درنگی بر شاهنامه و داستان رستم و شغاد

درنگی بر شاهنامه و داستان رستم و شغاد *

مقدمه
«از شاهنامه به عنوانِ «حماسه‌ی ملی‌ ایران» نام می‌برند حال آن‌که در آن از ملت ایران خبری نیست و اگر هست، همه‌جا مفاهیم وطن و ملت را در کلمه‌ی شاه متجلی می‌کند...
امروزه، روز، فرّ شاهنشهی چه صیغه‌یی‌ست؟ و تازه به ما چه که فردوسی جز سلطنت مطلقه نمی‌توانسته نظامِ سیاسی‌ دیگری را بشناسد؟»
سخن‌رانی‌یِ احمد شاملو، در دانشگاهِ برکلیِ آمریکا، ۱۳۶۹

درباره‌ی شاهنامه از جنبه‌ها و جهت‌های مختلفی می‌توان سخن گفت اما به هر حال نباید آن را با سخن‌ِ از آسمان به زمین آمده برابر دانست، که باید فردوسی و کار او را به بوته‌ی نقد گذاشت، داستان‌ها را بررسی کرد و شخصیت‌هاشان را واکاوید و تنها به تمجید و تعریف از شاهنامه و رستم و اعوان و انصارش یا فریدون و که و که بسنده نکرد. «امروز هر یک از ما باید خود را به چنان دست‌مایه‌ئی از تفکر منطقی مسلح کنیم که بتوانیم حقیقت را بو بکشیم و پنهان‌گاه‌اش را بی‌درنگ بیابیم». (احمد شاملو، همان‌جا)
آری زنجیره‌ی پهلوانان شاهنامه هم کارهایی غیرمنطقی و غیرعقلانی انجام می‌دهند که در مسلک پهلوانی، به دور از مروت و مردانه‌گی‌ست. یکی مثلاً اینکه، دل سام در ابتدا رضا به وصلت زال ایرانی‌زاده با رودابه‌ی انیرانی نمی‌دهد، که پیوند دو‌نژاد ناهمانند را عملی نمی‌بیند. اگرچه باری ایرانی و عرب می‌آمیزند و معجونی می‌سازند از نوعی بس طرفه به نام رستم دستان که در خانِ پنجم تنها از باب مزاحمتِ نگهبان گشت که چوبی به پای رستم می‌زند تا از خواب بیدارش کند و سؤال کند که چرا رخش را به چَرا در مرغزار وی‌‌ رها کرده‌ست، خشمگین برمی‌خیزد و بی‌آن‌که سخنی بگوید، دو گوش دشتبان را می‌کَند و در کف دست‌اش می‌گذارد و باز دراز می‌کشد. و آن‌گاه که تنی‌چند، رخش او را می‌ربایند و میان گله‌ی اسبان خویش در سمنگان‌‌ رها می‌کنند، هم اوست که پیاده و زین و لگام بر دوش به ‌طرف آن شهر می‌رود و از فرمانروای شهر می‌خواهد که بی‌درنگ اسب را بیابد، و گرنه سر بسیار کَس را از تن جدا خواهد ساخت. (سر بسیار کَس به جای اسب!):

ور ایدون که رخشم نیاید پدید
سران را بسی سر بخواهم برید. (ص ۸۴)

و در جایی دیگر در ‌‌نهایت شقاوت به خون‌خواهی‌ سیاوش عازم نبرد با تورانیان می‌شود و با سرخه، فرزند اسیرشده‌ی افراسیاب می‌گوید: «سرخه را باید کشت تا دل افراسیاب از مرگ او داغدار شود» و افزود: «سوگند خورده‌ام که تا زنده هستم بر هیچ فرد تورانی نبخشایم». پس به زواره برادر خود دستور داد تا سرخه را بکشد. او نیز سر آن جوان را از تن جدا می‌سازد و پیکرش را نگون، بر دار می‌آویزد و خاک بر او می‌پاشد و به خنجر اندام‌اش را چاک‌چاک می‌کند!
اما همین شخصیت است که پناه و پشتیبان ایران و ایرانی می‌شود در حفظ و حراست از کشور و مردم. در برابر دشمن و نوخاسته‌گان، جان‌فشانی‌ها می‌کند و در ادبارِ مرگ فرزند به دست خود، صبر می‌کند و سرانجام شغاد نابرادر را هم‌چون دیگر دشمنان و کین‌ورزان به سزای عمل‌اش می‌رساند.
در سخن فردوسی اما عیب و هنر هر دو جمع‌اند و ناگزیر آدمی‌زاده‌گان چهره‌هایی هستند خاکستری.
او بی‌شک از کسانی بوده و هست که حفظ و بقای زبان فارسی مدیون کار سترگ‌اش شاهنامه است. یادگاری از نامورنامه‌ی باستان باقی گذارده‌ست. عجم زنده کرده‌ست بدین پارسی و زبان فارسی را از گزند نابودی رهانیده‌ست. شاید اگر شاعران و نویسندگان ما به ویژه: فردوسی، نظامی، خیام، حافظ و تنی دیگر در حفظ و نگه‌داری از فرهنگ و هویتِ ملی‌ ما ایرانیان نکوشیده بودند، ما نیز چون مللی دیگر از جمله مصر و ترکیه و... در فرهنگ ملت‌های دیگر ذوب می‌شدیم و چیزی از اصالت زبان و فرهنگمان باقی نمی‌ماند. هنر دیگر فردوسی، ستایش از ارزش‌های والای انسانی‌ـ‌ایرانی‌ست؛ از جمله پهلوانی، مروت، مهمان‌نوازی و خصوصاً احترام به زن.
نکته‌ی نکوهیده‌ی دیگر در شاهنامه اما طالع‌بینی‌ست. نیای رستم و شاهانِ آن دوران در هر تولد از ستاره‌شناسان و منجّمان و طالع‌بینان کمک می‌خواهند برای پیش‌گویی درباره‌ی سرنوشت فرزندان خویش. پس انگار پذیرفته باشند سرنوشت ِ مقدر را که سرانجام بر هر کس حادث خواهد شد و عجیب‌تر این‌که همین انسان مطلع از حوادثِ آتی چنان پست و ضعیف رخ می‌نماید که به تغییر برگ روزگار با زورِ بازو یا فکر و اندیشه توفیق نمی‌یابد که مثلاً چرخ روزگار قاهر‌تر از این حرف‌هاست و متن بازی ما در نمایشنامه‌ی زنده‌گی از پیش نوشته شده و اراده‌ی من و شما یعنی کشک و حماقت‌هامان یعنی تقدیر.

عصری که دست‌ها
سرنوشت را نمی‌سازد
و اراده
به جائی‌ت نمی‌رساند.
 (مجموعه اشعار شاملو، ص ۵۱۹)

درباره‌ی شاهنامه
فردوسی در حدود۳۷۰ـ۳۷۱ ه. ق. به نظم شاهنامه اقدام کرد و در مدتی متجاوز از ربع قرن آن را به پایان رساند. مأخذ فردوسی، شاهنامه‌ی منثور ابومنصوری، یعنی روایات شفاهی و برخی آثار مکتوب است. فردوسی پس از اتمام شاهنامه مدتی در صدد بود که پادشاهی بزرگ بیابد و شاهنامه را به نام او کند.
تا در حدود سال‌های ۳۹۴ـ ۳۹۵ ه. ق. (ظاهراً تاریخ نخستین آشنائی فردوسی با دربار محمود غزنوی) آن ‌را تکمیل و به نام محمود می‌کند و گویا پس از ۴۰۱-۴۰۲ شاهنامه را به دربار محمود تقدیم کرد، ولی در شاهنامه به نظر قبول ننگریستند. فردوسی در سنین نزدیک به موت هم ظاهراً مشغول تجدیدنظر نهایی در شاهنامه بوده و ابیاتی بر آن افزوده است. عده‌ی ابیات شاهنامه به ۶۰ هزار می‌رسیده، ولی نسخه‌های معمول‌گاه کمتر و‌گاه به سبب الحاق ابیات غیراصلی؛ زیاد‌تر از این مقدار دارند. موضوع شاهنامه، تاریخ و داستان‌های ایران باستان است از آغاز تمدن‌نژاد ایرانی تا انقراض حکومت ایران به دست عرب. این سرگذشت ممتد، شامل سه دوره‌ی متفاوت است:
دوره‌ی اساطیری (از عهد کیومرث تا ظهور فریدون)
دوره‌ی پهلوانی (از قیام کاوه تا قتل رستم)
دوره‌ی تاریخی (از اواخر عهد کیان به بعد) این بخش با افسانه‌ها و داستان‌های حماسی آمیخته است.
هم‌چنین در شاهنامه از چهار سلسله بحث شده:
پیشدادیان
کیانیان
اشکانیان (به اختصار)
ساسانیان
فردوسی در نقل روایات از مأخذ خود ‌‌نهایت امانت را به‌کار برده و در وصف مناظر طبیعی، میدان‌های جنگ، خصایص پهلوانان، کمال مهارت را نشان داده است. داستان‌های عشقی شاهنامه با آن‌که آمیخته به عناصر حماسی است، جذاب و دلکش می‌باشد. در مقدمه‌ی شاهنامه و آغاز و پایان سرگذشت‌ها، فردوسی به حکمت و موعظه می‌پردازد. به طور کلی، شاعر در بیانِ افکار و نقل معانی و سادگی‌ زبان و فکر و روشنی سخن و استحکام و انسجام کلام به حد اعلایِ فصاحت و بلاغتِ ممکن رسیده است.
جهان‌بینی‌ شاهنامه، دفاع خوبی در برابر بدی‌ست. این دفاع به نحو بی‌امان و تا سرحد جان، با دادن قربانی‌های بی‌شمار ادامه می‌یابد.
تنوع شخصیت‌ها و نمود ضعف‌ها و حسن‌های قهرمانان، صرف نظر از ایرانی یا تورانی بودنشان، شاهنامه را کتابی دنیائی و انسانی کرده است.
جلوه‌های نبرد بین نیکی و بدی در شاهنامه آن است که باید اصول به هر قیمتی که هست محترم شمرده شود. نباید از سر خونِ بی‌گناه گذشت و گناه‌کار را بی‌مجازات گذارد، هرچند فرزند باشد (مانند سلم و تور که فریدون به جنگ با آن‌ها قیام می‌کند) یا نیا باشد (مانند افراسیاب که کی‌خسرو به نابودی‌ او می‌کوشد). هیچ ملاحظه‌یی، نه خویشاوند و نه دوستی، مانع کین‌خواهی نمی‌شود. همه‌ی کسانی که مرتکبِ گناه شده‌اند، یا از گناه‌کار پشتیبانی می‌کنند به کیفر خواهند رسید.

زن در شاهنامه
در دوران پهلوانی از سودابه که بگذریم، هیچ زنِ پتیاره دیده نمی‌شود. برعکس، تعدادی زنِ بسیار بزرگوار هستند که نظیر آن‌ها را از حیث رنگارنگی و دل‌آویزی، نه تنها در آثار دیگر فارسی، که در آثارِ بزرگ باستانی‌ سایر کشور‌ها نیز نمی‌توانیم ببینیم.
اغلب زنان شاهنامه نمونه‌ی بارزِ زن تمام‌ عیار هستند. در عین برخورداری از فرزانه‌گی، بزرگ‌منشی و حتا دلیری، از جوهر زنانه به نحو سرشار نیز برخوردارند. زنانی چون: سیندخت، رودابه، تهمینه، فرنگیس، جریره، منیژه، گُردآفرید، کتایون، گُردیه و شیرین.
هم عشق برمی‌انگیزند و هم احترام را. هم زیبائی‌ بیرونی دارند و هم زیبائی‌ درونی. برخلاف مردان، همه‌ی زنان بیگانه‌ئی که با ایرانی پیوند می‌کنند، از صفاتِ عالی‌ انسانی برخوردارند (به غیر از سودابه). اینان چون به ایران می‌پیوندند یک‌باره از کشور خود می‌بُرند، از دل و جان ایرانی می‌شوند و جانب نیکی را که جانب ایران است، می‌گیرند.
عشق‌های شاهنامه در عین برهنه‌گی، بسیار پاک و نجیبانه است (جز مورد سودابه).
رودابه دختر مهرابِ کابلی، نادیده دل‌ْباخته‌ی زال می‌شود. تهمینه دخترِ پادشاه سمنگان نیز به همین شیوه، یعنی از طریق شنیده‌ها و وصف‌ها، به رستم دل می‌سپارد. هر دوِ این زنان جسارت عاشقانه را با پاکدامنی می‌آمیزند.
در سراسر شاهنامه هر جا در کلام فردوسی سخنانی درشت در حق زنان و تحقیر و تقبیحِ آنان آمده، همه از زبانِ مردانِ غیرایرانی و درباره‌ی زنانِ غیرِایرانی‌ست. هم‌چون سخنانِ سرو پادشاه یَمن درباره‌ی دختران‌اش و سخنانِ افراسیاب در حق منیژه دخترش و سخنان شاه هاماوران در حق سودابه و سخنانِ طائر عرب درباره‌ی دخترش مالکه که شیفته‌ی شاپورِ ذوالاکتاف شده بود و به پدر خیانت کرد. درباره‌ی دیگر زنان کتاب جز ادب و محبت و اکرام چیزی نیست. جز در برخی موارد که فردوسی ابیاتی کلی (و احتمالاً الحاقی و تحریفی) درباره‌ی زن دارد:

چو فرزند شایسته آمد پدید/ ز مهر زنان دل بباید بُرید
زن و اژد‌ها هر دو در خاک به/ جهان پاک از این هر دو ناپاک به
زنان را ستایی سگان را ستای/ که یک سگ به از صد زن پارسای
اگر خوب بودی زن و نامِ زن/ مر او را مزن نام بودی نه زن

در شاهنامه، انگیزه‌ی جنگ عمیق‌تر و انسانی‌تر است. برخلاف ایلیاد و اُدیسه که در آن‌ها کشمکش بین حق و ناحق بر سر زن بروز می‌کند (در ایلیاد: هلن و در اُدیسه: پنلوپ).
مشاجره‌ای که بین آگاممنون، پادشاه آخائیان و آشیل پهلوان یونانی در می‌گیرد نیز بر سر زنِ اسیری به نام «بریزئیس» است. اما مورد استثناء شاهنامه داستان گیو و توس، دو پهلوان ایرانی‌ست که در شکار به زنی برمی‌خورند که از بیم صدمه رساندن پدرِ مست‌اش از خانه گریخته است.
توس معتقد بود که چون زن را یافته است باید از آن وی باشد اما گیو ادعا داشت که اول بار زن را او دیده است و به او تعلق می‌گیرد. گفت‌وگوی دو پهلوان بر سرِ تصاحب زن به درازا می‌کشد و به تندی می‌انجامد تا آن‌جا که می‌خواستند سر زن را ببرند (!) از همراهان، یکی می‌انجی می‌شود که کشتن زن چه سود دارد (؟!) بهتر است او را نزد شاه برید تا می‌انِ شما داوری کند. آن دو می‌پذیرند و نزد کاووس می‌آیند. شاه چون آن زیباروی را می‌بیند، شیفته‌ی او می‌شود و او را سزاوار همسری می‌بیند، چون درمی‌یابد که از تبار فریدون است و خون سلطنتی در رگ‌ها دارد (!)
دل بدو می‌دهد و به کارخانه‌ی شازده‌سازی‌ خویش می‌فرستد. که بعد‌ها سیاوش از او‌زاده می‌شود.

هستی
برسطح می‌گذشت
غریبانه
موج‌وار
دادش در جیب و
بی‌دادش بر کف
که ناموس و قانون است این.
 (احمد شاملو)

داستان رستم و شَغاد از شاهنامه‌ی فردوسی
این داستان را فردوسی، هم‌چنان که در بیتِ اول آن گفته است، از دفتری به نظم آورده و مراد از دفتر به احتمال قریب به یقین‌‌ همان شاهنامه‌ی نثر ابومنصوری است، و روایات آن را از پیری دانسته است دانشمند و سخنور به نامِ «آزادْسرو» که نسب خود را به سام نریمان می‌رسانیده و از مُلازمان احمدبن‌سهل بوده و نامه‌ی خسروان یا خدایْ‌نامه را در اختیار داشته است. اما بنا به شواهد، آزادسرو پیر نمی‌توانسته حتا در آغاز نظم شاهنامه (در فاصله‌ی ۳۶۷ تا ۳۶۹) زنده باشد و فردوسی از او استماع داستان کند. پس بی‌شک داستان مورد اشاره با واسطه از او روایت شده است و واسطه هم ظاهراً‌‌ همان شاهنامه‌ی ِ نثر ابومنصوری است. منتها فردوسی نام راوی را برای حفظ سلسله رُوات در شاهنامه ذکر کرده است.
باری، شاعر پس از اشاره به راوی‌ داستان و اظهار آرزوی دل‌ خود به زنده ماندن و برخورداری از خرد و روان سالم داشتن برای اتمام نظم شاهنامه، به ذکر امیر محمود غزنوی و ستودن او با صفاتی از بخشندگی و بزرگی و جهانگیری می‌پردازد و از تنگْ‌سالی و تهی‌دستی و ناتوانی تن و بداندیشی‌ حسود و بخت نامساعد شکوه می‌کند و با امید به بهره‌مند گشتن از دینار و درم سلطان، به نظم متن داستان می‌پردازد.

برادر کشان اما
حاکمان تاریخ‌اند
تا خرمهره‌های لعنت را
در خزانه‌ی شکنجه‌ای ابدی
ذخیره کنند.
 (منوچهر آتشی)

داستان چنین آغاز می‌گردد که زال در حَرم‌سرای خویش، جز رودابه مادر رستم که شاه زنان اوست، کنیزکی دارد هنرمند، رودنواز و خنیاگر. از او پسری می‌یابد، زیباروی و تندرست و نیرومند، شبیه جدش سام نریمان. نام شغاد بر او می‌نهند، سپس ستاره‌شناسان و منجمان را از کابل و کشمیر گِرد می‌آورد تا طالع او را ببینند. اخترشماران با محاسبه‌ی گردش ستارگان از روی احکام نجوم درمی‌یابند که روزگار بر آن کودک مهری نخواهد داشت و چون ببالد و بزرگ شود، شکستی بزرگ بر دودمان سام وارد می‌کند و سیستان و ایران و مردمان آن سامان را به جوش و خروش می‌آورد و به ماتم و سوگ می‌نشاند. زال اندوهگین از سرنوشت نامطلوب فرزند به خدا پناه می‌برد و از او در رفع گزند حوادث استعانت می‌جوید و به تیمار فرزند می‌کوشد و چون به حد جوانی می‌رسد او را نزد شاه کابل [مهراب در این زمان از دنیا رفته بود و شاه کابل کسی دیگر بود] می‌فرستد. فرمانروای کابل به تربیت شغاد همت می‌گمارد و بدو اسب‌افکنی و کمنداندازی و شمشیرزنی و نیزه‌بازی و دیگر هنر‌ها می‌آموزد تا شغاد به بالا سرو و به تن قوی و به شایستگی درخور دامادیِ وی می‌شود، دختر بدو می‌دهد و از گنج و مال و خَدم و حَشم کار او را به سامان رسانیده و آسایش او را فراهم می‌سازد.
آن روزگاران هنرهای رستم و دلاوری‌های او همه‌جا بر سر زبان‌ها و نقل انجمن‌ها بوده است و ولایاتِ تحت فرمان او از جمله کابل و توابع آن جزء قلمرو حکومت جهانْ‌پهلوان محسوب و خراج‌گزار خاندان وی بوده و سالانه ده چرم گاو زر به عنوان مالیات از آن‌جا به سیستان می‌فرستاده‌اند. با داماد شدن شغاد تصّور فرمانروای کابل این بوده است که رستم به احترام این پیوند دیگر مطالبه‌ی خراج از وی نکند. اما چون هنگام خراج‌خواهی می‌رسد، عاملان به مطالبه می‌آیند و شاه کابل از این باج‌خواهی سخت آزرده می‌شود، و شغاد در این رنجش با او یار و از برادر دلْ‌تنگ می‌گردد. دل‌تنگی و رنجش، آن دو کوته‌بین را بر آن می‌دارد که تدبیر کنند تا رستم تباه شود و با مرگ او از رنج خراج‌گزاری و باج‌دهی آسوده شوند. پس از مشاوره بر این اتفاق می‌کنند که فرمانروای کابل مجلس سوری برپا کند و آن‌جا در حضور مردمان به تحقیر شغاد پردازد و شغادِ به ظاهر دل‌آزرده نزد رستم رود و او را به گوش‌مالی شاه کابل برانگیزد و چون رستم عازم کابل شود، فرمانروای کابل از در عذرخواهی درآید، آن‌گاه رستم را به شکارگاهی که در آن چاه‌ها کنده و دیوار‌ها و درون آن‌ها را پر از آلات حَرب از نیزه و شمشیر و کارد کرده است، بکشاند و رستم با افتادن در چاه پُرحربه کشته شود و بدین ترتیب آن دو از زحمت خراج رهایی یابند. شاه کابل همین‌گونه عمل می‌کند و شغاد در مجلس باده‌نوشی از خود و خاندان‌اش لاف‌ها می‌زند و گزافه‌ها می‌گوید و شاه کابل او را تحقیر و خوار می‌کند. شغاد به اعتراض از مجلس بیرون می‌رود و عازم سیستان می‌شود و رستم به حمایت برادر به کابل رو می‌آورد. شاه کابل به دست رازداران و محرمان خود در این فاصله در شکارگاهی خرم و پر از گوزن و آهو و کبک و تیهو چاه‌ها می‌کند و بر دیواره و بُن آن‌ها آلات برنده نصب می‌کند و سر چاه‌ها به خار و خاشاک می‌پوشاند. سپس نزد رستم می‌رود و به خاک می‌افتد، دستار از سر برمی‌گیرد و موزه از پای بیرون می‌کند و عذر سخنان ناروایی را که از سر مستی گفته است می‌خواهد. رستم بر او می‌بخشاید و دستور می‌دهد برخیزد، موزه در پا کند و دستار به سر بندد و بر اسب نشیند. فرمانروای کابل، رستم را به شکارگاه دعوت می‌کند، رستم که قضا در کمین اوست از دعوت به شکارگاهِ پرنخجیر نشاط می‌گیرد و بی‌تأمل می‌پذیرد و بدان‌جا می‌تازد. یاران او در نخجیرگاه پراکنده می‌شوند و رستم و برادرش زواره به راهی می‌افتند که چاه‌ها در آن حفر شده است.

ستبرمردی در مه
سنگین و سوگوار دور می‌شود
تا انتظار برادر را
در چاهسار خنجر و زوبین برآورد
و مادر تقدیر
سرشک به مد حیرت خشکانده
او را
تا آخرین چنار پتیاره
می‌پاید.
 (منوچهر آتشی)


رخش در تاخت بوی خاک تازه استشمام می‌کند، دست و پا جمع می‌کند و در میان دو چاه به تلاش می‌پردازد، تا با جهش از فراز چاهی به کنار چاهی دیگر رسد و در آن نیفتند. رستم از حرکات غیرمتعارف رخش به خشم می‌آید، بر او تازیانه می‌زند و به تاختن وامی‌داردش. رخش به تک برمی‌خیزد، جای گریز و آویزش ندارد و هنر و زور و کوشش، ناسودمند است. در چاهی می‌افتد، یال و پهلو و گردن و ران او را حربه‌های تیز می‌درند و اندام جهان پهلوان چاک‌چاک می‌شود. رستم نیروی خود را جمع می‌کند و سر از چاه بیرون می‌آورد. شغاد را می‌بیند که بر او و جراحات‌اش و مرگ نزدیک‌اش می‌خندد، درمی‌یابد که نیرنگ و حیلت از اوست. فرمانروای کابل بر بالین او می‌آید با ظاهری حق‌به‌جانب که هم‌اینک پزشک و دارو حاضر خواهد کرد و به درمان خواهد پرداخت. رستم بدو خطاب می‌کند که کارش از دارو گذشته است و عمر به پایان آمده. پس از شغاد می‌خواهد که کمان او را آماده‌ی تیراندازی کند و با دوچوبه‌ی تیر کنار چاه نهد تا در لحظاتی که هنوز زنده است و واپسین نفس نرسیده اگر شیری درنده بر او حمله آورد، بتواند خود را از گزند وی محافظت کند. شغاد، کمان را با دو تیر نزد او می‌آورد، اما از انتقام برادر می‌ترسد. خود را به پناه درختی کهن‌سال و توخالی (درخت چنار) می‌کشاند. رستم نیروی خود را جمع می‌کند، تیری به چله‌ی کمان می‌پیوندد و‌‌ رها می‌کند و برادر را با درخت به هم می‌دوزد و سپس خدای را سپاس می‌گوید که در واپسین دم آن اندازه بدو نیرو بخشید که توانست از دشمن بدخواه انتقام بستاند. زواره در چاهی دیگر می‌افتد و جان می‌سپارد.
از هم‌راهان رستم یکی به سلامت جان به در می‌برد. پیاده و سواره خود را یه سیستان رسانده و زال را از واقعه‌ی رستم آگاه می‌سازد. سیستان به هم بر می‌آید. زال پیر نالان و بر سر و روی زنان، فرامرز فرزند رستم را به آوردن جسد جهان‌پهلوان می‌فرستد. فرامرز زاری‌کنان به شکارگاه می‌رسد. درودگران می‌آورد، تخت‌ها می‌سازد، اندام چاک‌چاک رستم را از چاه بیرون می‌کشند و بر تخت می‌خوابانند، و به گلاب می‌شویند و بر موی و ریش او شانه می‌زنند و به مشک و کافور می‌آلایند و کفن می‌کنند و در تابوت می‌نهند. زواره را در تابوتی دیگر قرار می‌دهند و تن رخش را با دو روز کوشش بیرون می‌کشند و بر پیل حمل می‌کنند. انبوه مردمان جنازه‌ی رستم را بر سر ِ دست می‌آورند. و به دو روز و یک شب از کابل به زابل بر سر دست مردمان حمل می‌شود. طولانی‌ترین تشییع‌جنازه‌ی تاریخ صورت می‌گیرد.
در سیستان دخمه‌یی سزاوار جهان‌پهلوان و برادرش زواره می‌سازند و با آیین خاص، اندام پهلوان را در دخمه می‌نهند و برای رخش نیز دخمه‌یی به شکل اسبی می‌سازند و در آنجای می‌دهندش. سالی تمام سیستان سوگوار و عزادار آن پهلوانِ نامدار است. مادرش رودابه از شدت اندوه و کثرت گریه بی‌هوش می‌شود و دست از خوردن می‌کشد تا با گرسنه‌گی خود را هلاک سازد. امساک از غذا خوردن خِرد را از او دور می‌کند و دیوانه می‌شود. ناگزیر تنی چند از زنان حرم را بر او می‌گمارند تا خود را تباه نسازد. روزی در بوستان مار مرده‌یی می‌یابد، قصد خوردن آن می‌کند. پرستاران او را از آن باز می‌دارند و زال او را اندرز می‌دهد که تن را با خورش پرورش دهد و از غذا نخوردن بپرهیزد تا بتواند زنده بماند و ماتم فرزند دلْ‌بند را به سزاواری برگزار کند و روان تهمتن را آسایش دهد و آزرده نسازد. رودابه اندرز او را می‌پذیرد. زال فرامرز را به کین‌خواهی از شاه کابل با لشکری روانه می‌سازد. فرامرز کابل را ویران می‌کند و شاه کابل را به بند می‌کشد و او را با کسانی که در کشتن رستم دستی داشته‌اند بر سر چاه می‌آورد و تسمه از پشت او می‌کشد و به سختیِ تمام او را می‌کشد و اسیران را به زابل می‌آورد.

تفتانِ تفته آه می‌کشد اما:
 «بازی تمام نخواهد شد
تا رخش با غروب خونین‌اش ـدر خندقِ دُروج‌ـ
شب را فراز عرصه‌ی اسطوره
خالی کند
وان نابرادر نحس، پشت چنار ناپاک‌اش
از خنده ریسه برود...»
 (منوچهر آتشی)

پانوشت:
* تصویر مقاله با دستخط نگارنده را از این‌جا به ساختار پی.دی.اف دریافت کنید.


منابع:
شاهنامه‌ی فردوسی، سازمان انتشارات جاویدان، چاپ هفتم، ۱۳۷۰
برگردان روایت‌گونه‌ی شاهنامه‌ی فردوسی به نثر، دکتر سیدمحمد دبیرسیاقی، نشر قطره، چاپ اول، ۱۳۸۰
چه تلخ است این سیب!، منوچهر آتشی، نشر آگاه، چاپ اول، پاییز ۱۳۷۸
فردوسی، زن، تراژدی، مجموعه مقالات، به کوشش ناصر حریری، کتابسرای بابل، ۱۳۶۵
مجموعه اشعار احمد شاملو، به کوشش نیاز یعقوب‌شاهی، نشر زمانه، چاپ دوم، ۱۳۸۰
شناخت‌نامه‌ی احمد شاملو، جواد مجابی، نشر قطره، ۱۳۷۷

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر

Related Posts Plugin for WordPress, Blogger...