، شرف، ناموس و همهچیز داری. عزیز بیجهت میشی،
میهنپرست و با هوش هستی؛ تملّقت را میگند و همهکار هم برایت میکنند. پول
ستارالعیوبه. – اگر پول دزدی بود میتوانی حلالش بکنی و از شیر مادر حلالتر میشه
و برای آن دنیا هم نماز و روزه و حج را میشه خرید. این دنیا و آن دنیا را هم
داری. حتا پولت که زیاد شد آنوقت اجازه داری که بری خونهی خدا را هم زیارت بکنی.
همهجا جاته و همه ازت حساب میبرند و سر سبیل شاه هم نقاره میزنی. کسی که پول
داشت همهی اینها را داره و کسی که پول نداشت، هیچکدام را نداره، گوشت را واز
کن: پول پیدا کردن آسانه اما پول نگه داشتن سخته. باید راه پول جمع کردن را یاد
بگیری. من موهام را توی آسیاب سفید نکردم. پیدا کردن پول به هر وسیله که باشه
جایزه، حسن آدم حساب میشه، این را از من داشته باش. آن وقت مهندس تحصیلکرده
افتخار میکنه که ماشین کارخانهی تو را به کار بندازه. معمار مجیزت رو میگه که
خونهات را بسازه، شاعر میاد موسموس میکنه و مدحت را میگه، نقاشی که همهی عمرش
گشنگی خورده تصویرت را میکشه، روزنامهنویس، وکیل، وزیر، همه نوکر تو هستند. مورخ
شرح حال تو را مینویسه و اخلاقنویس از مکارم اخلاقی تو مثل میاره. همهی این
گردنشکستهها نوکر پول هستند. میدانی علم و سواد چرا به درد زندگی نمیخوره؟
برای اینکه باز نوکر پولدارها بشی، آنوقت زندگیت هم نفله شده. تو هنوز نمیدانی
زندگی یعنی چی! تو گمان میکنی من از صبح تا شام بیخود وراجی میکنم و چانهام را
خسته میکنم و با مردم به جوال میرم؟ برای اینه که پولم را بهتر نگه دارم. پول پول
میاره، از در و دیوار میباره. مثلاً صبح ده عدل پنبه میخرم که ندیدهام و نمیدانم
کجاست، عصر که میفروشم پولش دو برابر توی دستم میاد!»...
برگرفته از: حاجیآقا (یک داستان)،
صادق هدایت، تهران: جاویدان، چاپ اول، ۱۳۳۰، چاپ جدید، ۲۵۳۶، صص ۴۸ تا ۵۰.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر