برشی از رمان آبی و صورتی

آن‌وقت‌ها که تازه سینه‌هامان کونه بسته بود، یک پسر قدبلند و باریک بود با موهای سیاه پُرپشت و چشم‌های براق. توی چشم‌هاش همیشه برق تمسخر بود. بچه که بودیم با این دوستم عروسک‌بازی می‌کردم. آن‌وقت برادرش ما را مسخره می‌کرد و بهمان می‌خندید. فکر می‌کرد ما هم باید مثل او تیر و کمان درست کنیم و روروئک و الک‌دولک بازی کنیم. بعد هم که دیگر عروسک‌بازی نکردیم و دنبال سنگ گرد و قلمبه‌ی یک‌قل دوقل گشتیم، از پخمگی ما تعجب می‌کرد که چرا به جای این‌که با آن سنگ‌ها شیشه‌ی مردم را بشکنیم، می‌نشینیم و بازی می‌کنیم.
درس که می‌خواندیم مسخره‌مان می‌کرد. عصبانی که می‌شدیم بهمان می‌گفت: «بچه‌ننه!» آن‌وقت‌ها دلم می‌خواست برای یک‌دقیقه هم که شده پسر بشوم و بزنم دک و دنده‌اش را خرد کنم. دوازده سیزده ساله بودیم که یک‌دفعه همه‌چیز عوض شد. برادر دوستم هر شب دو انگشت قد
می‌کشید و ما هم یک دفعه آب و رنگی پیدا کردیم. همان‌وقت‌ها بود که برق تمسخر از چشم‌های برادر دوستم رفت و به جایش یک برق دیگر آمد که قند تو دلم آب می‌کرد.
محبوبه چای نیّر را که سرد شده بود عوض کرد و بشقاب باقلوا را جلوی او گذاشت. نیر پکی به قلیان زد، چند تار مو را که از کنار روسری‌اش بیرون آمده بود، جلوی چشمان‌اش گرفت، به تک‌تک آن‌ها نگاه کرد و گفت: «چم».
محبوبه که می دانست «چم» یعنی «چه می‌دانم» و همیشه از این اصطلاح نیر خنده‌اش می‌گرفت، قهقهه زد. نیر آهی کشید و گفت: بعدش هم دیگر معلوم است. نظربازی و ناز و غمزه و از این حرف‌ها. تا دوستم شوهر کرد و رفت و من برای دیدن‌اش باید می‌رفتم خانه‌ی خودش.
- برادرش چی شد؟
- یکی دو سال بعد برادرش رفت فرنگ. من هم که به عقل و منطق خودم خیلی می‌نازیدم، سعی کردم فراموش کنم. اما نمی‌دانم چرا هر خواستگاری که برایم پیدا می‌شد، حالم بهم می‌خورد. خانم بزرگ مشتاق بود زودتر از شرّ من راحت بشود تا بتواند بقیه را هم سر خانه و زندگی‌شان بفرستد. بخصوص که شمسی مدت‌ها بود خواستگار پروپا قرص داشت و از من دلخور بود که چرا شوهر نمی‌کنم. آخرین خواستگار که آمد آب پاکی را ریختم رو دستشان و گفتم که اصلاً نمی‌خواهم شوهر کنم.
هنوز دو سال نشده بود که بدری و شمسی رفتند خانه‌ی بخت و بعد هم شمسی با شوهرش رفت آبادان. شوهرش شهربانی‌چی است. بدری هم سرگرم خانه‌ی پُر رفت‌وآمد آقای بیدگلی شد و من ماندم و درس و مدرسه. گله‌ای هم ندارم. برادر دوستم آن‌جا درس پزشکی می‌خواند.
هر وقت دوستم را می‌دیدم منتظر بودم بگوید که با فلان دختر پاریسی، یا فلان زن اهل لیون ازدواج کرده، اما او هم انگار مخصوصاً حرفی از برادرش نمی‌زد. تا این‌که پنج سال بعد، وقتی یک روز برای عید دیدنی به منزلش رفتم، گفت برادرش آمده و برای ناهار هم به آن‌جا می‌آید. من بیچاره که فکر کردم عشق و عاشقی یادم رفته، یک دفعه شدم مثل زغال سر این قلیان و مثل این دودی که می‌بینی، دود از دلم بلند شد. دوباره شدم همان دختر سیزده ساله‌ی سربه‌هوا. حال و احوالم از چشم دوستم پنهان نماند. دست انداخت دور گردنم و صورتم را بوسید، اما چیزی نگفت. تا آمدنِ برادرش، دلم مثل اسفند روی آتش این‌طرف و آن‌طرف می‌جست، انگار از جایش جدا شده بود و توی سرتاسر بدنم وول می‌خورد. یک دقیقه می‌آمد توی گلویم، یک دقیقه توی گوشم بود، بعد می‌افتاد توی شکمم و آن‌وقت از شقیقه‌هایم سر در می‌آورد. دوستم برایم گل‌گاوزبان درست کرد و به خوردم داد. خلاصه وقتی آقا تشریف آوردند، حالم خیلی خراب بود.
- حالا چه شکلی شده بود؟
چی بگویم؟ نمی‌دانم به چشم من آن‌جوری می‌آمد یا واقعاً آن‌قدر تغییر کرده بود. قد مثل شاخ‌شمشاد. چهارشانه و سینه‌پهن، یک‌دست لباس فرنگی تنش بود به چه مقبولی. شده بود عین هنرپیشه‌های سینما. هنوز هم چشم‌هایش برق می‌زد. اصلاً نفهمیدم چندساعتی که آن‌جا بود چطوری گذشت. اصلاً یادم نیست چی گفتیم و چی شنیدیم. فقط می دانم که او حرف می‌زد و من تماشایش می‌کردم.
- خب بعد چی شد؟ برگشت فرنگ؟
- نه!
- خب؟
نیر خندید و گفت: خب که خب، یک چای و قلیان دادی می‌خواهی اندازه‌ی یک رمان کیف کنی؟
- تو را به خدا اذیتم نکنید، بعد چی شد؟
- همین که می‌بینی.
- یعنی هیچ حرفی به هم نزدید؟
- چرا! حرف که بعداً خیلی زدیم. توی فرنگ با چندتا روس دوست شده بود. کله‌اش بوی قرمه‌سبزی می‌داد.
- یعنی چی؟
- یعنی طرفدار مرام اشتراکی شده بود. از این شهر به آن شهر می‌رفت و یک کارهایی می‌کرد که هیچ‌کس سر در نمی‌آورد. می‌گفت دلش لبریز از عشق به مردم است. لامصب حتا یک گوشه‌ی دل‌اش را هم خالی نگذاشته بود. می‌گفت تا این همه بدبختی توی مملکت هست، هیچ‌کس نباید به خوشبختی فردی خودش فکر کند. عضو یک دارودسته‌ای شده بود که افکار کمونیستی داشت. بعداً هم شد طرفدار دکتر ارانی. خلاصه من که دلم می‌خواست از دهانش حرف‌های خوب خوب بشنوم، همه‌اش می‌شنیدم انقلاب کبیر سوسیالیستی، امپریالیسم، قیام لاهوتی، انقلاب اکتبر، جبهه‌ی اتحاد ملی، رضاخان انگلیسی و از این حرف‌ها. حرف‌هایی که معمولاً زن‌ها سر در نمی‌آوردند اما مردها عاشق‌اش هستند. خلاصه نیّر خانم عاشق یک انقلابی شده بود و مرتب کتاب‌های انقلابی چاپ خارج می‌خواند تا بتواند با عشق‌اش دو کلام حرف انقلابی بزند.
- هیچ‌وقت نخواست با شما ازدواج کند؟
- ازدواج یک کمونیست با دختر دکتر میمنت، خواهر دو تا نظامی، خواهر زن یک معمم و یک کاراگاه شهربانی، نه نمی‌شد. انقلابی باید با یک انقلابی ازدواج کند.
- هیچ‌وقت از عشق‌اش چیزی نگفت؟
نیر پکی به قلیان زد و برای این‌که اشک‌هایش را پاک کند، الکی سرفه کرد. بعد چشم‌هایش را پاک کرد و گفت: اگر چشم‌ها به جای زبان حرف می‌زدند، تا حالا خیلی حرف‌ها زده بود.
- و بعد؟
هیچی از این شهر به آن شهر می‌رود. مجانی طبابت می‌کند و مأموریت‌هایش را انجام می‌دهد. من هم که می بینی نشسته‌ام قلیان می‌کشم و زنجموره می‌کنم. گاهی وقت‌ها فکر می‌کنم همه چیز را ول کنم و بروم دنبال‌اش و مثل یک پرستار کمکش کنم، اما... مُردم از گرسنگی، این غذا گرم نشد؟
محبوبه زد توی صورتش و گفت: خدا مرگم بدهد، فکر کنم همه‌اش ته‌دیگ شد!

آبی و صورتی (رمان)، ناهید طباطبایی، نشر علم، 1383، صص 6-282

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر

Related Posts Plugin for WordPress, Blogger...