مرگ حسین منزوی به معنای پایان او و پایان دوران شاعریاش نبود و نیست؛ که منزوی در جادوی تصاویرش و در شور غزلهایش همواره زنده خواهد بود. زندگی برای او همچون اسلاف و اخلافش در سرزمین بلاخیز ایران، به کابوس هولناکی میمانست و شاید این پایان یک رنج باشد که میگوید:
شاعر تو را زین خیل ِ بیدردان کسی نشناحت
تو مشکلی و هرگزت آسان کسی نشناخت
هر کس رسید از عشق ورزیدن به انسان گفت
اما تو را ای عاشق انسان کسی نشناخت.
در فقر زیستن شاید یکی از تبعات بیتردید نوشتن است و نصیب منزوی بیش از این حرفها بود.
غزلهای منزوی بیتردید یکی از فصول درخشان تغزل و شعر عاشقانهی فارسیست و او بیتردید از قلههای غزل فارسی و غزل معاصر به شمار میآید:
حاصل جمع ِ آب و تن ِ تو، ضربدر وقت ِ تن شستن ِ تو
هرسه منهای پیراهن تو، برکه را کرده حالی به حالی
اما نگاه منزوی تنها به تغزلهای عاشقانه معطوف نمیشد کهگاه رنگ خون میگرفت و از ظلم سخن میگفت:
شَتَک زدهست به خورشید خون بسیاران
بر آسمان که شنیدهست از زمین باران
مجموعههای منزوی از آغاز آن که ٰحنجرهی زخمی تغزلٰ و با ٰعشق در حوالی فاجعهٰ نام داشتند تا مجموعههای آخر مانند: ٰبا سیاوش از آتشٰ و ٰاز کهربا و کافورٰ و... در قالب غزل مجموعههای بینظیری هستند و بسیاری از جوانان ایران در سرودن غزل روی شانههای او ایستادند.
خیال خام پلنگ من به سوی ماه جهیدن بود
و ماه را ز بلندایش به روی خاک کشیدن بود
پلنگ من دل مغرورم پرید و پنجه به خالی زد
که عشق ماه بلند من ورای دست رسیدن بود
من و تو آن دو خطیم آری، موازیان به ناچاری
که هر دو باورمان زآغاز به یکدگر نرسیدن بود
چه سرنوشت غمانگیزی که کرم کوچک ابریشم
تمام عمر قفس میبافت ولی به فکر پریدن بود.
منزوی خوب میدانست که ما چگونه در آرزوی پریدن همیشه به بافتن قفس مشغول و دچاریم و خوب میدانست چگونه باید قفس را به سمت پریدن درید. منزوی پرید و پروازش تنها گریه را برای ما باقی گذاشت.
دلتنگترین فریادم را به سوی او میکشم و میدانم آرزوی لمس دوبارهی دستهایش پیش از آخرین وداع، تا همیشه آرزوی عبثی خواهد بود. نمیدانم در این لحظات چه مینویسم و برای چه مینویسم که این تنها یک گریه است و گریهها قانونی دارند.
تنها آخرین افسوسم بر سرزمینیست که شاعران مرده را ارج مینهد و شاعرانش همیشهی تاریخ در تنگدستی و بیماری و تنهایی میمیرند و این را همیشه صفحات آخر شاهنامه و مویههای فردوسی و سپاساش از یارانی که در فقر رهایش نکردند در گوشم زمزمه میکند.
سرزمینی که در آن مزد گورکن از آزادی آدمی افزون است.
حسین منزوى که به عنوان پدر غزل معاصر نیز نامیده شده در اول مهرماه سال ۱۳۲۵ خورشیدى درشهر زنجان متولد شد. وی برای تحصیل در رشتهی ادبیات وارد دانشگاه شد، اما مدتی بعد به رشتهی علوم اجتماعی علاقهمند گردید و سرانجام پس از مدتی به علت مسایل روحی به زادگاه خود برگشت و تا زمان مرگ در این شهر باقی ماند. منزوی مدتی به عنوان ویراستار در انتشارات فرانکلین مشغول کار بود و چندی نیز کار تدریس را برگزید. او چند سالی نیز در رادیو و تلویزیون برنامههایی را همچون ٰیک شعر و یک شاعرٰ، ٰکتاب امروزٰ و ٰآینهی آدینهٰ اجرا کرد.
حاصل زندگی شاعرانهی او آثاری است چون: ٰحنجرهی زخمی تغزلٰ (۱۳۵۰برندهی جایزهی ادبی فروغ فرخزاد)، ٰصفرخانٰ (۱۳۵۸)، ٰترمه و تغزلٰ،؛ ٰبا عشق در حوالی فاجعهٰ (۱۳۷۱)، ٰاز شوکران و شکرٰ (۱۳۷۳)، ٰبا سیاوش از آتشٰ (۱۳۵۷)، ٰاز کهربا و کافورٰ (۱۳۷۷)، ٰاز خاموشیها و فراموشیهاٰ (۱۳۸۱) ٰاین ترک پارسیگویٰ (بررسی شهر شهریار: ۱۳۷۲) و ٰحیدربابایه سلامٰ (ترجمهی منظومهی شهریار به شعر فارسی نیمایی: ۱۳۶۹).
منزوی معتقد بود: «هنر باید از هر پیوندی، چه حزبی، چه تشکیلاتی و چه مذهبی آزاد باشد». و منکر تأثیرات اجتماع بر شعر بود و میگفت: «طبعاً رویکرد اجتماعی نمیتواند در شعر یک جامعه وجود نداشته باشد، منتها بستگی به آن رویکرد و اهمیت آن در سیر تاریخی و زندگی جامعه دارد. در حقیقت، در این سالها یک حرکت رستاخیزی تازه در جامعه پدید آمد که شعر ما هم از آن عقب نماند و همراهی کرد، منتها شخصاً معتقد به آن تعهد شعری در معنای مشهورش نیستم، بلکه میگویم شعر یک تعهد بیشتر ندارد و آن تعهدی است در قبال خودش.»
حسین منزوی که غزلهایش چه از نظر فرم و چه به لحاظ معنا و زبان تعداد بسیاری از شاعران را تحت سیطرهی خود داشت دههی ۵۰ را دههی حضور یک نسل تازهتر از شعر معاصر میدانست و در این باره گفته بود: «این دهه در حقیقت، میتوان گفت که متعلق به همنسلان من است، یعنی اگر ما نسل نیما را نسل اول شعر معاصر بدانیم، نسل اخوان و شاملو را نسل دوم، نسل فروغ، آتشی، رؤیایی و فرخ تمیمی را نسل چهارم، یک نیمنسل هم بین این دو میآید که البته تفاوت زیادی با هم ندارند. یعنی شاعرانی همچون سیروس مشفقی، سیاوش مطهری و اصغر واقدی. بعد میرسیم به نسل ما، یعنی نسل شاعرانی که بعد از جنگ جهانی دوم متولد شدند، آن هم با ویژگیهای خاص تاریخی خود، ولی این نسل، نسلی است که دوباره زبانش را به طرف نوعی لیبرالیسم با نوعی زبان غنایی میچرخاند و دوباره حتا اگر مرثیه میسراید یا حماسه میآفریند از امید هم میگوید.»
حسین منزوی همچنین ترانههای دلنشینی سروده که از جمله میتوان ٰنمیشه غصه ماروٰ با صدای محمد نوری، و ٰسیب نقرهایٰ و ٰپلنگ و ماهٰ را با آوای کوروش یغمایی نام برد.
حسین منزوى غزلسراى بزرگ معاصر بامداد چهارشنبه ۱۶ اردیبهشت ۱۳۸۳ در سن ۵۸ سالگی براثر عارضه قلبی و بیمارى ریوى در بیمارستانی در تهران درگذشت، و آخرین غزل زندگیاش را در تنهایی سرود و به نیما پیوست؛ نیمایی که در آسمان شعر منزوی طنینی استوار یافته و پیام و هدف متعالیاش در نوپردازی غزل منزوی ارزش و اعتباری دیگر یافته است.
سیمین بهبهانی که خبر مرگ منزوی را میشنود، به شدت متأثر میشود و میگوید: هرچند در مقدمهی ٰاز شوکران و شکرٰ ۱۵ صفحه ناسزاهایی به من نسبت داده است اما من دوستش داشتم و بسیار از رفتنش متأثرم. او غزل بسیار درخشانی داشت اما خودش قدر خود را ندانست. روانش شاد.
شمس لنگرودی از راهگشا بودن او در غزل و نو کردن این قالب گفت. وی معتقد است اگرچه پیش از منزوی قدمهای اولیه را فروغ با غزل ٰچون سنگها صدای مرا گوش میکنی/ سنگی و ناشنیده فراموش میکنیٰ برداشته است اما راهگشای جدی غزل نو منزوی است.
شمس لنگرودی میگوید: غزل منزوی ترکیبی است از زیباییشناسی ِ سینمایی و تمهیدات شاعرانهی حافظ. فقدان او بسیار تأسفآور است و امیدواریم که یادش همواره زنده باشد.
منوچهر آتشی خاطرهای قدیمی تعریف کرده بود. او یکی از سالهای دههی چهل برای شعرخوانی به زنجان رفته و میهمان خانوادهی منزوی بوده است. آتشی میگوید: در این دیدار با حسین منزوی آشنا شدم. او در آن زمان جوانی لاغر و حساس بود که غزلهای درخشان میسرود. او بعدها استعداد و توانایی خود را با سرودن مجموعه شعرهایی به اثبات رساند. آتشی اضافه میکند: من حشر و نشر زیادی با او داشتم و او را کسی میدانم که برای شاعرشدن آفریده شده بود.
آتشی در پایان میگوید: درگذشت او غافلگیرکننده بود. من رفتنش را باور ندارم و فکر میکنم دربارهی او به بهانهی چاپ اثری جدید، دارد صحبت میشود.
علی باباچاهی هم گفت: وقتی حنجرهی زخمی تغزل منتشر شد، من از جمله افرادی بودم که نقدی بر آن نوشتم که در مجلهی ٰتهران مصورٰ آن سالها به چاپ رسید. در آن نوشته، نوید دادم که شاعری با طراوت و غنای روحی پا به عرصه گذاشته است. این پیشبینی درست از آب درآمد. اما او با وجودی که دستی در شعر مدرن داشت ذوق و قریحهی خود را به حوزهی غزل هدایت کرد و به جای اینکه در حوزههای شعر مدرن دست به ابداع بزند از نوآوران عرصهی غزل شد.
با هم غزلهایی از او را میخوانیم:
نه فرشتهام نه شیطان کیام و چیام همینام!
نه ز بادم و نه آتش، که نوادهی زمینام
منام و چراغ خُردی که بمیرد از نسیمی
نه سپیدهدم به دستم، نه ستاره بر جبینام
منام و ردای تنگی که به جز «من»اش نگنجد
نه فلک بر آستانام، نه خدا در آستینام
نه حق ِ حقم نه ناحق، نه بدم نه خوب ِ مطلق
سیه و سپیدم: ابلق، که به نیک و بد عجینام
نه برانماش نه در بر کشماش، غم است دیگر!
چه بگویم از حریفی که مناش نمیگزینم؟
نزنم نمک به زخمی که همیشگیست باری
که نه خستهی نخستین، نه خراب آخرینام
تب بوسهام از آن لب، به غنیمت است امشب
که نه آگهام که فردا چه نشسته در کمینام.
*
شهر منهای وقتی که هستی، حاصلاش برزخ خشک و خالی
جمع آیینهها ضربدر تو، بیعدد صفر، بعد از زلالی
میشود گل در اثنای گلزار، میشود کبک در عین رفتار
میشود آهویی در چمنزار، پای تو ضربدر باغ قالی
چند برگیست دیوان ماهات، دفتر شعرهای سیاهت
ای که هر ناگهان از نگاهات، یک غزل میشود ارتجالی
هر چه چشم است جز چشمهایت سایهوار است و خود در نهایت
میکند بر سبیل کنایت مشق آن چشمهای مثالی
ای طلسم ِ عددها به نامات، حاصل جزر و مدها به کامات
وی ورقخوردهی احتشامات، هر چه تقویم فرخندهفالی
چشم واکن که دنیا بشورد، موج در موج دریا بشورد
گیسوان بازکن تا بشورد، شعرم از آن شمیم ِ شمالی
حاصل جمع آب و تن تو، ضربدر وقت تن شستن ِ تو
این سه منهای پیراهن ِ تو، برکه را کرده حالی به حالی
*
به سر افکنده مرا سایهای از تنهایی
چتر ِ نیلوفر این باغچهی بودایی
بین تنهایی و من راز بزرگیست، بزرگ.
هم از آنگونه که در بین تو و زیبایی
بارَش از غیر و خودی هر چه سبکتر؛ خوشتر
تا به ساحل برسد رهسپَرِ دریایی
آفتابا تو و آن کهنهدرنگات در روز
من شهابام، من و این شیوهی شبپیمایی
بوسهای دادی و تا بوسهی دیگر مستم
کس شرابی نچشیدهست بدین گیرایی
تا تو برگردی و از نو غزلی بنویسم
میگذارم که قلم پُر شود از شیدایی.
*
لبات صریحترین آیهی شکوفاییست
و چشمهایت شعر سیاه ِ گویاییست
چه چیز داری با خویشتن که دیدارت
چو قلههای مهآلود محو و رؤیاییست
چگونه وصف کنم هیأت نجیب تو را
که در کمال ظرافت کمال ِ والاییست
تو از معابد ِ مشرقزمین عظیمتری
کنون شکوه ِ تو و بُهت ِ من تماشاییست
در آسمانهی دریای دیدگان تو شرم
شکوهمندتر از مرغکان ِ دریاییست
شمیم ِ وحشی ِ گیسوی کولیات نازم
که خوابناکتر از عطرهای صحراییست
مجال ِ بوسه به لبهای خویشتن بدهیم
که این بلیغترین مبحث شناساییست
پناه غربت غمناک دستهایی باش
که دردناکترین ساقههای تنهاییست.
برگرفته از:
تارنمای مانیها، روزنامههای وقایع اتفاقیه و همشهری، و کتاب ٰبرگی از باغٰ نوشتهی ناصر مجرد
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر