ادبیات در برابر خرافه و تابو
هنوز از زمانهای کودکی آدمی و از سپیدهدم جهان با ما چیزی مانده است. هنوز رگههایی از جادواندیشی، تابوپرستی و خرافهگرایی در آگاهی و نیاگاه انسانی که هماکنون در سامانهی علم و اندیشه و فنآوری میزید بر جای مانده است. در بافت فکری و فرهنگی ما، تابوهای کهن و امروزین، خرافه و باورداشتهای بیپایه، حضوری آشکار و مؤثر دارند.
خرافه فقط باور به بدشگونی مثلاً عدد سیزده یا باور به آل و غول بیابانی و سوارهای که باید از فراسوی مکان و زمان فراز آید و به زندگی، رهایی و گرما ارمغان دهد، نیست. دردناک آنجاست که بسیاری از خرافهها، خود را در واژههای نوین پنهان کرده و بخش جداییناپذیر باورهای ما شدهاند. به گونهای که انسان عصر شکفتگی علم و دانش از باور به آنها شرمی ندارد و گاه حتا به آن میبالد.
ادبیات و هنر که بسندگی جهان را آرزو میکند، برای پیراستن ذهن و اندیشهی انسان از خرافههای کهنسال و تازه، کوششی بیپایان در پیش رو دارد. اگر در سپیدهدمان جهان، خرد، علم و دانش، ناچیز و آدمی در چنبرهی ترس، ناتوانی و کماندیشی گرفتار بود و برای فهمیدن چونی و چگونگی اشیا و پدیدهها، به دنیای خرافهها و بتها پناه میبرد، امروز بازگشت به خرد، دانستگی و علم، پاسخگوی پرسشهای بیکرانهی آدمی است.خرافه و تابو همواره بستر درخوری برای بالندگی دوباره دارند، به ویژه اگر پشتیبانان زورمند امروزین آنها نیز در نظر گرفته شود. فراموش نکنیم که هر نوزادهای، همان اندازه نادان است که انسان تازه شکلیافته در سرآغاز تاریخ. با آنکه خردِ فردی و اجتماعی زمان ما با روزگار نخستین تاریخ سنجشپذیر است، اما آنکه زاده میشود، در همان آغاز، نه از یادمان قومی بهرهای دارد، نه از ناخودآگاه ملی؛ و نه از خرد و آموزههای اجتماعی زمان خود. هر نوزادی آماده است تا در فضای خرافهها و گیجسریها، همانند انسان عصر جادوگری، پرورش یابد. بیهوده نیست که فرمانروایان زورمدار جهان، برای سمت دادن به ذهن و اندیشهی کودکان در راستای خواستههای خود، سرمایههای هنگفتی خرج میکنند تا در خانهها از راه تلویزیون و رادیو، و در بیرون از خانه از راههای دیگر، بر ذهنهای کودکان چیره شده، خرافهها و دانشهای نابسنده و سویهمند را در روان آنان جای دهند. و چنین است که خرافهها پوست میاندازد تا خود را با فضای ناهمگون عصر ما هماهنگ کنند، و بستر بهرهوری کمترینه از بیشترینه را فراهم سازند.
درگیری با خرافه و ذهنِ خرافهپسند، پارهای از گوهر هنر و ادبیاتی است که روشنگر و آیندهگراست.
هر جا که نادانی و کماندیشی رد پایی دارد، خرافه نیز هست. از همانگونه که دانایی را کرانهای نیست، خرافه را نیز زیستگاهی فراخدامن فراهم است. گاهی حتا آنچه که چکیدهی دانایی مینماید، خرافهی هولناکی بیش نیست. و آنچه که اندیشهای بسآمد و پذیرفته جلوه میکند، میتواند خرافهای خطرناک باشد که باورکنندهی آن، برای به کرسی نشاندناش تا مرز نابودی خود یا دیگران پیش رود. مگر اندکاند کسانی که از جهانبینیها، آیینها، عرف، اخلاق، قراردادهای کهنهشده و دانستههای نابسآمد، تابوهایی خدشهناپذیر میسازند؟ و میبینی که انسان همروزگار تو – که همروزگار تو نیست – پرچمدار یافتههای بیمار و باورهای نابهنگام اجتماعی میشود. خرافه، همنشین سرسپردگیِ معنوی است، و ادبیات و هنری که امروزی است، با سرسپردگی در هر شکلاش سر ستیز دارد. اگر جزماندیشی را خرافه یا همانند آن بینگاریم، اگر باور به آنچه هست را جایگزین آنچه باید باشد کنیم، و چنین باوری را خرافه یا همسایهی آن بینگاریم، میتوانیم گفت که هنوز روزگار خرافهگرایی و تابوپرستی به سر نیامده، و ادبیات و هنر هنوز هم در نبرد با مردهریگی است که از سپیدهدمان جهان، و کودکیِ اندیشه با ما مانده است.
هستیشناسی شعر، میرزاآقا عسگری (مانی)، چاپ اول، تهران: قصیدهسرا، ۱۳۸۲، صص: ۷۴-۷۲


هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر