در بیمرزی ِ واقعیت و تخیّل و در ستایش ِ اندیشه
محمدرضا پریشی
برای اشراق مهدیخان
که بپاید به امید حق آنچنان که باید.
چه شده است بهراستی؟ چه میرود بر ما كه هیچ كس حتا لبش را نمیگزد؟ چه شده كه نویسندگی و شاعری را در این سرزمین به پیشیزی نمیخرند؟ نه كتابش را برای خواندن نه خودش را حتا برای رختشویی، بنّایی، كار در كورههای آجرسوزی، كارِ گِل، گل كوفتن و كوفتن و كوفتن. و سر آخر به چیزی نرسیدن. به هیچ چیز... .
چشم شیطان كور، گوشش كر، مثلاً ما "كار خدایی" میكنیم: خلق میكنیم. از هیچ به همهچیز میرسیم روی كاغذِ سفید. مثل خدا كه از هیچ همهچیز آفرید: «كُن فیكون». گفت باش، پس شد.
به چه زبانی بگوییم، داد بزنیم، پیرهن جِر بدهیم، كاغذ پاره كنیم كه آقایان، نویسنده جماعت، "پزشك" نیست، "مهندس" نیست كه هر وقت با كمبودش مواجه شدیم از بنگلادش و بوركینافاسو واردشان كنیم. "كارگر" هم نیست كه مرزها را چشم بر هم زدنی باز كنیم تا افغانها بریزند و برجهایمان را بالا و بالاتر ببرند.
نویسنده و روشنفكر سالها زمان میطلبد تا به دنیا بیاید، استعدادش را كشف و حفظ كند، روزها و شبها بخواند و بخواند و آنقدر بنویسد كه كاغذ تمام شود و به آرتروز مچ دست مبتلا شود. تازه هنگام غربالگریِ تاریخ، مگر چند نفر از اینها باقی میمانند؟ آقایان قدر این نویسندگان و روشنفكران را بدانید. به خدا قسم اینها الطاف الهی است كه نصیب مملكت ما شده است. پس چرا نصیب عربستان و امارات و قطر و بنگلادش و فلان كشور و بهمان مملكت نمیشود؟
صدها سال زمان میبرد تا كسی مثل صادق هدایت در ایران، یا ویكتور هوگو در فرانسه یا هاینریش بُل در آلمان سر به آسمان بسایند و هم خودشان را جاودانه كنند و هم مملكتشان را.
و من فكر میكنم هركس اگر فقط 5 دقیقه به خودش زحمت بدهد و تاریخ بیهقی را بخواند (خصوصاً فصل بر دار كردن حسنك را) با پوست و خون و گوشتش میفهمد كه نویسنده یعنی که و نویسندهكُشی یعنی چه و جاودانگی از آنِ كیست؟ حسنك یا خلیفهی بغداد؟
«... آنروز كه حسنك را بردار كردند استادم بونصر مشكان روزه بنگشاد و سخت غمناك و اندیشهمند بود. چنانچه هیچ وقت او را چنان ندیده بودم. و میگفت: "چه امید ماند؟ دیگر چه امید ماند؟" و به تعزیت مكرر میگفت سخناش را و خواجه احمدحسن هم بدینحال بود و به دیوان ننشست و حسنك قریبِ هفت سال بر دار بماند جنانچه پاهایش همه فرو تراشید و خشك شد چنانچه اثری نماند تا به دستوری فرو گرفتند و دفن كردند چنانكه كس ندانست كه سرش كجاست و تناش كجاست.
مادر حسنك زنی بود سخت جگرآور. چنان شنیدم كه دو سه ماه از او این حدیث نهان داشتند چون بشنید جزعی نكرد چنانكه زنان كنند. بلكه بگریست به درد چنانكه حاضران از درد وی خون گریستند. پس گفت: "بزرگ مردا كه این پسرم بود كه پادشاهی چون محمود این جهان بدو داد و پادشاهی چون مسعود آن جهان." و ماتم پسر سخت نیكو داشت...».
آقایانی كه با یك چرخش قلم دهها روزنامه و هفتهنامه و مجله به مسلخ میفرستید و صدها تن را از نان خوردن معاف میكنید، خواهش میكنم فقط كمی مطالعه كنید. تا دیگر نتوانید كه اندیشه را به این راحتی سرپوش بگذارید. هزار و یك شب را بنگرید: و چون حكایت بدینجا رسید، شهرزاد گفت: «ای مَلَك جوانبخت، صبح نزدیك است. فعلاً تا شبی دیگر كه ادامهاش را برایتان خواهم گفت داستان را كنار بگذارید و كمی به بیرون بنگرید. ببینید مردم دارند میروند سر كار، باران هم میبارد. اصلاً پنجره را باز كنید، دستهایتان را بیرون ببرید بگذارید باران كف دستهای]خونی[تان را بشورد (اینجایش را متوجه كه هستید باید یواش میگفت جوری كه ملك نشنود)
داستان را فعلاً كنار بگذارید و به مردم كشورتان فكر كنید كه زیر بار گرانی سرسامآور، زیر رفتار شبانرمگی، زیر اندوهِ جوانانی که بیدلیل از دست رفتهاند یا زیر تاریكی ایدئولوژی، لِه شدهاند. به مجلات توقیفشده فكر كنید، به كتابهای در مُحاق افتاده، به نویسندگانی كه مدام بازجویی میشوند برای كارهایی كه نكردهاند، به تعطیلی و اعدام اندیشه و اندیشمندان فكر كنید. اصلاً به من فكر كنید. برای چه هزار شب، داستان در داستان نقل كردم؟ برای چی آن همه حكایت در حكایت بافتم؟ من آگاه بودم، من گوهر زندگی در كف داشتم و با تخیّل، با خلاقیت، با جادوی قصه، عفریت مرگ را به زانو درآوردم. گفتم: پدر مرا بر مَلك، كابین كن، یا من نیز كشته شوم یا زنده بمانم و بلا از دختران مردم بگردانم....»
"شهرزاد" این دختر دانا و پیشبین، نخستین كسی است كه در فرهنگ ما - و اصلاً فرهنگ جهان- توانست از داستان برای "نجات جان آدمیان" سود ببرد. ولی حیف كه نمیدانیم در پایان شب هزار و یكم، وقتی كه دیگر خلاقیتاش فروكش كرد و دیگر داستانهایش نتوانست دلِ ملك جوانبخت (شهرباز) را به دام افكند چه بر سرش آمد. اما میتوانیم حدس بزنیم كه او نیز سر آخر سر بر شمشیر جلاد نهاد اما او را همین افتخار بس كه در طول بیش از سه سال شهرباز را از كشتار باز داشت و جان بسیاری از دختركان ایران زمین را نجات داد، آن هم فقط و فقط با توسل به داستان.
آقایانی كه داستان را جز خیالبافیهای یك ذهن مالیخولیایی نمیدانند باید این راز را بدانند كه تعلیق یك داستان كارهایی بكند كه از توان هزار مرد جنگی برنیاید. از این مثالها در تاریخ فراوان داریم و مگر قرآن كریم برای بیان مسائل مشكل برای اذهان خشكِ اعراب از چیزی جز داستان استفاده كرده است؟
و آخر سر این را بگویم كه ما داستاننویسیم. فقط همین و دیگر هیچ. ما را با داستانهایمان بشناسید نه با خودمان. اصلاً فكر كنید- به گفتهی رولان بارت- نویسنده مرده است. با نویسندهاش چه كار دارید؟ یا مگر امام اول نمیگوید كه "ما قال" مهمتر از "مَنْ قال" است؟ باز هم بگویم؟
فقط بگویم كه ببینید چه كسی آوارهی تاریخ شده است: سلطان محمود غزنوی كه بار شتران را پُر از نقره كرد – و زیر قول خود زد كه به فردوسی قول سكههای طلا داده بود- تا به خیال خویش فردوسی را نقرهداغ كند (كه عادت همیشگی حاكمان بوده در برابر اندیشمندان و نویسندگان و شعرا) و فردوسی نیز آبروی فقر و قناعت نبرد و با مناعتِ طبع همهی آن سی شتر را پس فرستاد با این پیغام كه اگر من سی سال رنج سرودن شاهنامه و زنده نگه داشتن زبان پارسی را به جان خریدهام، حالا دیگر در این سن ِ تمام، چه احتیاجی دارم به طلا و نقرهی شاهی؟ فردوسی جاودانه شد و سلطان محمود را جز در كتابهای تاریخ چه نامی باقی مانده است؟ هان؟ شما بگویید كدام جاودانه شده است؟
نویسنده، شاعر و روشنفكر جماعت احتیاج به هیچ حمایت دولتی ندارد. چرا كه او حمایتاش را از مردم میگیرد و پشتاش به او گرم است. تنها چیزی كه ما میخواهیم این است كه ما را به عنوان نویسنده بشناسید. همین. كمی احترام. آری فقط كمی احترام. خواستهی زیادی است؟ لطف كرده ما را مس كنید... لطف كنید... .
::
و حرف آخر این كه اندیشمند جماعت حتا در تاریكترین روزهای قرون وسطا ساكت نشده است كه اكنون در عصر ارتباطات و اینترنت بتوان ساكتاش كرد. جهان هیچ وقت نمیایستد. مخالفان اندیشه مراقب باشند كه یك لحظه غفلت در این عصر پُرشتاب اطلاعات و آگاهی، برابر است با هزار سال عقب افتادن از قافلهی زمان و زمین. و نمیدانم چرا در پایان این مقال هم باز یاد آن شعر "نسیم شمال" میافتم كه در تاریكترین دوران تاریخ ایران سروده است:
: دست مزن!
- چشم ببستم دو دست.
:راه مرو!
- چشم دو پایم شكست.
: حرف مزن!
- قطع نمودم سخن.
: نطق مكن!
- چشم ببستم دهن.
: هیچ نفهم!!
- این سخن عنوان مكن،
خواهش نافهمی انسان مكن،
لال شوم، كور شوم، كر شوم،
لیك محال است كه من خر شوم.
ارسال شده در تاریخ: 19 شهریور 1385
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر