داستان کوتاه

زینب
هادی خورشاهیان

و راوی اجازت خواست سرفه‌ها را از مکتوب بردارد؛ و ما جملگی سر فرود آوردیم و چشم‌ها‌یمان به گل‌های قالی خورد، و سوسن‌ها و بنفشه‌ها از دیوارهای عمارت، بالا رفتند، و من در شبی مست به مادرم برگشتم، و از چشم‌های سیاه تو در قندهار گفتم، که موهای پریشان را بیشتر دوست می‌دارم، که فرهاد هرگز شیرین را به این پوشیدگی ندیده است؛ که راوی گفت من سرفه‌ها را از متن چگونه بردارم.
نه حاجی، کوتاهی از تو نیست، اما منم که پایی نداشتم پافشاری کنم. دو بار زنگ زدم. خانم منشی گفت جلسه‌ای. بار سوم گفتم دخترم من از خرمشهر ۵۹ زنگ می‌زنم، از اهواز ۶۰، از سومار ۶۱؛ به پنچ تن آل‌عبا قسمت می‌دم حاجی رو وصل کن. گفت می‌تونین چند دقیقه پشت خط وایستین؟ حاج مصطفی! صداش منو برد تا صدای رباب پای قطار. گفتم خداحافظ دخترم و گوشی رو گذاشتم. حاجی! تو که می‌دونی آدمی که همه‌ی عمرشو خط مقدم بوده، دیگه بخوادم نمی‌تونه پشت خط واسته.
و صدای سرفه‌های خونی رسول از مکتوب بیرون زد و دختر به لهجه‌ی فرشته‌ها گفت: آدم‌ها عاشق که می‌شوند، سرفه می‌کنند. راوی اجازت خواست برگردد به شبی مست که من به مادرم برگشتم و رباب پای قطار گونه‌های تو را بوسید و من تو را زیر باران دیدم و وقتی برای بار آخر تو را بوسیدم، باران همه‌ی خاک‌ها را گل کرده بود. و خواستم تو را با موهای باز و چشم‌های سیاهت ببوسم، که روای گفت در حلقه‌ی انس پیر نیشابور اندوه بزرگوار او با ما که حرمت بوسه‌ها را حتا، که دختر با لحن فرشته‌ها گفت: آقا رسول! هیچ‌چی به اندازه‌ی بوسه حرمت نداره.
یازده بار است این متن را می‌خوانم. نه می‌دانم چرا دوستش دارم، نه می‌دانم چرا نمی‌توانم از پوشه‌ها و داستان‌های این شماره بردارمش. عاقبت زنگ می‌زنم به شماره‌ای که پایین داستان نوشته شده است. از پیرمردی که گوشی را برمی‌دارد می‌خواهم اجازه بدهد با دختر هفده ساله‌ای به نام زینب مرتضوی که نویسنده‌ی این داستان است حرف بزنم. پیرمرد انگاری بغض‌اش را از جنگ‌های ایران و یونان فرو می‌خورد و می‌گوید که زینب هفته‌ی پیش، درست در روز تولد هفده سالگی‌اش رفته است زیر قطار. بدون توان تسلیتی حتا گوشی را می‌گذارم. متن را یک‌بار دیگر می‌خوانم.
::
دو ماه است هر شب خواب زینب را می‌بینم. دیروز که از سر خاک‌اش برگشتیم ملیحه گفت: زینب منو یاد زینب خودم می‌ندازه. طفلک دختر من که قبرم نداره. به چشم‌های سیاه و موی سفید‌اش نگاه می‌کنم. دوباره این زن را برده‌ام به بیست‌ و پنج سال پیش. برده‌ام پای قطار. برده‌ام جنگ. عکس زینب را توی اتاقم، کنار عکس محمد جهان‌آرا و حسن آب‌شناسان چسبانده‌ام. حس می‌کنم چشم‌های سیاه زینب را در قندهار خواب دیده‌ام یا کشمیر. حس می‌کنم این چشم‌های سیاه و موهای باز را به اندازه‌ی همه‌ی دوشنبه‌های تاجیک دوست دارم.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر

Related Posts Plugin for WordPress, Blogger...