متن کامل گفت‌وگو با فتاح محمدی، مترجم

واقعیت تلخ را باید بپذیریم: ملت کتاب نخوانی هستیم

اشاره: این گفت‌وگو حاصل سال‌های فعالیت و حضورم در ایسنای زنجان است. خلاصه‌شده‌ی این گفت‌وگو در تارنمای خبرگزاری در‌‌ همان سال‌ها منتشر و در وبلاگم نیز بازنشر شد. گمان می‌کنم که متن کامل‌اش برای ثبت در فضای مجازی و برای پژوهندگان و کنش‌گران فرهنگی، مفید و لازم تواند بود.

آقای محمدی! لطفاً خود را معرفی کنید و مختصری درباره‌ی زندگی، آثار، سابقه‌ی مترجمی و دیگر مشاغل خویش برایمان بگویید.

اسم‌ام را که می‌دانید: فتاح محمدی. تاریخ تولد شناسنامه‌ای و در واقع نمادین‌ام ۲۹ مرداد ۱۳۳۲ (فردای کودتای شعبان بی‌مخ) و محل تولدم یکی از روستاهای آذربایجان است. تحصیلات دانشگاهی‌ام در رشته‌ی کشاورزی و تحصیلات غیررسمی و خیابانی و هردمبیلی‌ام در ادبیات و سینما و اخیراً فلسفه بوده است.

درگیری جدّی‌ام با کاغذ و قلم تقریباً از ۱۵ سال پیش و عمدتاً در عرصه‌ی ترجمه شروع شد. مدتی هم با تعدادی از دوستان آن زمان که از کلاس‌های دکتر براهنی در زیرزمین خانه‌اش نصیب‌ام شده بودند، مجله‌ای با گرایش عمدتاً ادبی در می‌آوردیم. ۱۲ شماره در ۲ سال. نخستین به اصطلاح اثر، در قالب کتاب (و همراه با دیگران)، «هیچکاک همیشه استاد» به کوشش مسعود فراستی بود که مجموعه‌ای از مقالات نوشته و ترجمه‌ی اشخاص مختلف را در خود گرد می‌آورد. از آن سال‌ها به این سو، این تلاش‌ها با افت و خیزهایی ادامه یافته و در این اثنا، هم ترجمه به عنوان یک کار فرهنگی برایم جدی‌تر شده، هم مسیری که می‌خواهم طی کنم خاص‌تر و روشن‌تر شده است. چند سالی است که پس از یک دور قمری پناه به شهر خودمان، زنجان، و نشر هزاره‌ی سوم‌اش آورده‌ام و می‌خواهم کارهایی بکنم، اگر بشود.

آخرین کتاب چاپ شده‌تان را مستقلاً معرفی کنید. از کتاب‌های آتی خود و موضوعات آن‌ها بگویید.

نام آخرین کتاب این است: «به برهوت حقیقت خوش آمدید»، نوشته‌ی اسلاوی ژیژک فیلسوف اهل اسلوونی (کشوری که سابقاً بخشی از یوگوسلاوی بود). ژیژک در ایران، همچون سایر کشورهای جهان، برای علاقه‌مندان حوزه‌ی نقد و نظریه‌پردازی به ویژه در شاخه‌ای از فلسفه‌ورزی که در مقابل فیلسوفان و نظریه‌پردازانی چون فوکویاما و رورتی و هانتینگتون، می‌توان از آن به عنوان اندیشه‌ی چپ یاد کرد، کاملاً شناخته شده است و روز به روز هم بر شهرت‌اش افزوده می‌شود. شخص ژیژک از بطن چریانی سر برآورده است که با نام «مکتب روان‌کاوی اسلوونی» معروف است. چهره‌هایی که سازنده و در عین حال محصول این جریان بوده‌اند هرکدام برای خود غولی هستند. اما ژیژک تا حدود زیادی به دلیل ویزگی‌های فردی از جمله پرکاری وحشتناک‌اش (گاهی چهار کتاب در یک سال) نه تنها همکاران خود بلکه غول‌های دیگر در جاهای دیگر را نیز در سایه فرو برده است.
یکی از جذابیت‌های کار ژیژک این است که در نظریه پردازی‌هایش خود را به عرصه‌ی غالباً انتزاعی نظریه محدود نمی‌کند و مثال‌ها و مصداق‌های مفاهیم نظری‌اش از زندگی روزمره، ادبیات (از ویرجینیا وولف تا دشیل همت)، موسیقی (از واگنر تا گروههای پاپ)، هنر و نقاشی (از ادوارد مونک تا مثلاً ادوارد هوپر) و مهم‌تر سینما (از سیبربرگ- که اپرای پارسیفال را به فیلم درآورده- تا هیچکاک) را شامل می‌شود. اغلب می‌بینیم که از شرح و بسط پیچیده‌ترین مفاهیم روان کاوی به توضیح مثلاً طرح توالت‌های فرانسوی و انگلیسی و آلمانی می‌رسد! با این توصیف مختصر طبیعی است که چنین ذهنی نمی‌تواند از سیاست آن هم سیاست گره خورده با زندگی روزمره فارغ باشد، و این ما را می‌رساند به موضوع اصلی کتاب ذکر شده: واقعه‌ی ۱۱ سپتامبر. بهترین فرصت و بهانه برای ژیژک تا نشان دهد که بن لادن و بنیادگرایی‌اش خود بخشی از نظام سرمایه داری لیبرال- دموکراتیک تجسم یافته در آمریکا و اروپای غربی است. مازادی است که از کل آن نظام بیرون می‌زند تا آن را تعریف کند و پارادکس‌هایش را آشکار سازد. تا نشان دهد که اگر بانک جهانی بازوی چپ سرمایه داری پسین است، ناتو بازوی راست آن است و این را در نگاه حیران افغانی‌هایی می‌بیند که نمی‌دانند بسته‌ای که هواپیماهای ناتو به پائین انداخته حاوی بمب است یا غذا و دارو.
ژیژک در این کتاب کم حجم هم که ظاهراً برای پاسخ به یک وضعیت غیرمنتظره نوشته شده است فرصتی برای خود فراهم می‌آورد تا مفاهیم همیشگی خود را یک‌بار دیگر و این بار در پیوند با رویداد ۱۱ سپتامبر در قالب سبک همیشگی خود، به مدد شاهد مثال‌هایی از آنچه هر روز در بیخ گوشمان رخ می‌دهند و از فرط تکرار عادی و حتی بی‌معنی به نظر می‌رسند. او سعی می‌کند تا ثابت کند که «بنیاد گرایی» خاص جوامع مسلمان، و چیزی که ریشه در سنت داشته باشد، نیست. بلکه پدیده‌ای کاملاً مدرن است و «برخورد تمدن‌ها» پیش از آن‌که برخورد بین «تمدن مسیحی» و «تمدن اسلامی» باشد، برخورد در درون خود آن تمدن هاست، خلاصه این‌که انگشت بر آن تعارض یا آنتاگونیز می‌گذارد که جوامع را از درون دو پاره می‌کند و برسازنده‌ی آنهاست...
قطعه‌ای از خود کتاب: «... سرمایه داری به منظور از پا درآوردن دشمن حقیقی‌اش، دست به بازی با آتش زد، و مازاد وقیح خود را در هیئت فاشیزم به خدمت گرفت اما این مازاد راه خود را رفت و چنان قدرتی گرفت که سرمایه داری ٰلیبرالٰ متعارف مجبور شد برای از بین بردن‌اش با دشمن حقیقی‌اش (کمونیزم) متحد شود. بی‌خود نیست که جنگ بین سرمایه داری و کمونیزم یک جنگ سرد بود در حالی که جنگ داغ بزرگ علیه فاشیزم درگرفت. و آیا مورد طالبان نیز از این گونه نیست؟
... هرچند تروریزم همه‌ی ما را در آتش خود می‌سازند، اما جنگ آمریکا علیه تروریزم جنگ ما نیست جنگی است در درون خود عالم سرمایه.»
تلاش‌های بعدی‌ام نیز، دست کم تا چند سال آینده در همین حوزه خواهد بود. دو کتابی نیز که در حال حاضر دارم برای چاپ آماده می‌کنم، از ژیژک هستند. نام یکی از آن‌ها این است: «از نشانگان خود لذت ببرید: لاکان در هالیوود و بیرون از آن». در اینجا شش مفهوم عمده‌ی لاکانی با تفضیل هرچه تمام هرکدام یک بار در بافت فیلمهای هالیوود به طور خاص و فرهنگ عامه به طور عام، یک بار در بافت تفکر و تولید نظری غرب، بررسی شده‌اند. کتاب دیگر هم باز حول سینما و مشخصات فیلمهای کیلوفسکی دور می‌زند. امیدوارم این دو کتاب تا پائیز امسال منتشر شود. کتاب دیگری از ژیژک ترجمه کرده‌ام که بیش از دو سال پیش در انتظار صدور مجوز است. ترجمه کتاب‌های دیگری را در برابر خود دارم؛ چه از ژیژک چه از نویسندگان دیگر مرتبط با این حوزه از تفکر. خلاصه به این زودی‌ها دست از سر آقای ژیژک برنخواهم داشت. به قول خودمان «کور تودّوغون بوراخماز».

برخی از منتقدان با ترجمه‌ی دوباره‌ی آثار ترجمه شده و باز چاپ آن‌ها مخالفند و معتقدند که بهتر است مترجمان به جای این کار به سراغ دیگر آثار مهم ادبیات جهان بروند و در جهت شناساندن آن‌ها تلاش کنند. آیا شما هم فکر می‌کنید که واقعاً نباید دست به ترجمه‌ی مجدد زد؟

این بستگی دارد به خود آن کسی که می‌خواهد اثری را برای ترجمه به دست بگیرد. شاید از نظر او اثری که قبلاً ترجمه‌ای از آن در دست است آنقدر مهم باشد که به ترجمه کردن دوباره‌اش بیارزد. او حتا می‌تواند اثری را که حتا یک‌بار توسط خود او ترجمه و منتشر شده، دوباره ترجمه کند. دلیلش این است که با گذشت زمان هم زبان فارسی تحول پیدا می‌کند و به نظر من، توانایی‌هایش افزون‌تر می‌شود، هم دیدگاه و منظر مترجم، ضمن از سرگذراندن رویداد‌ها و تحولات فردی و اجتماعی، دچار تغییر و تحول می‌شود. اگر ترجمه را نوعی استخراج افق‌ها، افق نویسنده و افق مترجم تعریف کنیم، در این صورت چه عیبی دارد با افق جدیدی به سراغ یک اثر قبلاً ترجمه شده برویم؟
 در هر حال تفاوت باید آنقدر زیاد و به قول معروف معنی دار باشد که مترجم را به ترجمه‌ی دوباره و خواننده‌ی احتمالی را به خواندن دوباره‌ی آن برانگیزد. هرکسی مختار است که عمر و انرژی خود را در هر راهی که دوست می‌دارد صرف کند. زنده یاد شاملو در (دن آرام) و سروش حبیبی در (جنگ و صلح) این کار را کرده‌اند که اگر نمی‌کردند به ویژه شاملو، اکنون زبان فارسی یکی از چیزهایی را که دارد، نداشت.

با توجه به وضعیت نگران کننده‌ای که از روند فعلی کتابخوانی و نرخ پائین آن سراغ داریم، اما به نظر می‌رسد هنوز کتاب‌های ترجمه خوش اقبال ترند؛ هم کتابخوانان به مطالعه‌ی چنین کتاب‌هایی بیشتر گرایش دارند و هم این ژانر در بازار کتاب جزو پرفروش‌ترین‌ها به حساب می‌آید. چرا؟

این «وضعیت نگران کننده» چندان پدیدآمده‌ی امروزو دیروز نیست. این واقعیت تلخ را باید بپذیریم که ما ملت کتاب نخوانی هستیم. این را دیگر نمی‌دانم که آیا از ازل کتاب نخوان بوده‌ایم، یا از دوره‌ای به بعد چنین شده‌ایم. در آن داستان مولوی هم که شرح ماجرای چند مسافر کشتی است می‌بینیم که آنکه کتاب نخوانده اما شنا بلد است تنها نصف عمرش بر فناست و آنکه کتابخوان است و شنا (مخصوصاً زیرآبی رفتن) بلد نیست، تمام عمرش فنا می‌شود.
از سالهای نزدیک‌تر به ما، یک میان پرده‌ی مثلاً کمیک به نام «آقای مطالعه» را به یاد می‌آورم که شخصیت لابد مضحک آن مردی بود که همیشه کتابی به دست گرفته بود و می‌خواند و همین کار ابلهانه که پیشامدهای مصیبت بار برای او و خنده دار برای ما پدید می‌آورد تا ما این سو نشستگان، ضمن بردن حظ وافر، از بخت خود شاکر باشیم که شبیه آن «یارو» نیستیم! (در تلویزیون فعلی هم البته وضع بهتر از آن نیست. مثلاً آیا دیده‌اید که در یکی از بی‌شمار سریال‌های عشق و عاشقی و خواستگاری و ازدواج عاشق برای به دست آوردن دل معشوق یا به عنوان هدیه به جای طلا و جواهر و حتی گل، کتاب بدهد؟)
در یک جامعه، اگر قرار است کتاب و کتاب خوانی به عنوان بخشی از چرخه‌ی تولید و مصرف فرهنگ رونق داشته باشد یا دست کم گرفتار کسادی و رکود شود یا اگر شد، آن قدر رمق داشته باشد که آن را از سر بگذراند، باید جمع قابل توجهی حضور داشته باشد که کتاب برایشان اگر نه از نان شب دست کم از پیتزای عصر واجب‌تر است. اگر چنین جمعی جمع بشود و شمارشان همراه با عزمشان چشمگیر باشد آن وقت دولت‌ها و حکومت‌ها هم اگر شده برای بدست آوردن دل و رأیشان، در لحظات بحرانی به یاری کتاب خواهند شتافت. یادتان هست که کمبود گوجه فرنگی، و به تبع آن گران شدنش، چه ولوله‌ای به راه انداخت، آن هم در فصلی که بنا به قانون طبیعت فصل گوجه فرنگی نیست؟ فوتبال هم که معرف حضورتان هست! واویلاست اگر عضله‌ی پای یکی از فرزندان برومند وطن کش بیاید، چند میلیون نفر نگران می‌شوند؟ «وضعیت نگران کننده» به معنای واقعی کلمه به آن می‌گویند، نه به نرخ پائین کتابخوانی.
اگر خوش اقبالی یک کتاب این است که در بین یک جمعیت ۷۰ میلیونی، پانصد، ششصد یا حداکثر هزار نفر خواننده پیدا کند، آن هم در صورتی که از هفت خوان مافیای پخش به سلامت بگذرد، می‌توان قبول کرد که کتاب‌های ترجمه، با قید کلمه‌ی «نسبتاً» خوش اقبال ترند. اما این را هم باید قبول کنیم که افق خوش اقبالی میان یک هزار نسخه است، پس از دو سال از روزی که کتاب منتشر می‌شود. منطقه‌ی جغرافیایی این مبادله‌ی پر رونق هم میان پیاده رو جلوی دانشگاه تهران است از میدان انقلاب تا تئا‌تر شهر. و اخیراً هم بخشی از خیابان کریم خان، محل تردد آن پانصد ششصد نفری که سرسختانه و‌گاه با پرروئی بر آن‌اند تا جراغ مطالعه را فروزان نگه دارند. دلیل این خوش اقبالی احتمالاً این است که عزم، همت، حوصله، امید، دل خوش، حریفان آشنا به قواعد بازی منصفانه و در یک کلام فضا برای آفرینش آثار به زبان فارسی، آثاری که از عهده‌ی رقابت با همتایان خارجی خود برآیند، فراهم نیست. بگذریم از آن سه، چهار تنی که دیگر سرتقی و کله شقی را از حد گذرانده‌اند. برای دیدن تصویری از این «فضا» در عرصه‌ی تولید نظری رجوع کنید به همین ژیژک و آن جمع حریفان فعال با سواد و بیگانه با بخل حقیرانه که در دانشگاه لیوبلیانای اسلوونی، این کشور جهان سومی محروم از نفت، دورش را گرفته‌اند؛ و در عرصه‌ی ادبیات خلاقه رجوع کنید به گفت‌وگوی مفصل گابریل گارسیا مارکز با دوست روزنامه‌نگارش در کتاب بوی درخت گویاو و آن شب‌بیداری‌های سرپایی و بحث‌های داغ در شب‌های داغ و شرجی کافه‌های بندر برانکلیای کلمبیای جهان سومی محروم از نفت و آن ملوان‌ها و جاشو‌ها و ستیز‌ها و تنش‌ها و تپش‌ها و از خود بی‌خود شدن‌ها و آن جنونی که لازمه‌ی آفرینش اثر هنری است.

پیش‌تر‌ها، چهار کتاب ترجمه شده‌ی شما در یکی از جلسات گروه ادبیات عصر کتاب که به همت اداره‌ی کل کتابخانه‌های عمومی زنجان برگزار می‌گردد، نقد و معرفی شده بود. تحلیل شما از آن جلسه و نشست‌هایی از این دست چیست؟ آیا خود شما از این جلسات و کارهای نقد و معرفی در آن‌ها به بهبود و کیفیت نشر، تألیف و ترجمه دست یافته‌اید؟

شکی نیست که برگزار کردن این نوع جلسات خیلی خوب است. هیچ که نباشد به پدیدآورندگان آثار ندا می‌دهد که تلاش‌ها و تقلا‌هایشان فریادهایی در خلأ نیستند و این قدر ارزش دارند که جمعی هرچند کم شمار از کار و زندگی و استراحت خود بگذرند و شبی و شب‌هایی را به بررسی و نقد آن‌ها بنشینند. کمترین تأثیر آن‌ها ایجاد امید در دل هاست و بیشترین تأثیرشان هم آشکارشدن ضعف و قوت‌های کار و ارتقای سطح آثار بعدی است. آن نشست به یادماندنی برای من فرصتی بود برای رسیدن به تصمیم برای رفع نقائصی که یا از چشمم دور مانده بودند یا در غیر این صورت، تلاش در خور برای از میان برداشتنشان صرف نکرده بودم. درآ ن نشست جوانب مختلف کار از غلط‌های چاپی تا ویرایش و تا کیفیت ترجمه در معرض نقد و تحلیل قرار گرفت. هر چند برای سنجش کیفیت ترجمه رجوع به اثر اصلی و ارائه‌ی پیشنهادهایی به جای واژه‌ها و جمله‌های مورد انتقاد واقع شده نیز ضروری است. نقص آن جلسه این بود که چنین فرصتی پیش بینی نشده بود.
احساس من در نیمه‌های آن شب این بود که با وجود همه‌ی کاستی‌ها، مجموعه‌ی نشر هزاره‌ی سوم می‌تواند به لحاظ حسن انتخاب، وفادار ماندن به میل خود و ایستادگی در برابر وسوسه‌ی فراگیر کتاب سازی و سرهم بندی، سرخود را بالا بگیرد و شرمسار آینده نباشد.

تصویر دستخط آقای فتاح محمدی را در پاسخ به پرسش‌های کتبی من در این گفت‌وگو، از این‌جا دریافت کنید.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر

Related Posts Plugin for WordPress, Blogger...