هوالهو
سلام آقای سردبیر!
سلام آقای سردبیر!
شاید آخرین باری که به نیت نامهنگاری سنتی دست به قلم بردم، اعداد سنام دو رقمی نشده بود. البته انگیزهی نوشتن آن را هم پدرم ایجاد کرد. میخواست مرا به این لذت آشنا کند یا عادت دهد. زمان که گذشت و چشم باز کردم دیدم پشت کامپیوترهای خانگی، صحبت میکنم، دوست پیدا میکنم، نامه مینویسم، نامه میخوانم، ...، عشق میورزم! یک دلیلاش این بود که نامهای به کسی ننوشتم و دلیل دیگرش این بود که اصلاً کسی نبود که برایش نامه بنویسم! اگر آن را به گردن تکنولوژی و مدرنیسم بیاندازم، دومی را چه کنم؟ اصلاً دومیست که دردناک است و فاجعه!
چند روزیست که اشراقتان در دستم است و میخوانم. میخواستم به همان عادت مألوف به کافینت بروم و در ایمیلی بلندبالا مراتب شور و خوشحالی و سپاسگزاریام را اعلام کنم یا نهایتاً در وبلاگت کامنتی بگذارم، اما این پلیسبازی لعنتی که عمرش کمکم دارد به سر میرسد، یک مزیتی که دارد این است که شبانههای زیادی برایم آورده است. دیگر به ندرت پیش میآید که شبی کامل بخوابم. البته خودم این وضعیت را میپسندم. از روز بهتر است. شبهایی که روشنتر از روز است. که خوب میدانی. روزها نور و صدا و گرما بیداد میکند. اذیتم میکند. چیزهایی که هر جا باشند دیگر مجالی برای تمرکز و تفکّر و تخیّل و رؤیا باقی نمیگذارند. مخصوصاً تخیّل. به ناچار باید منتظر بود، تا شب بیاید. بگذریم، این شد که فرصت را غنیمت شمردم که خودم را محک بزنم، ببینم آیا توان نامه نوشتن در وجودم هست یا نه. مجلهات به آدرس منزل پست شده بود و من حدوداً 70ـ60 کیلومتری با آن فاصله دارم. خبرش اما زود رسید و چند ساعت بعد پیکی آن را به دستم رساند. بعد از خوانش آن اولین چیزی که توجهم را جلب کرد این بود که چطور ادارهی کل فرهنگ و ارشاد اسلامی زنجان حمایت مالیتان را بر عهده گرفته و خوب مجله هم ظاهراً رایگان توزیع میشود، پس به دست عموم مردم نخواهد رسید و شاید در حدّ دوستان و دوستداران و کارگزاران انجمنتان باشد. و این قضیه با توجه به قلم خودت و سیستم فکریات که در ذهنم است کمی عجیب است. البته حتماً مشکلات زیادی را متحمل شدهای و میشوی که من نمیدانم. بههر حال، فصلنامهات غنی از ادبیات مورد علاقهی من بود. که خیلی با توجه به وضعیت کنونیام، از آن لذت بردم و به موقع بود. صفحات شعر و داستانهای کوتاهاش بهخصوص. و شعرهای حسین منزوی که سردمدار تغزل شهرتان است: نسیم و نخ بده از خاک تا رها بشود/ به یک اشارهی تو روح بادبادکیام.
اینجا که من هستم، جای جالبی است. کارم را که حدس میزنی. از موقعیتاش بگویم. هوا کمکم دارد سرد میشود. شبها البته. فکر میکنم شهر شما هم سردسیر است. اما اینجا سرمایش از درون درک صریح همه چیز را مختل میکند! این اواخر بسیار سخت بر من میگذرد. نه بهخاطر شرایط کاری و محیطی، که شرایط روحی و درونیام هم، همانقدر سرد و یخبندان شده. البته این دو غیرمستقیم بر هم تأثیرگذارند. با روح و روانهای آشفته و سرگردان، دلنشینترین و خوشآمدترین کارها و جاها نیز لطفی ندارند. احساس میکنم بهکلی از علایق و دلمشغولیهای سالهای قبلام فاصله گرفتهام. حضور افراد در زندگی شخصیام معنی و مفهوم قابل توجهی ندارد. حضور زن که به کلی از بین رفته است. و این خیلی بد است. تنهاییهایم آنقدر بزرگ شده و وَرَم کرده که جایی برای حضور کسی نگذاشته. خیلی به دنبال حضور کسی بودهام که باشد یا حتا نباشد، فقط کسی باشد که منبع الهام یا نیرویی غریزی را در من بیدار کند. حتا کسی بیاید و برود و دیگر نباشد. مثل زنی که در بزند، در را که باز میکنی ببینی در پشت در، در هوای صاف و سرد یک نیمهشب در حالی که نور آبی کمرنگی از انعکاس مهتاب، در صورتش است؛ ایستاده است و لازم نیست حتا چیزی بگوید. و بعد هم برود. تو بمانی و یک حادثه. در طول تبدیل این حادثه به یک خاطره است که عمیقترین حوادث رقم میخورد. از آن به بعد، دستمایهی همه چیز میتواند بشود.
از یک درام طولانی میتوان دربارهاش نوشت تا چند خط شعر اروتیک. این جنبهی شاعرانه و خیلی تخیلی داستان است. اگر روانشناسانه به این خواستهی خودم و امثال خودم نگاه کنم، سادهتر میشود چنان چیزی پیدا کرد. یادم میآید قبلترها که روانشناسی یونگ معتادم کرده بود در یکی از کتابهایش دربارهی زن درون، یا زنی که میتوان در درون خود به جستوجویش رفت زیاد خوانده بودم. زمانی هم اسیر عرفان و فلسفهی چین و هند بودم و بودا و تائو و... که در آنها هم نشانی از این قضیه یافتم. البته یونگ هم از همانجا این بحث را به روانشناسیاش کشیده بود. حتا صادق هدایت هم از تأثیراتی که در هند از این مکاتب گرفت، شخصیتِ آن زن را در بوف کور پردازش کرد. که میدانی. اصلاً کتاب هدایت (بوف کور) خلاصهای از آن مکاتب و عرفان شرقیاست. حتا اشارههای مکررش به نیلوفر آبی و پیرمرد که هر چند وقت یکبار به خواننده یادآوری میکند؛ نیلوفر آبی یا لوتوس در آن مرزهای دور، نماد و اسطورهی انسان خاکی است که با اینکه ریشه در گِلولای عمق مرداب دارد گُل زیبایش در سطح آب و رو به آسمان و هوای تازه دارد. مقولهی پیچیده و زیبایی است که حتماً بیشتر از من دربارهاش میدانی. سپهری هم آن را هنر آموخت و گفت کار ما شاید این است که میان گل نیلوفر و قرن... .
باری، چیزی که در مقام ظاهر و بیرونی به سراغت نمیآید یا به سمتاش نمیروی یا نمیدانی کجاست اصلاً؛ در دایرهی تخیل و وهم، ساختناش، کار لحظهایست! و چه خوشبهحالمان که قوهی تخیل و رؤیا داریم. چند شب پیش نیمه شب بود که با بوسهی یک نفر از خواب پریدم. ساعت 3 یا حولوحوش آن بود. چون همهجا تاریک بود، سریعاً بلند شدم که چراغها را روشن کنم اما پشیمان شدم و نیمخیز ماندم. زود عینکم را برداشتم و زدم به چشمان شگفتزدهام که گرد شده بود. همهجا را دیدم و گشتم. خبری نبود. آنقدر این حس واقعی بود که... اصلاً واقعیت داشت! چون حتا جای لبهایش داغ شده بود. معمولاً خواب از بُعد زمان و مکان و پارامترهای حجم و جنس و چیزی مثل درجه حرارت فارغ است. اما این اتفاق دقیقاً همهی اینها را داشت. حجم آن شخص فاعل را هم احساس کردم. اما مرئی نبود ظاهراً! اما نتیجهاش را که میخواستم بگویم و جالب بود برایم این بود که روز بعد از آن شب، آنقدر احساس بودن و زنده بودن داشتم که توانستم آنرا به خیلیهای دیگر منتقل کنم. بهقول یادداشتی در مجلهی خودتان: دوم شخص مفرد مؤنث مفلوک!
...
راستی، جلد مجله به نظرم کمی نازک است و عمر آن را کوتاه میکند. اما طراحی و بهخصوص صفحهبندی آن دقیق و با ذوق خاصی انجام شده. کلاً کار مجله و روزنامه و هر جریدهی دیگری لذت زیادی دارد. من در دانشگاه مدتی کار نشریه میکردم. تجربهی با ارزشی بود. حیف؛ گذشت.
شب همچنان برپاست و من را خواب گرفته. "خفته خبر ندارد، سر بر کنار جانان/ کاین شب دراز باشد بر چشم پاسبانان!" اگرچه عمر این روزها کوتاه است. یک نکتهی جالبی که مدتهاست فکرم را مشغول کرده، این است که معمولاً زمان برای کسی زود و بهسرعت میگذرد که دنیا به کاماش است و خوش است. اما من در عین ناخوشی گذر سریع زمان را احساس میکنم و نمیدانم علتاش چیست. که مهم نیست زیاد. مهم این است که میگذرد. کاش زودتر این چند ماه که هیچ؛ چند سال و چند دههی دیگر هم بگذرد! که این بیهوده زیستن به هیچ نمیارزد. از خاصیتهای دیگر این لباس فرم را پوشیدن این بود که به معنای جدیدی از زندگی دست یافتم. چیزی که بیشتر فقط در عکس یا فیلمی دیده بودم.
معنای جدیدی از زندگی که نه، معنای جدیدی از مرگ! از انواع متنوع و جورواجور مرگومیر و تصادفهای خونین گرفته تا اجساد بیسر و مغز از جمجمه در آمده و خودکشیهای فراوان که این آخری از همه دردناکتر بود؛ که میدانی، آمار بالایی دارد. فکر نمیکنم تو از این اقسام چیزی دیده باشی و جالب بود و دیدنش برای من بد نبود. شاید لازم بود. منی که اگر پا روی سوسکی میگذاشتم و ناخواسته لهاش میکردم دیگر آنقدر با مثلاً یک جسد له شده، ساده و صمیمی برخورد میکردم که انگار زنده است. یا منی که سنگینترین جسمی که بلند کرده بودم، مثلاً یک ساز بود، حالا اسلحهی بلند زخمه میزنم...
وقتات را بهقدر کافی صرف خواندن شطحیات ما کردی! گفتم شطحیات؛ یاد چیزی افتادم. در گفتوگویی که با آن پژوهشگر دانمارکی ـآرش شریفزاده عبدیـ انجام دادی از عبارت عرفان خردستیز در یکی از سؤالهایت استفاده کرده بودی که ذهن مرا به خود مشغول کرد. البته، مخاطبات جواب خوبی داد. نظر من هم با وی منطبق است. آنچه که تو خردستیز میدانی و مینامی احتمالاً عرفان نیست به معنای واقعی. شاید نمایشی است که در این عصر میبینی. یا سایهی بدقوارهای از آنچه که بوده. عرفان هم مثل دین است که آنچه که میبینیم امروز، آن نیست که دیروز بوده است. این دو تمام بار هستیشناختی و ایدئولوژیک و فلسفی خود را فدای امیال شخصی و اهداف سیاسی کردهاند. عرفان را اگر دایرهی وسیعتر و گستردهتری بخواهیم که از شرق دور منشأ میگیرد و هزارها سال است که برپاست و اصلاش هم آنجاست که اگر ردپاهای آن را در بوداییها و برهمنها یا در سخنان خود بودا یا بعدها مثلاً لائوتزه یا این اواخر ـاروپاییاشـ را در نوشتههای هرمان هسه بیابیم همه و همه از خردمحوری محض سخن میراند. منتها، خردمحوری بر اساس نگرش به درون انسان و انسانشناسی محض است. نه ابعاد اجتماعی و سیاسی و غیرهی وی که او را از شناخت معرفتی خود جدا میکند.
اگر هم دایره را بر ایران محدود کنیم که این ادبیات فاخر چند صد ساله، سند تاریخی عرفان ماست که با اندیشهی اندیشمندان بزرگاش پیریزی شده که از بایزید بسطامی و جنید و شبلی و بعدها عطّار و محمدجلالالدین و حافظ و دیگران شروع میشود تا به بعد که البته و متأسفانه روند نزولی و میل به کمرنگ شدن داشته و دارد. که برای مثال خواندن فقط و فقط منطقالطیر عطار که شاه کتاب ادبیـعرفانی آن قرون است؛ کافیست که خردگرایی و خردمندی صاحب اثر اثبات شود که در نتیجه خوانندهاش هم ـاگر خوانندهی حقیقی باشدـ جز با خردگرایی و خردمحوری چیزی از آن بهره نمیگیرد.
ببخشید که اضافهگویی کردم. دوران، مطیع خواستههایت باشد. موفق باشی و استوار.
حسنت به اتفاق ملاحت، مرا ربود
بیگانهام نمود مرا با هر آنچه بود
دلبر تویی و دلشدگان از پیات روان
صد راز نو، دل تو بر دلم گشود
ای اولّین مکاشفه، ای آخرین غزل
ای ساز هستی من، ای نوای عود
با تو شبی به همایون بر آمدم
آوردیام به عراق و سپاهان مرا فرود
هر شب تو را به عبادت نشستهام
با عود و چَنگ و دَف به رکوع و سجود
بیشک معاد من آخر به سوی توست
توحید را کنار شما میتوان سرود
یارا، در این معامله ما هر دو بردهایم
تو خندهای زمن و من غمی، به سود
باران شعر برسر و رویم نشاندهای
ای ابر آسمان من، ای آبی کبود
«ما بیغمانِ مست دل از دست دادهایم»
ای نازنین نگار من، ای وحدتِ وجود.
ارادتمند ـ ارژنگ
15شهریور 85
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر